گذرگاه رودخانه

از قصه‌ی ما

گذرگاه رودخانه

درس تمام شد. رفتیم خانه و هر چه لازم بود برداشتیم. بعد هم راه افتادیم سمت توقفگاه مینی بوسِ کنگ . مسیری که مینی بوس می رفت ختم می شد به رودخانه. اینجا تازه اول دشواری بود. بهار بود و باران، رودخانه را پرآب کرده بود و عمیق. هیچ وسیله ای نمی توانست از میان آن همه آب بگذرد و خاموش نکند. وانت که رفت و خاموش شد، برای راننده ی مینی بوس امیدی نماند که بخواهد رد شود و ماشینش خفه نکند. چاره ای نبود جز پیاده زدن به دل آب. اکثر زن ها محارمی همراه شان بود. عده ای از مردها خم شدند و زن ها را به پشت کشیدند. بعضی ها هم دست زن ها را محکم گرفتند و رساندن شان آن طرف رودخانه. اما برای ما سه نفر، رسیدن به مینی بوسی که آن طرف رودخانه بود تبدیل شد به یک اضطراب. نه محرمی که دست مان را بگیرد، نه چاره ای که لااقل ساک و وسیله های ضروری مان را توی آب نیاوریم و نه اطمینان از آنچه زیر پایمان هست و قرار است از روی آن رد بشویم. سالم می رسیدیم یا جریان تند آب ما را با خودش می برد؟ باید توکل می کردیم. جای برای تردید نبود. به یقین که رسیدیم ساک و کیف مان را انداختیم توی گردن مان و دست هایمان را محکم به هم گره زدیم. پا که گذاشتیم توی آب، تا زیر بغل فرو رفتیم. با یک دست مان کیف و ساک مان را چرخاندیم به پشت اما فایده ای نداشت. خیس شدند. هرچه به وسط رودخانه نزدیکتر می شدیم جریان آب شدیدتر می شد. یک آن زیر پایم خالی شد و با صورت رفتم توی آب. مثل زمین خوردن بود اما توی آب. خیلی تقلا کردم تا به حالت اول برگردم. دوستانم دستم را کشیدند و آوردند بالا. سوزش شدیدی توی بینی ام حس کردم. تا به خودم بیایم این حالت دوباره و سه باره تکرار شد. جلوتر که رفتیم همین اتفاق برای دوستانم هم افتاد. دیگر جز قسمتی از چادرمان که روی سر بود جای خشکی باقی نماند. بالاخره رسیدیم به انتهای رودخانه. سنگینی آبی که به خورد لباس هایمان رفته بود، بیرون آمدن از آب را برایمان سخت تر کرد. مثل کسی که وسیله ی سنگینی را جابجا کرده، شدیدا احساس خستگی داشتیم. خستگی به تن مان ماند وقتی به این فکر کردیم که جایی برای لباس عوض کردن جلوی این همه چشم و توی این فضای باز نداریم. مینی بوس منتظرمان بود. باید زودتر آب های اضافه ی لباس مان را با سرپا ایستادن سرازیر می کردیم. بعضی از اهالی چند پتوی اضافه همراه شان بود. دورمان پیچیدیم اما لباس های مان همچنان خیس بودند. قرار بود یک ساعت و نیم با همان لباس ها سر کنیم. بلرزیم و خودمان را به خانه برسانیم. اما باید کاری می کردیم که لااقل صندلی های مینی بوس را خیس نکنیم. گشتیم دنبال چند پلاستیک و پهن شان کردیم روی صندلی مان.

خاطره خانم طاهره آقابابایی در سال 67 از کتاب مجموعه خاطرات بانوان آموزشیار خراسان در دهه 60 که انشاءالله به زودی به چاپ خواهد رسید.

منبع

دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی