اتاق آپولو

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ مارس ۲۰۲۲، ساعت ۱۰:۲۹ توسط Root (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «چیزی که لازم است درباره شکنجه در اتاق آپولو بگویم این است که '''کلاهی را روی سر می‌گذاشتند که آهنین هم بود''' و هر چه که موقع شکنجه جیغ و داد می‌زدیم صدا داخل گوشهایمان می‌پیچید و واقعاً دیوانه‌کننده بود و بارها مرا به روی صندلی آپولو نشاندند و...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

چیزی که لازم است درباره شکنجه در اتاق آپولو بگویم این است که کلاهی را روی سر می‌گذاشتند که آهنین هم بود و هر چه که موقع شکنجه جیغ و داد می‌زدیم صدا داخل گوشهایمان می‌پیچید و واقعاً دیوانه‌کننده بود و بارها مرا به روی صندلی آپولو نشاندند و شوک دادند. نکته دردناک‌تر در زندان کمیته مشترک دیدن شکنجه‌های فرزندم رضوانه بود وصدای ناله او پریشان‌ترم می‌ساخت.[1] ساواک دخترام را به خاطر فعالیت‌های مختصری که کرده بود دستگیر کرده بود و من وقتی صدای فریاد «یا صاحب‌الزمان» او را در زیر شکنجه می‌شنیدم و از این که می‌دانستم به حریم او هم حرمت‌شکنی می‌کنند، هزاران بار می‌مردم و زنده می‌شدم. خاطرم هست وقتی فرزندم رضوانه را شکنجه کردند جسم نیمه جان او را آوردند وسط راهرو انداختند. من با قدرت تمام به دیوار مشت می‌کوبیدم و از دریچه کوچک سلول داخل راهرو را نگاه می‌کردم. بسیار بی‌تاب و بی‌طاقت شده بودم. ناگهان صدای محزون و زیبای آقای ربانی شیرازی[2] را شنیدم که شروع به خواندن این آیه کردند: «واستعینوا بالصبر و الصلاة و انّها لکبیرة الاّ علی الخاشعین» اینجا بود که آرام‌تر شدم. یادم می‌آید که آقای ربانی شیرازی را در سلول کنار دستشویی جا داده بودند که بیشتر زجرشان بدهند. بعد از این صحنه دلخراش رضوانه را با جسم نیمه جان به سلولم آوردند. یکی از همان سربازها چند حبه قند و خوشه کوچکی از انگور را به داخل پرت کرد و گفت: خانم، اینها را به دخترت بده خیلی رنگ پریده شده و پاهایش روی زمین کشیده می‌شود. شاید کمی به دردش بخورد. به آن سرباز گفتم برایت دعا می‌کنم. او هم پاسخ داد اگر بلدی دعا کنی برای خودت دعا کن که از اینجا نجات پیدا کنی. بعدها دیگر این مأمور را ندیدم. دیگر نمی‌دانم ساواکی‌ها فهمیدند و بلایی سر او آوردند یا نه. یک بار دیگر در اتاق بازجویی، من و رضوانه را با هم شکنجه می‌کردند. دختر نوجوانم تشنه بود و بازجو تهرانی، در حالی که لیوان آب خنک در دست داشت با افتخار و غرور به ما نگاه می‌کرد و آب را جلو چشم فرزندم بر زمین می‌ریخت.