مهدوی کنی
وقتی به بوکان وارد شدم مرا به شهربانی بردند. رئیس شهربانی نامش سروان حیدری بود. سلام کردم جواب سلام مرا نداد، او بعد از سؤالات گفت که شما باید التزام بدهید که هر روز صبح اینجا بیایید و دفتر را امضا کنید. برای اینکه معلوم شود که شما از حوزه قضائی بیرون نرفتهاید. گفتم من نمیآیم. گفت که باید بیایی و الّا ما گزارش میدهیم و ممکن است شما مشکل پیدا کنید و شما را زندانی کنند. گفتم اگر من بچه حرفشنوی بودم مرا به اینجا تبعید نمیکردند. اینکه مرا تبعید کردند دلیل بر این است که من بچه حرفشنوی نیستم. من حرف بزرگتر از تو را در تهران گوش نکردم تو که اینجا هستی توقع داری به دستور تو گوش کنم؟ من به هیچ وجه گوش نمیکنم. اگر شما خیلی دلتان میخواهد از من امضا بگیرید، هر جایی که باشم دفتر را بیاورید من امضا میکنم. گفت نمیشود، باید اینجا کتباً تعهد بدهید که هر روز صبح میآیید و خودتان را معرفی میکنید. گفتم: بنده چنین چیزی را نمینویسم. گفت: تو را به زندان میاندازم. گفتم: بینداز؛ اولاً شما حق نداری مرا زندانی کنی، چون اگر بنا بود من زندانی شوم مرا تهران زندانی میکردند، من تبعیدی هستم و شما حق زندانی کردن مرا ندارید. گفت که زندانی میکنم و بعد مرا در اتاقی انداخت و در را بست. من دو سه ساعتی بودم. بعداً یکی از مأمورانشان شفاعت کرد و بالاخره من از زندان بیرون آمدم. یک خاطره خیلی شیرینی که از آنجا دارم این است که همان شبی که من به منزل این مؤمن رفتم، روی دوشش چادر شب سنگینی گذاشته و آورد در اتاق آن را باز کرد و گفت: «حاج آقا! من یک ژاندارم هستم و بیش از این کاری از من برنمیآید، چون شما اینجا مهمان ما هستید، من به بازار رفتم و مقداری وسیله زندگی برای یک نفر تهیه کردم که همه نو و دستنخورده است». گفت: «من اینها را آوردم تا خدمتی به شما کرده باشم». اتفاقاً این ژاندارم هر روز و هر شب برای نماز جماعت به مسجد میآمد. من تعجب کردم که چه طور یک ژاندارم این طوری است. گفت: «من به ژاندارمری گفتهام که نماز میخوانم.» خلاصه ارتباطش با ما در حد همین نماز و مسجد و آن چیزهایی بود که برای زندگی آورده بود.