مشهدالرضا چه کسی را از دست داد؟
به سراغ هر یادمان هویتی از شهر مشهد که بروی "حاج محمود" از آن خاطره دارد. مردم مشهد روزهای تاریخی انقلاب را بدون حضور "حاجی اکبرزاده" به یاد نمیآورند؛ از روضهخوانی در پستوی خانهها تا تشییع شهدا در خیابانهای شهر، از حضور در کانون نشر حقایق اسلامی، چاپ کتاب "حسین پیشوای انسانها" و تاسیس انتشارات پگاه تا بیعت دائمی با مکتب امام خمینی(ره). حقا که امام 56 سال پیش به خوب کسی گفت: طیبالله!
حاج محموداکبرزاده پیشوایی آزاده برای خود برگزید و برای او نوشت و به تقلید از او در راه آزادگی قدم برداشت. اکنون او رفته و افسوسش برای ما مانده که نتوانستیم شخصیت چندبعدی او را مثل خیلی از یاران مکتب خمینی(ره) به جامعه و جهان بشناسانیم؛ مداحی که تنها مداح نبود، خبازی که فقط نانوا نبود، مصالحفروشی که فقط کاسب نبود، اهل کتابی که فقط خواننده نبود، مبارزی که تنها مبارز نبود... و صد افسوس هنگامی به سراغ جمعآوری خاطرات مرحوم اکبرزاده رفته بودیم که خیلی از همفکران و همرهان او در قید حیات نبودند. گذر زمان و کهولت سن ما را از دانستن جزئیات خاطرات او محروم کرد، اما همین کلیاتی که از زبان خودش شنیدیم، جذابیت خودش را دارد.
قسمت اول دوران کودکی:
سال 1312 در محله چهارسوی نوغان متولد شدم. پدر و مادرم اصالتاً یزدی بودند. پدرم کارگر خبازی بود و به دنبال کاسبی به مشهد مهاجرت کرده بود، وقتی که کارش در مشهد قطعی شد، آمده بود یزد و مادرمان را گرفته بود. مادرم که سوادی نداشت، پدرم هم تقریباً همینطور. سالهایی که من به دنیا آمدم عزاداریها مطلقاً ممنوع بود و میرفتند در پستوی خانهها عزاداری میکردند، امیر آژان، آژان محله ما به هیچ عنوان نمیگذاشت خانمی با حجاب به کوچه بیاید. مادرم مثل خیلی از مردم چند سالی مجبور شد مدتها از خانه بیرون نیاید. ممنوعیت عزاداری و دسته هم تا زمان فوت مرحوم نخودکی برقرار بود. یادم میآید آن زمانی که آقای شیخ حسنعلی نخودکی در مشهد فوت کرد، جنازهاش را که آوردند با عَلَم آوردند. یعنی از آن وقت عزاداریها و دستهها در مشهد آزاد شد.
برای تحصیل به مکتب رفتم. پیش خانمی که خدا رحمتش کند، مثل همه مکتبهای قدیم، صدکلمه و حافظ را خواندیم. بعد از آن به مدرسه رفتم. چون قبلا مکتب رفته بودم کلاس اول را همان مدرسه جهشی آمدم بالا، سرکوچه ما هم هیئت و مجلس روضه بود. پای من هم به این مجالس باز شد، همراه با هیئت پابرهنه تا حرم میرفتیم. اولین دفعهای هم که دسته به"صحن بالا" رفت و قرار بود من برای هیئت بخوانم، پابرهنه روی کرسیچه رفتم. آنقدر بچه بودم که روی کرسیچه میلرزیدم و کرسیچه را محکم زیر پایم گرفته بودند تا من نیفتم. از آن ایام یادم میآید که در دستگاه امام حسین(ع) بودم. در خانواده ما کسی که باسواد باشد یا جایگاه خاصی داشته باشد نبود. البته عقاید مذهبی داشتند. پدرم آنسالها اهل هیئت بود، مداح نبود اما هیئتی بود. هیئت "خاتمالنبیین" مال نانواها بود و پدرم عضو آن هیئت بود و من آنجا زیاد میرفتم. خودم هم از بچگی به شعر و کتاب حافظ و جودی خراسانی علاقه داشتم. آنزمان با جنگ جهانی هم مصادف شد و روسها آمدند. در مشهد کسی را نداشتیم و خانوادگی به یزد رفتیم و بعد از مدتی باز به مشهد آمدیم. قحطی شدید شده بود، مغازه نانوایی پدرم سرچهارراه طبرسی بود. نانواییها آرد نداشتند و نانی که تهیه میشد آرد گندم نبود. این نان هر چیزی داشت جز آردگندم، ولی مردم برای همان نان صف میکشیدند. یازده، دوازده ساله که شدم پدرم را از دست دادم. پدربزرگم قیم ما شد. یکسالی در درس خواندنم وقفه افتاد و بعد از آن تا ششم ابتدایی ادامه دادم. خواهی نخواهی مجبور بودم که درس را ادامه ندهم و نانوایی پدر را در کنار پدربزرگ بچرخانم. چندسالی بعد از فوت پدرم، پدربزرگم هم فوت کرد ناچار شدیم مغازه نانوایی را اجاره دهیم و از اجاره مغازه امورمان میگذشت.
ادامه دارد ...
منبع
این یادداشت قسمت اول از خاطرات خودگفته مرحوم اکبرزاده، شاعر و مداح اهل بیت است که به قلم احمد عسکری؛ پژوهشگر تاریخ شفاهی، نگاشته شده و به معرفی اجمالی آن مرحوم و دوران کودکی وی پرداخته است.
دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی