این چه شهردار که ما داریم
از قصهی ما
باران خيلي تند مي آمد. به م گفت « من مي رم بيرون» گفتم « توي اين هوا کجا مي خواي بري؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « مي خواي بدوني ؟ پاشو تو هم بيا. » با لندرور شهرداري راه افتاديم توي شهر. نزديکي هاي فرودگاه يک حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي کوچه پس کوچه هايش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف مي رفت توي يکي از خانه ها. در خانه را که زد، پيرمردي آمد دم در. ما راکه ديد، شروع کرد به بد و بي راه گفتن به شهردار. مي گفت « آخه اين چه شهردايه که ما داريم؟ نمي آد يه سري به مون بزنه ، ببينه چي مي کشيم.» آقا مهدي به ش گفت «خيله خب پدرجان . اشکال نداره . شما يه بيل به ما بده، درستش مي کنيم؟» پيرمرد گفت « بريد بابا شماهام! بيلم کجا بود.» از يکي از هم سايه ها بيل گرفتيم. تا نزديکي هاي اذان صبح توي کوچه ، راه آب مي کنديم.