دادالله جوکار از جبهه تا کرونا
دادالله جوکار، بعد از حضور در جنگ تحمیلی، لباس رزم را از تن درنیاورده است. در طول سالهای بعد از جنگ تا به امروز، در هر کار جهادی که توانسته، حضور پیدا کرده است. جوکار با وجود تحمل رنج شیمیایی شدن از زمان جنگ تحمیلی، با بخشی از پول فروش منزلش، کارگاه دوخت ماسک راه انداخت و توانست یکی از چهرههای موفق شیرازی در رزمایش مردمی جهاد سلامت باشد.
زندگی و زمانه
اصالتم از مشهد است. اجداد ما دهها سال پیش به شیراز آمدند و در روستای تربر جعفری ساکن شدند. آنجا با کشاورزی و کارگری امرارِ معاش میکردند. من از سال ۱۳۵۴ به شیراز آمدم. در مدرسه حکمت به صورت شبانه ادامه تحصیل دادم تا اینکه انقلاب پیروز شد. چیزی نگذشت که جنگ به ایران عزیزمان تحمیل شد. من پای ماندن نداشتم. به فرمان امام خمینی (ره)، راهی خط مقدم شدم. نزدیک دو سال مهمان جبههها بودم.
خاطره عکس شهید
یک روز که از جبهه برگشته بودم، عکسم را بین شهدای هوانیروز دیدم! شهید شده بودم و خودم خبر نداشتم. چه سعادتی! با خنده به یکی از دوستانم در هوانیروز که سرباز عقیدتی سیاسی بود، زنگ زدم. گفتم برادر! من شهید نشدهام. من زندهام. عکس مرا از بین شهدا بردارید. نذری که از روزهای جنگ شروع شد
نذری چهارده معصوم(ع)
اواسط جنگ بود. سال ۱۳۶۴ نذری کردم به نام چهارده معصوم. برای ادای آن، در روز ۲۸صفر با همکاری خانمم در خانه غذا پختیم و سفرهای به نام چهارده معصوم پهن کردیم. بعد از برگزاری مراسم عزاداری، نذری را در بین عزاداران و فقرا توزیع کردیم. نیتم این بود که در حد توانم هر سال ده کیلو برنج به نام یکی از معصومین به این نذر اضافه کنم. همینطور هم شد و الحمدلله با نظر کردن خود چهارده معصوم و سقای کربلا، سال گذشته نذرمان به صد و پنجاه کیلو رسید. امسال با خودم گفتم اینطوری نمیشود! این نذر گسترده شده و خانهمان کوچک است. دیگر برای برپایی مراسم گنجایش ندارد. تصمیم گرفتم خانه مناسبتری بخرم تا مشکل کمبود جا نداشته باشیم. همین که منزل را فروختم و زمین نسبتا وسیعی در حاشیه شیراز خریدم، بحران ویروس کرونا به میان ما آمد. اوایل مردم برای تهیه ماسک دچار مشکل و سردرگمی بودند. همان موقع تصمیم گرفتم بخشی از پول فروش خانه را صرف راهاندازی کارگاه تولید ماسک کنم. احساس کردم جبهه جنگ امروز، مقابله با این ویروس است و جامعه ما نیاز به پشتیبانی دارد.
سختیها ناامیدم نکرد
یا علی که گفتم شروع کردم به تهیه و تدارک برای راهاندازی کارگاه. مشوق اصلی من خانمم بود. خانه ما در محله میانرود و دیوار به دیوار مسجد است. به نظرم آمد که بهترین جا همانجاست. چون هم نزدیک به خانه بود و هم به علت شیوع این بیماری، تعطیل بود. اما متاسفانه هیئت امنای این مسجد همکاری نکردند. به مسجد دیگری که در محله بود رفتم. با یکی از هیئت امناء مسجد که صحبت کردم، گفتند اجازه بدهید تا فردا نتیجه را به شما بگویم. فردای آن روز گفتند مانعی ندارد، بیایید شروع کنید. سه تا کارگر داخل حسینیه بردم، اول فرشهای حسینیه را جمع کردیم. بعد با آب کف حسینیه را ضدعفونی کردیم. بعد میز و صندلیهایی که مال حسینیه بود را بیرون آوردیم و دوباره ضدعفونی کردیم. ضدعفونی تمام مسجد که تمام شد، دیدم که یکی از اعضای هیئت امناء آن مسجد، دارد کارشکنی میکند. مثلا کلید مسجد را به ما نمیداد. میگفت هر وقت لازم داشتید به من زنگ بزنید خودم برایتان کلید را میآورم. دوبار در حین کار باد زد و در بستهشد. مجبور شدیم کار را متوقف کنیم که حالا بیاید و کلید را به ما بدهد یا نه. وقتی کارشکنی آنها را دیدم، قید آنجا را هم زدم. اما قید کار را نه. ناامید نشدم.
راه اندازی کارگاه تولید ماسک
دوستان لطف کردند و سه چهار جا را معرفی کردند. وقتی بازدید کردیم، کوچک بودند و حتی ظرفیت پنج نفر را هم نداشتند. در نهایت حسینیه و مسجد قائم آل محمد به ما معرفی شد. الحمدلله کاملا قابل استفاده بود. نوساز، بزرگ و کاملا بهداشتی. کف و بدنه هم تا سقف سرامیک و کاشی بود. بر خلاف دو جای قبلی، هیئت امنا کاملا همکاری کردند. کلید را در اختیارم قرار دادند. حتی جهادی پای کار آمدند. مثلا آقای فرهادی، یکی از اعضای هیئت امنا، خودش جانباز هم بود ولی اصلا نگذاشت من کارهای ضدعفونی را انجام دهم. چون من در جبهه شیمیایی شدم و بوی مواد شوینده اذیتم میکند. هر شب با یک سمپاش کولی میرفت کف و بدنه را ضدعفونی میکرد. بعد هم فن حسینیه را روشن میکرد تا هوا تهویه شود. آنقدر نگرانش میشدم که تا مطمئن نمیشدم سلامت به خانهاش رسیده، خواب نمیرفتم. موقعیت مکان که تثبیت شد، با خانمم در فضای مجازی اطلاعیه دادیم و دعوت به همکاری کردیم. استقبال خوبی شد. حتی از آن طرف شیراز، افرادی اعلام آمادگی کردند و به ما ملحق شدند. هر کسی هم چرخ خیاطی داشت، با خودش آورد. یکی از دوستانم تا قضیه را فهمید، از کارگاه خودش برایمان چرخ خیاطی آورد. چند تا چرخ دیگر هم از این طرف و آن طرف امانت گرفتیم.
موانع کار
کارگاه که تجهیز شد، از علوم پزشکی برای بازدید آمد. کارگاه را تایید کرد و قرار شد فردای آن روز برویم و مجوزمان را بگیریم. متاسفانه سازمان صنعت و معدن به ما مجوز نداد. حدود بیست میلیون تومان مواد اولیه خریده بودم و کار هم شروع شده بود، ولی برگشتیم سر خانه اول! دوباره طرف حسابم هیئت امنا شدند. آنها گفتند اگر مجوز نداشته باشید، نمیشود کار را ادامه داد.» این در حالی بود که روز قبل، علوم پزشکی کارگاه را هم از لحاظ بهداشتی و تجهیزات و هم از لحاظ تجاری نبودن، تایید کرده بود.
شروع کارجهادی
این بار هم دست از تلاش برنداشتم. به فکرم رسید با نماینده مجلس تماس بگیرم. خدا خیرشان بدهد. این نماینده سریع با علوم پزشکی هماهنگ کردند. ذیل همان نامهای که تقاضا کرده بودم، تاییدیه نوشتند که با توجه به اینکه کارگاه مطلوب است و قرار است در آن ماسک به صورت خیریه و رایگان تولید شود، کارشان بلامانع است. الحمدلله از ۱۸ فروردین، کار به طور رسمی شروع شد. چون باید فاصله اجتماعی را هم رعایت میکردیم، ده، دوازده نفر چرخکار در یک سالن چهارصد متری مشغول به کار شدند. برای هر کدام هم یک نفر به عنوان کمکچرخکار گذاشتیم. ده نفر دیگر هم کارشان کش گذاشتن و سهلایه کردن ماسکها بود. چند نفر دیگر هم بودیم که گذاشتن ماسکها در دستگاه اتوکلاو برای ضدعفونی و در نهایت بستهبندی کردن را انجام میدادیم. روزانه هشتاد نفر به کارگاه میآمدند. کار را به صورت دو شیفت پیش بردیم. در هر شیفت چهل نفر. یک شیفت از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ ظهر و شیفت دوم ازساعت ۳بعدازظهر تا ۷شب. حساسیت کار بالا بود. خیلی دقیق پروتکلهای بهداشتی را رعایت میکردیم. ضدعفونی دست هنگام ورود انجام میشد. ۳۵ جفت دمپایی هم خریدم. چند تایی هم مال حسینیه بود. اینها را جلوی خط قرمز ورودی کارگاه گذاشته بودیم. هر کس لازم بود از خط قرمز ورود به کارگاه عبور کند، کفشش را درمیآورد و با دمپایی وارد کارگاه میشد. بعد البسهاش را ضدعفونی میکردیم و گان میپوشیدند. آقای فرهادی هم کل کارگاه را شب به شب ضدعفونی میکرد.
جهاد خانوادگی
خانمم پابهپای من هر صبح به کارگاه میآمد. بعضی مواقع تا ساعت نه شب کارگاه میماند. هم مشوق من بود و هم دست راستم. الگوی ماسکها را مرتب کنترل میکردیم. روی دست همه نگاه میکردیم. هر جا دوخت ماسکی ایراد داشت، میگفتم اینجوری انجام بده مشکلش برطرف میشود. بحث ناهار هم گاهی خانمم در خانه غذا درست میکرد و میآورد. چند بار هم در همان حسینیه غذا درست کردیم. چند نفر از خواهران داوطلب شدند و در آشپزخانه حسینیه غذا پختند. پشتیبانیاش از طرف سپاه فجر بود. بعضی مواقع هم که پشتوانه نداشتیم، خواهران خودشان غذای حاضری، ماکارونی، یا هر چیزی تهیه میکردند. الحمدلله همه به صورت داوطلب کار کردند و هیچ توقعی نداشتند. اگر یک ماسک هم میخواستند ببرند، شخصا از من اجازه میگرفتند. حتی ما یک خیاط ماهر داشتیم که روزانه پانصد ماسک میدوخت. چون ماسکها برش خورده بودند، به کمک یک نفر هم نیاز نداشت. یکی از افرادی که خیلی همکاری کرد، فرمانده حوزه بسیج حضرت زینب (س) در میانرود بود. گروههای جهادی خواهران با همت ایشان واقعا در قضیه کرونا سنگ تمام گذاشتند.
منبع
https://snn.ir/fa/news/852524/ مصاحبه تاریخ شفاهی شیراز