روایتی از حضور زنان در پشت جبهه ها

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۲ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۵:۱۰ توسط ابوالفضل بکرای (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

روایتی از حضور زنان در پشت جبهه‌ها

فرزانه قشقایی بانوی ترک زبان از ایل بزرگ قشقایی، سال سی و نه در شهر گچساران متولد شد. او مربی پرورشی و نمونه‌ای از هزاران بانوی سرزمینمان است که با آغاز جنگ ضمن فعالیت های فرهنگی در مدارس، وارد عرصه جهاد و پشتیبانی از جبهه ها می‌شود. دوران تدریس در مدرسه آغازی بر فعالیت پشتیبانی از جبهه‌ها سال شصت به عنوان مربی پرورشی وارد آموزش و پرورش شدم. مدرسه‌های دخترانه و پسرانه در مقطع ابتدایی بودم. در مدرسه برای دانش‌آموزان از جنگ می‌گفتم. آن موقع بین اغلب دانش آموزان عضوی از خانواده‌شان در جبهه‌ها بودند. در مدرسه فعالیت هایی از قبیل برگزاری تئاتر و سرود با موضوع جنگ و شهادت داشتیم که عاملی برای انگیزه دهی به دانش‌آموزان بود تا جایی که قلک‌های خود را برای کمک به جبهه‌ها اهدا می‌کردند. به صورت عمده کاموا می‌خریدم و در مدرسه‌های دخترانه آموزش بافتنی داشتیم، کلاس پنجمی‌ها راحت می‌بافتند. بافتن دستکش برای دختربچه‌ها سخت‌تر از کلاه و شال‌گردن بود اما مادرها در بافتن آن کمک می‌کردند. در مدرسه‌های پسرانه هم کامواها را به مادرهایی که با آنها ارتباط داشتم، تحویل می‌دادم. معلم‌ها هم در بافتن کلاه و دستکش کمک می‌کردند. هر وقت اعلام می‌کردیم مربا و کمپوت از خانه می‌آوردند. با کمک خودشان برچسب می‌زدیم و همراه نامه‌هایی که می‌نوشتند بسته‌بندی می‌کردیم و از طریق آموزش و پرورش آنها را به جبهه می‌فرستادیم. سال شصت و چهار به دلیل اینکه شوهرم به جبهه رفته بود و سه فرزند خردسال داشتم از مدرسه استعغا دادم و عضو بسیج محلات شدم.

خانه پایگاهی برای پشتیبانی جنگ

خرداد سال شصت و پنج به عنوان فرمانده پایگاه خواهران مسجد امام حسن(ع) کُشن انتخاب شدم. مسجد ساختمان قدیمی داشت و کمکها جسته و گریخته می‌آمد و بسته بندی می‌شد اما امکان پختن نان نبود. خانه پدرشوهرم در محله کُشن بود، در بخشی از خانه سوله‌ای وجود داشت که پس از صحبت و موافقت پدرشوهرم به محلی برای پشتیبانی از جبهه‌ها تبدیل شد. آماده سازی سوله که به پایان رسید، هر کدام از اهالی وسایل نان پزی خودش را آورد. کار را با حضور پانزده نفر از خواهران شروع کردیم. کارهایی همچون پخت نان، درست کردن رب، مربا و جمع کردن دارو انجام می‌دادیم. در سوله برای خواهران دوره سوادآموزی هم برگزار می‌شد.

حسینیه دوباره جان گرفت

به دلیل اینکه فضای سوله محدود بود، برای گسترش کار به حسینیه شهید یوسفی رفتیم. حسینیه در گذشته یکی از مکان‌های اعزام نیرو به جبهه‌ها بود اما به دلیل بلااستفاده ماندن، مکان خوبی برای فعالیت خانم‌های محله شد. حسینیه ساختمان دو طبقه‌ ای بود که ورودی آن یک اتاق نگهبانی قرار داشت. با کمک خانم‌ها حسینیه را تمیز کردیم و وسایل مورد نیاز از ملحفه تا داروهای جمع‌آوری شده از مردم محله را به آنجا منتقل کردیم. با کمک خانم‌های محله نان‌ می‌پختیم و بعد از خشک شدن توی کارتن می‌گذاشتیم. پخت نان کمی با سختی انجام می‌شد چراکه حسینیه مجهز به لوله‌کشی گاز نبود و از خانه کپسول گاز می‌آوردیم. وقتی کپسول‌ها خالی می‌شد روی کاغذ می‌نوشتم کپسول پُر نداریم و به دختر بزرگم می‌دادم تا به خواهر شهید اژدری بدهد. خانم اژدری کپسول‌های پر را می‌گذاشت توی گاری و به حسینیه می‌آورد. آن زمان بیشتر خانم‌ها در خانه نان می‌پختند، هر کسی آرد اضافه داشت به ما می‌داد. خانمی می‌گفت نمی‌توانم بیایم حسینیه، درخانه نان می‌پزم، شما بیایید نان‌ها را ببرید. در بین خانم‌های محله، زن مسنی بود که زیاد صلوات می‌فرستاد، به او می‌گفتند: مادرِحسین صلواتی. وقتی کمکهای مردمی زیاد می‌شد، می‌گفت: ننه، وفور نعمت است. روزهای فرد مینی‌بوس به دنبال ما می‌آمد و با تعداد زیادی از خانم‎‌های محله به ستاد پشتبانی جنگ می‌رفتیم تا نان تازه بپزیم. ستاد پشتیبانی جنگ، ساختمان نیمه‌کاره‌ ای در نزدیکی بیمارستان سعدی بود.

در یکی از روزها که ستاد پشتیبانی بودم، مادری مشغول پخت نان بود که خبر شهادت پسرش را آوردند، همان لحظه دستش را بالا برد و گفت خدایا شکرت که امانت تو را سالم تحویل دادم. سال شصت و شش با خواهران پشتیبانی که تعدادمان در دو اتوبوس جا می‌شد، برای بازدید به جبهه رفتیم. در این سفر آجیل، نبات و خواربار بسته بندی کردیم و برای رزمنده‌ها بردیم.

غسل شهادت برای حضور در راهپیمایی

بیست و دوم بهمن ماه در یک روز برفی صدام تهدید کرده بود که فردا شهر را بمباران می‌کند. خبر را که شنیدیم با خانم‌هایی که در حسینیه شهید یوسفی فعالیت می‌کردند، غسل شهادت دادیم. در آن هوای سرد صبح زود سوار ماشین شدیم و به راهپیمایی رفتیم. آنجا با خبر شدیم که شهرک صنایع را بمباران کردند. آمبولانس‌ها از بین مردم رد می‌شدند و مادرها هم چشم می‌گرداندند تا ببیند بین زخمی‌ها فرزندشان را می‌بینند یا نه.