ماجرای اسیر کردن دو فرمانده عراقی با دست خالی

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ مارس ۲۰۲۲، ساعت ۱۵:۲۳ توسط Root (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «سال ۶۴ بود که عملیات والفجر ۸ شروع شد. آن موقع علی یعقوبی ۱۸ سال بیشتر نداشت، ولی پر بود از شهامت و شجاعت و البته کمی شیطنت! سال‌ها از اتفاقی که برای حاج علی در عملیات والفجر افتاده می‌گذرد. با اینکه عکسِ پر از جنجال حاجی، بعضی جا‌ها منتشر شده و...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

سال ۶۴ بود که عملیات والفجر ۸ شروع شد. آن موقع علی یعقوبی ۱۸ سال بیشتر نداشت، ولی پر بود از شهامت و شجاعت و البته کمی شیطنت! سال‌ها از اتفاقی که برای حاج علی در عملیات والفجر افتاده می‌گذرد. با اینکه عکسِ پر از جنجال حاجی، بعضی جا‌ها منتشر شده و یکی دو نفر از رزمنده‌ها، روایت این عکس را از جانب او نقل کرده اند، اما در گذر این ۳۵ سال، خود علی یعقوبی راوی داستان نبوده است. با گذشت تمام سال‌هایی که در سکوت گذشت، وقتی حاج علی از خاطراتش پرده برمی‌دارد، ذره‌ای از صحنه‌های آن شب و حتی احساسی که در آن لحظات داشت را جا نمی‌اندازد؛ انگار که سکوتش برای اطرافیان بوده و مرور روزهایش با خودش که اینطور دقیق به یاد دارد: «در گردان عمار لشکر ۲۷، همراه گردان بودم (همراه گردان یعنی فردی که در موقعیت فرمانده قرار می‌گیرد تا کار‌های ضروری و سخت را انجام دهد). قبل از شروع عملیات چند روزی را به صورت پنهانی در خانه‌های مردم بهمن‌شیر بودیم تا منطقه را رصد کنیم. شب عملیات فرارسید. بچه‌های غواص لشکر ۴۱ ثارالله و غواص‌های دیگر شناکنان به آن طرف آب رفتند. خدایی شد که در همان ساعات شروع عملیات باران گرفت و آنقدر شدت بارش باران زیاد شد که عراقی‌ها از تصور اینکه ایرانی‌ها بتوانند آن شب در آن آب و هوا عملیاتی انجام دهند خیالشان راحت شد و برای استراحت به سنگرهایشان رفتند.»