مادر شهید: جنازه شهیدمان را بسوزانید

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۶ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۴:۲۳ توسط ابوالفضل بکرای (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مثل ام وهب

جنازه شهید وسط معرکه کومله‌ها می ماند. و ماه‌ها بعد، یک پیشنهاد، از کومله‌ها می رسد: ۳۰ هزار تومان بدهید تا جنازه را تحویلتان بدهیم.

خانم بتول جنیدی، مادر شهید می گوید: حاضر نیستم این پول را به دشمن بدهم. چون آن‌ها این پول را خرج مهمات جدید خواهند کرد و با آن، دوباره عده‌ای از جوانان برومند این سرزمین را به شهادت خواهند رساند. مادر با صراحت می‌گوید: جنازه شهیدمان را بسوزانید!

 
خانم بتول جنیدی

کتاب «مگر چشم تو دریاست»

خاطرات بتول جنیدی، مادر چهار تن از شهدای دلاور این سرزمین را انتشارات شهید کاظمی با قلم جواد کلاته عربی منتشر کرده است.

نصف ماجرای شهادت یکی از بچه‌های مادر چهار شهید را که گفتم، خانمم بغض کرد. «من تحمل ندارم. برام تعریف نکن.»

فهمیدم برای چی اینطوری شد. صبح که پسرمان می‌رفت مدرسه، خوب قد و بالاش را ندیده بود. گفتم: تو یکی‌ش رو داری، می‌دونی الآن حالش خوبه و سر کلاس نشسته. اون مادر.

هر دو زدیم زیر گریه. همین حالا هم که دارم اتفاقات کتاب را مرور می‌کنم، چشم‌هایم به اشک نشسته است. آخر، کدام مادر می‌تواند تا این حد محکم باشد؟ اینکه می‌گویند زنان انقلاب، زینب‌وار پای آن ایستادند و با استقامت و صبوری، عزیزانشان را به جبهه فرستادند، یعنی همین مادر. پسرت بگوید: مادر! من آلبالوپلو نخورده بروم شهید بشوم؟ توی چشم‌هایش نگاه کنی و با خنده بگویی: تو برو، شهید شو، من آلبالوپلو می‌پزم پخش می‌کنم بین در و همسایه؟! جنازه فرزندت بماند وسط معرکه کومله‌ها و ماه‌ها بعد، دستت به چند تکه استخوانش برسد فقط؟ زمانی هم که می‌گویند با تدارک یک حمله، جنازه را می‌آوریم عقب، بگویی راضی نیستی جوانان مردم به شهادت برسند تا تو پیکر پسر عزیزتر از جانت را در آغوش بکشی. تازه یک پیشنهاد هم از کومله‌ها برسد. ۳۰ هزار تومان بدهید تا جنازه را تحویلتان بدهیم. تو حاضر باشی یک مشت استخوان ناقص و یک نصفه پلاک تحویل بگیری، اما این پول را به دشمن ندهی. چون آن‌ها این پول را خرج مهمات جدید خواهند کرد و با آن، دوباره عده‌ای از جوانان برومند این سرزمین را به شهادت خواهند رساند. با صراحت می‌گویی: جنازه شهیدمان را بسوزانید!

«مگر چشم تو دریاست» خاطرات مادر شهیدان نصرالله، رضا، محمد و عبدالحمید جنیدی، چند وقت قبل از طرف انتشارات شهید کاظمی به دستم رسید. جواد کلاته عربی، نویسنده کتاب هم پیام داده بود که کتابش را بخوانم. راستش نسبت به این جور کارها، خیلی خوشبین نیستم و فکر می‌کنم یک نویسنده وقتی روبه‌روی راوی می‌نشیند، چنان دل به دلش می‌دهد که در این خاطره‌های بی‌تاب کننده و طاقت‌سوز حل می‌شود و نقش خودش را از یاد می‌برد. کتاب‌های زیادی خوانده‌ام که این‌طوری بوده‌اند؛ پر از احساسات زنانه یا مادرانه که اغلب، ربطی به اصل قصه نداشته‌اند؛ مخصوصاً که نویسنده کتاب و راوی، هر دو زن باشند و دل بدهند به دل هم و بعضی حوادث، بی‌جهت پررنگ شوند یا در روایتشان اغراق باشد. البته بعضی کتاب‌ها گرفتار چنین آفتی هستند و نه همه آن‌ها.

درباره این کتاب، قضیه کاملاً فرق می‌کرد. بنا داشتم نیمی از کتاب را بخوانم و با قلم نویسنده آن آشنا شوم. قبلاً چیزی از جواد کلاته نخوانده بودم، اما گاهی او را در جلسات نقد و بررسی آثار جنگ دیده بودم یا نظراتش را خوانده بودم.

نیمه اول کتاب، هرچه بود از زندگی ساده یک روحانی که بعد‌ها امام جمعه رودسر شده است، می‌گفت. هنوز به قصه فرزندان نرسیده بود و من، پی‌جوی آن ماجرا‌ها بودم. نویسنده، مثل خیلی از کار‌های تاریخ شفاهی یا خاطرات مادران و همسران شهدا، نقش ضبط صوت و پیاده‌کننده نوار مصاحبه را ایفا نکرده بود. بلد بود چگونه ماجرا‌ها را بچیند که سراپا تشنه خواندن نیمه دوم کتاب شوم. گاهی یک جمله می‌انداخت که مال میانه‌ها یا حتی آخر‌های کتاب بود، اما پی‌اش را نمی‌گرفت که آن روایت، دست‌خورده نشود. اجازه می‌داد منِ خواننده به یک اتفاق عجیب و شگرف، ناخنک بزنم و طعمش را بچشم؛ آن‌گاه بگوید: صبر کن! این مال الآن نیست. باید سال‌ها بگذرد تا تو از سرنوشت سه «نصرالله» در کتاب، آگاه شوی.

کلاته، خیلی خوب مخاطب را آماده کرده و رفت و برگشت‌های به‌موقع و بجایی در کار داشته؛ در حالی که اساساً به روایت خطی وفادار مانده و از سیر تاریخی رویداد‌ها عدول نکرده است.

اگر یک جا می‌گوید رضا خوب‌خور خانه بوده و بهترین‌ها را برای خود می‌خواسته، روزی هم می‌رسد که همین جمله از زبان مادرش تکرار می‌شود؛ اما آن روز، رضا همان است که در جبهه، نان خشک سق می‌زند. اگر می‌گوید فرزند دیگرش خیلی بچه تمیزی بوده، چند صفحه و چند فصل بعد می‌گوید همان پسر تمیز و وسواسی در خط مقدم جبهه، توی عرق‌گیر، پلوقیمه می‌خورد!

«مگر چشم تو دریاست» در روایت صلابت، مقاومت و بردباری خانم جنیدی و شوهرش، دست به اغراق نمی‌زند. این قصه اصلا به بزرگ‌نمایی نیازی ندارد؛ وقتی تمام بازیگرانش از روحی بلند و استقامتی شگفت برخوردارند. مادری که چهار فرزندش را در جنگ و پس از جنگ (بر اثر عوارض جنگ) از دست می‌دهد؛ شوهرش را در پشت جبهه و هنگام کمک به رزمندگان یاری می‌رساند، خودش و عروس‌ها و دخترانش برای تأسیس حوزه‌های علمیه خواهران در رودسر و پیشوا، آجر روی آجر می‌گذارند و غم مردم را می‌خورند، نیازی به تصویرسازی‌های اغراق‌آمیز ندارند.

نویسنده در این اثر با پروژه‌ای سهل و ممتنع روبرو بوده است. از طرفی، قابلیت‌ها و جذابیت‌های این زندگی پرنشیب و فراز، کار او را آسان کرده و از یک سو، در آوردن کاری خواندنی و غیرشعاری برای او حتماً دشوار و پیچیده بوده است. به اعتقاد من، او از پس این کار مهم به خوبی برآمده و حتی در پایان‌بندی اثر هم مخاطب را با رسیدن به عنوان کتاب، شگفت‌زده کرده است.

منبع:

رسانیوز