خنده هميشگي

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۱۴ مارس ۲۰۲۲، ساعت ۲۱:۲۳ توسط Root (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «بعد از خیبر، د'''یگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون هاشان باقی نماند بود''' ؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم «بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکر می کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرماندهی رفت...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

بعد از خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون هاشان باقی نماند بود ؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم «بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکر می کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرماندهی رفتم تو. بلند شد. روی سر و صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم «با گردان های بی فرماندهت می خواهی چه کنی؟»