وقتی عشق به محرومان در شهادت را باز می کند
این روزها سراغ جای خالی «کسری» را باید از اهالی روستای محروم «اورین» و «اسماعیلآباد» و «قلعه نو» و «نظرآباد» بگیرید. از دردمندانی که هنوز هم چشم به راهند که آن دانشجوی مهربان پزشکی با رفقای باصفایش از راه برسند و بیخیالِ خستگی، لبخند بر لب مرهم روی زخمهای جسم و روحشان بگذارند و بعد هم بیچشمداشت، امید و مهربانی در روستا پخش کنند و بروند. اما یادتان باشد اگر سراغشان رفتید، با آنها چیزی از بیبرگشت بودن سفر کسری نگویید... برای همسفران اردوهای جهادی پزشکی هم، هنوز همهچیز شبیه یک خواب تلخ است؛ باورنکردنی و غمانگیز. حالا مدتی است که جهادگران دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله (عج) به خود باوراندهاند که «کسری اسماعیلی»، فرمانده جوان قرارگاه جهادی بسیج دانشجویی دانشگاه به آرزوی همیشگیاش یعنی پرواز رسیده و در همان راهی که دلش برای آن میتپید، آسمانی شده. امکان نداشت کاری را به «کسری» بسپاریم و او آنقدر به این در و آن در نزند و تلاش نکند و بعد از چند ساعت زنگ نزند که: «دکتر! حل شد.سی که همیشه در آن دقایق سخت و پرالتهاب حضور داشت و با روحیه پیگیر و خستگیناپذیرش حلال مشکلات میشد، کسری بود. همین حالا اگر به دانشگاه و بیمارستان بقیةالله (عج) بروید و از متصدیان قسمت پشتیبانی دارو سئوال کنید: چه کسی همیشه سراغتان میآمد و پیگیری میکرد و سماجت به خرج میداد تا بالاخره وسایل و داروهای موردنظر برای اردوی جهادی را میگرفت؟ در جواب، همگی یک اسم به شما خواهند گفت: کسری اسماعیلی. دکتر «محمدحسین عظیمزاده اردبیلی»، اینترن ارشد و مسؤول دانشجویان بیمارستان بقیةالله (عج) هنوز هم که در حیرت است از آنهمه شور و انرژی می گوید:دانشجوی پزشکی ورودی سال 95 بود و این یعنی 4 سال از من و همدورهایهایم کوچکتر بود. دورترین تصویری که از کسری در ذهنم ثبت شده، تصویر یک دانشجوی تازهنفس است که هم مشتاق فعالیت در بسیج دانشگاه بود و هم تشنه مشارکت در پروژههای تحقیقاتی دانشگاه.دانشجوی پزشکی سال اولی را که در مراسم تدفین شهدای گمنام در دانشگاه بقیةالله (عج) در فاطمیه سال 96 از داربست زدن گرفته تا گونیپوش کردن ستونها، از هیچ کاری دریغ نمیکرد، خوب یادم است. یک لباس خاکی پوشیده بود و یک سربند قرمزِ «یا حسین مظلوم» هم روی پیشانیاش بسته بود و بهعنوان نیروی کمکی، کنار دست بچههای بسیج کار میکرد. کسری از همان روز نشان داد از آن دانشجوهایی است که با خودش قرار گذاشته تکبُعدی نباشد. و چه عالمی داشت کسری اسماعیلی در اردوهای جهادی پزشکی درمانی دانشگاه بقیةالله (عج). تلاشهای همه دستاندرکاران اردوهای جهادی در این دانشگاه برای رتقوفتق امور اردو دست آخر به یک اسم ختم میشد کسری؛ «یکی از مهمترین مسؤولیتها در زمینه برگزاری اردوهای جهادی بر عهده کسری بود. او عضو تیم شناسایی بود و داوطلبانه این کار مهم را که اساس برنامهریزی برای اردوها بود، انجام میداد. تیم شناسایی قبل از برپایی اردو، به منطقه محروم موردنظر میرفتند و شرایط آن منطقه، امکانات پزشکی و درمانی آنجا و کاستیها و نیازهایش در این حوزه را شناسایی میکردند و براساس آن برای اردوی جهادی برنامهریزی میکردند. اما نقش کسری به حوزه شناسایی محدود نمیشد و نقش اول حوزه عملیاتی و اجرایی هم محسوب میشد.اما اگر فکر میکنید دغدغه فعالیتهای فرهنگی و کارهای جهادی، این دانشجوی پرشور را از رسالت اصلیاش دور کردهبود، هنوز او و همت بلندش را نشناختهاید. شاهدش، اعضای کمیته تحقیقات دانشجویی دانشگاه بقیةالله (عج) که 3 سال کسری را در پروژههای تحقیقاتی دانشگاه در کنار خود دیدند: «علاقه عجیبی به کارهای پژوهشی داشت و از همان سالهای اول دانشجویی به کمیته تحقیقات دانشجویی آمد و پیش خودم شروع به کار کرد. همین هم او را شاخص کردهبود؛ دانشجویی که اهل کارهای بسیج است و از توجه به فعالیتهای علمی و پژوهشی هم غافل نمیشود. در پروژه تحقیقاتی که به نام «مطالعه کشوری اثربخشی داروی کورتون در درمان بیماری کووید 19» شناخته میشود و نتایج قابل توجهی هم داشته، کسری یکی از نیروهای فعال دانشجویی بود. در آن 6 ماه پرفشاری که مشغول این پروژه بودیم، کسری باز هم چهره پرانرژی و کارراهانداز گروه بود. هرجا به مشکل برمیخوردیم و هر وقت من شیفت بودم و نمیتوانستم دنبال کارها بروم، این کسری بود که داوطلبانه مسؤولیت پیگیری آن کار را بر عهده میگرفت. اما فعالیتهای کسری در ایام شیوع کرونا به این کار تحقیقی، محدود نشد. با توجه به ممنوعیت مسافرت در این ایام و خطرساز بودن برپایی اردوهای جهادی به شیوه سابق، کسری و گروه جهادی دانشگاه شیوه کارشان را تغییر دادند. آنها علاوهبر جمعآوری کمک برای خانوادههای کمبضاعت و آسیبدیده از کرونا و توزیع بستههای ارزاق میان این خانوادههای آبرومند، یک کار مهم دیگر هم انجام دادند و آن، راهاندازی نقاهتگاه بیماران بهبودیافته کرونا در بیمارستان بقیةالله (عج) بود. دکتر عظیمزاده نفس بلندی میکشد. لحظاتی که به سکوت میگذرد، بالاخره دلش راضی میشود برود سراغ آن شب تلخ در بیستمین روز از مهر ماه: «4 نفر از 3، 4 دانشگاه مختلف ازجمله کسری از دانشگاه بقیةالله (عج) بهعنوان تیم شناسایی به یک منطقه محروم در حومه شهرستان الیگودرز در استان لرستان رفتهبودند تا شرایط آن منطقه را برای برپایی اردوی جهادی پزشکی درمانی بررسی کنند. طبق اطلاعاتی که دریافت کردهایم، کار شناسایی تا تاریک شدن هوا ادامه پیدا میکند و خودروی آنها در تاریکی شب در مسیر دچار سانحه شده و واژگون میشود. آنطور که گفتند 3 نفر از سرنشینان خودرو دچار صدمه از ناحیه کمر و سر میشوند و به بیمارستان انتقال پیدا میکنند اما کسری در اثر شدت ضربات وارده در دم جانش را از دست میدهد. وستانی فکر میکنم که در گروههای خیریه و جهادی فعالیت داشتند و هر از گاهی تماس میگرفتند و میگفتند: «یکی از خانوادههای بیبضاعتی که تحتپوشش داریم، فرزند بیماری دارد که بدحال است و نیاز به جراحی دارد. میتوانی کاری برایش انجام دهی؟» و تمام کار من این بود که دو شماره تلفن به کسری میدادم و تمام. آن بندههای خدا تصور میکردند من کار عمل جراحی بیهزینه بیمارشان را درست کردهام اما واقعیت این بود که صفر تا صد ماجرا را کسری انجام دادهبود؛ از پیگیری و هماهنگی با پزشک جراح، هماهنگی بیمارستان و... بیآنکه هیچ وظیفهای داشته باشد. حالا اما اگر تماس بگیرند، چه باید بگویم؟ باید بگویم: دیگر کسری ندارم...» دکتر «محمدرضا صادقدوست» که قبل از کسری، فرمانده قرارگاه جهادی بود، بعد از شهادت کسری در قالب درد دلی برای او اینطور نوشتهبود: «با خودم بالا و پایین کردم. گشتم و گشتم و بالاخره پیدا کردم کجا برات شهادتت رو گرفتی. اردوی جهادی نظرآباد یادت هست؟ شب قبلش 4 ساعت هم نخوابیده بودی. ملت از 7 صبح دستهدسته جلوی مدرسه جمع شدهبودند برای ویزیت پزشکی. دیدمت پیشاپیش جمعیت ایستاده بودی و یکییکی اسمشان را مینوشتی و نوبت میدادی. بابا، ناسلامتی جانشین فرماندهای گفتند... شما رو چه به این کارها؟! از ساعت 7 صبح تا 11 ظهر، سر پا زیر ظلّ آفتاب ایستادی.خوب یادمه، یکهو یک پیرمرد که نیم ساعت هم نمیشد توی نوبت ایستاده بود، اومد پیشت و با پیشونی چروکیده و ابروهای درهم داد زد که: «من 3 ساعته اینجام. پس چه غلطی میکنید؟ نوبت منه. منو بفرست برم...» اسمش رو در لیست نشونش دادی و توضیح دادی که کِی نوبتش میرسه. اما اون لیست رو از دستت گرفت و پرت کرد روی زمین. بعد هم از صف زد بیرون و هرچی فحش از ذهنش میگذشت، نثارت کرد. یادمه، اول شوکه شدی اما چند ثانیه بعد انگار بهت برق وصل کردهباشن، دویدی و دم در مدرسه به پیرمرد رسیدی و به هر التماسی بود، برگردوندیش داخل و نشوندیش روی صندلی. بعد هم رفتی یکییکی از بقیه بیماران رضایت گرفتی و پیرمرد رو جلوتر از نوبتش فرستادی پیش پزشک. «اما آنچه تراژدی کسری را غمانگیزتر میکند، فصل آخر داستان زندگی اوست، فصلی که خودش در رقمزدن آن نقشی نداشت. کسری، تنها فرزند خانواده بود و پدر و مادرش همیشه با محبت خاصی پیگیر احوال و کارهایش بودند. ماجرای تلخ آن روز از وقتی شروع شد که تماسهای آنها با کسری بیپاسخ ماند. پدر و مادر فکر میکردند کسری مثل همیشه مشغول پیگیری امور اردوی جهادی است، غافل از اینکه آن سانحه رانندگی، کسری را برای همیشه از آنها گرفته بود. بالاخره یکی از همراهان موقع نماز صبح، گوشی کسری را جواب میدهد و میگوید: «تصادف کردیم و کسری پیگیر کارهای درمان بچههاست. حتماً با شما تماس میگیرد...» بیقراری پدر و مادر اما کار خودش را میکند. چند ساعت بعد و با کلی پرسوجو شماره بیمارستان را پیدا میکنند و تماس میگیرند. پرستار پشت خط هم بیخبر از همهجا، خبر فوت کسری را به فرد آن طرف خط میدهد؛ یعنی به پدر کسری که از رزمندگان پیشکسوت دوران دفاع مقدس بود. شنیدن این خبر تلخ ناگهانی کافی بود که پدر کسری دچار سکته قلبی شود و... باورنکردنی است اما پدر کسری فقط به فاصله چند ساعت به او ملحق شد...»