مادری که رفت شهیدی که برگشت
حاج اکبر کریم جانباز ۷۰ درصد کاشانی که در جبهه تیری به سرش اصابت کرده و همه گمان به شهادت وی میبرند اما پس از دو روز در سردخانه مشخص می شود که وی هنوز زنده است.
قبل از انقلاب
در سال ۵۷ پس از وقوع زلزله در طبس با تنی چند از رفقای کاشانی خود همچون شهید حاج حسین صنعتکار، مرحوم جواد مقصود از طرف انجمن اسلامی فاضل نراقی کاشان به این شهرستان اعزام شدیم؛ هنوز انقلاب نشده بود اما بچهها روحیه انقلابی و جهادی داشتند و برای کمک و هم دردی با مردم زلزله زده از هیچ کمکی دریغ نکردند.
زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و امام راحل از پاریس به تهران آمدند دستور پیوستن به جهاد سازندگی را صادر کردند و بر این اسا س به همراه دوستانم به نقاط محرومی از کشور مانند فجره، ویدوجا، ازواره و یاسوج کار کردیم.
در ادامه همه ما به عضویت بسیج درآمدیم و برای تأمین امنیت مرزها چهار روز به ایران شهر و پس از آن به پیران شهر رفتیم؛ حدود سه ماه در آن مناطق به سر بردیم در شرایطی که امکانات در آن مناطق بسیار کم و محدود بود و ۳۰ نفر از کاشانیها نیز در این مأموریت ما را همراهی میکردند.
پس از آن برای خدمت مقدس سربازی دو ماه در تهران آموزش دادیم و پس از آن به مناطق عملیاتی سر پل ذهاب و قصر شیرین اعزام شدیم؛ در آن مناطق کار بسیار سخت بود به نوعی که ۵۰ کیلوگرم بار و مهمات را به دوش میکشیدیم اما نکته جالب اینکه شش ماه آخر در آتش باریک بودیم و در آنجا خداوند به ما چنان قدرتی بود که گلوله توپ را به تنهایی حمل و به سمت دشمن شلیک میکردیم.
دفاع مقدس
پس از فراغت از خدمت دو ماه در کاشان بودیم و پس از آن به عضویت لشکر ۲۷ محمد رسول الله درآمدیم که در آن زمان شهید همت فرمانده لشکر و شهید زجاجی نیز معاون وی بود و به عنوان بسیجی به صورت داوطلب به جبهه غرب اعزام شده بودیم.
سه سال به صورت داوطلبانه در جبهههای حضور داشتیم که در این زمان در مریوان تیر به دست و پای من خورد و کمی نیز زخمی شدیم؛ پس از آن به لشکر امام حسین (ع) رفته و در لشکر نجف مشغول به خدمت شدم به نحوی که یک سال در قایقرانی لشکر و پس از آن سه ماه در اطلاعات عملیات و پس از آن هشت ماه در پیاده گردان فتح خدمت میکردم.
زمانی که در گردان فتح بودیم در منطقهام الرصاص عملیات کربلای چهار مجروح شدم؛ حاج محمد احترامی، یکی دیگر از بسیجیان کاشانی بودند که در این گردان و منطقه مجروح شدند و بر همین اساس زمانی در اوایل دی ماه ۶۵ زمانی که میخواستیم به منطقه دیگری به نام ام البابی برویم؛ تیر به سرم برخورد کرد.
نحوهی مجروحیت
پس از این واقعه سرم شکافت و گمان کردند که من شهید شدم و به سردخانه منتقل شدم؛ دو روز در سردخانه بودم اما پس از آن به خواست خداوند متوجه زنده بودن من میشوند؛ ۵۰ روز به حالت اغما بودم و پس از هوشیاری تا یک سال نمیتوانستم حرف بزنم و مادرم نیز به دلیل این اتفاقات و پس از تحمل درد و رنجی بسیار به رحمت خدا رفت.
در زمان جنگ ایران و عراق هر جنایاتی علیه رزمندگان ایران اسلامی انجام میدادند و یکی از این جنایتها تیراندازی به رزمندگان با گلوله کاتیوشا بود و این اتفاق به دلیل اصابت این گلوله به کلاه ایمنی بود و به همین دلیل نزدیکان نیز گمان کردند که من شهید شدم.
بنیاد شهید به منزل پدر ما آمدند تا خبر شهادت فرزندشان را اطلاع دهند و اعلام کردند تا عکسی برای چاپ اعلامیه تحویل بنیاد شهید دهیم در حالی که خبر شهادت برای خانواده من غیرقابل باور بود به نحوی که از مسئولان درخواست میکردند که کمی تحقیق در این ارتباط انجام دهند. زمانی که مرا از منطقه عملیاتی منتقل کردند با دیدن اوضاع من مرا به سردخانه منتقل کردند و پس از ۴۸ ساعت متوجه شدند که محفظهای که مرا در آن گذاشته بودند بخار گرفته و این موضوع باعث شد تا متوجه شوند که من زنده هستم و بر همین اساس مرا به اتاق عمل بردند و ۹ ساعت در زیر تیغ جراحی بودم.
از آنجا که قدرت تکلم نداشتم و پلاک من نیز از بین رفته بود به عنوان بیمار ناشناس در بیمارستان بستری شده بودم و بنا به خواست خداوند پرستار از من شماره تلفن میخواهد که من روی پتو با دست شماره را نوشتم و پرستار نیز همزمان یادداشت کرد.
این شماره همسایه عموی من بود و به نظرم این امور کار خدا بود چرا که تا مدتها از اتفاقات هیچ یاد نداشتم و پس از تماس و اطلاع پیدا کردن خانواده، آنها به هر طریقی که توانستند به بیمارستان آمدند.
بستگان ما با مراجعه به بیمارستان اتفاقاتی را دیدند که انگشت به دهان مانده بودند به نحوی که یکی از جانبازان در وضعیتی بود که بر اثر اصابت ترکش نمیتوانست غذایی ببلعد و با قیف به او غذا میدادند و یا جانبازان شیمیایی را دیده بودند که بر اثر اثرات حملات شیمیایی صورتهای آنها تاول زده بود که کوچکترین آن به اندازه یک بادام بود.
خبر شهادت
محله پدری ما یک محله کوچک بود و به همین دلیل این خبر در محله پیچید و زمانی که مادرم در حال خرید نان بود خبر شهادت فرزندش را شنید و پس از آن با اوضاع نامساعدی به منزل رسید و زمانی که در پلهها راه میرفتند، بر زمین افتاد و دو روز بعد نیز فوت کردند.
خانواده از بنیاد شهید درخواست کردند تا مراسم مادر را برگزار شود و پس از آن مراسمی به مناسبت شهادت من برگزار کنند و یکی از بستگان ما به منظور تحقیق و جست و جو به سپاه آمد که مشخص شد جسد من از منطقه عملیاتی منتقل شده است و این موضوع باعث ایجاد امید شد.
زندگی دوباره
انتقال من از بیمارستان به کاشان با نخستین بمباران کاشان همزمان شده بود و مرا به بیمارستان نقوی منتقل کرده بودند و بیماران زیادی بر اثر بریده شدن شیشه توسط بمباران در این بیمارستان به چشم میخورد.
بعد از بستری هم رزمان و بستگان مرتباً به من سر میزدند و پس از گذشت شش ماه با معجزه الهی از تخت خواب بلند شده و خواندن نماز صبح مشغول شدم و پس از نماز نتوانستم کلامی سخن بگویم و پس از گذشت چندین ماه بریده بریده شروع به سخن گفتن شدم و پس از طی طول درمان شروع به حرف زدن کردم.
مدتی پس از طی طول درمان پروتزی در قسمت خالی سر من قرار دادند تا قسمت خالی سر را بپوشاند و رگ مصنوعی نیز به دلیل از بین رفتن رگ مربوطه در بدن من وجود دارد و امورات قلبی و مغزی نیز توسط این رگ مصنوعی انجام میشود.
منابع
کتاب تا در باغ شهادت