زندگی در طویله

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۳ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۱:۰۷ توسط ابوالفضل بکرای (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

طویله جایی برای زندگی!

مستقیم رفتم سراغ کدخدای ده برای تحویل گرفتن اتاقی که قرار بود محل اقامتم باشد. در کمال ناباوری جایی که برایم در نظر گرفته بودند، طویله خانه‌شان بود. کدخدا گاو و گوسفند و الاغش را به جای دیگری برد و آن‌جا را به من تحویل داد. شروع کردم به تمییزکاری. کاه و علوفه و سرگین‌ها را ریختم بیرون و زیراندازم را پهن کردم. والر و فانوسم را گوشه‌ای گذاشتم و رفتم کاسه، بشقاب و رختخوابم را بیاورم. وقتی برگشتم، از چیزی که می‌دیدم آنقدر شوکه شدم که سرجایم بی‌حرکت ماندم. روی دیوار، گوشه‌ی زمین، پشت والر مارمولک‌ها راه می‌رفتند. چاره‌ای جز بیرون کردن‌شان نداشتم. دمپایی‌ام را دستم گرفتم و افتادم دنبال مارمولک‌ها. هوا که تاریک شد احساس ترس و تنهایی آمد سراغم. چشمم به دار قالی خورد که گوشه‌ای افتاده بود. به زحمت گذاشتمش پشت در و سعی کردم خوابم ببرد. با صدای اذان مسجد، بیدار شدم. باید برای گرفتن وضو می‌رفتم بیرون. دستشویی و آب، بیرون از حیاط خانه بود. همه جا تاریک بود و هنوز همه خواب بودند. با ترس و لرز رفتم و برگشتم. نمازم را خواندم و زیر نور کم فانوس، درس آن روز را هم مرور کردم. هوا که روشن شد رفتم سمت مدرسه. روزها شب می‌شد و شب ها روز. دو ماه به همین شکل گذشت. دست‌هایم از شدت خشکی و سردی بادهای روستا ترک ترک شده بود. بد جور احساس تنهایی می‌کردم. تحمل شرایط برایم سخت شده بود. از 25 خانواری که توی روستا زندگی می کردند فقط من شیعه بودم و دو نفر دیگر. زندگی بین اهل تسنن و باب میل و مذهب اهالی حرف زدن، شرایط سخت حمام رفتن توی یک اتاق سیمانی، بی‌خبری از پدرومادرم اذیتم می‌کرد. آذوقه‌ای که داشتم هم ته کشیده‌بود و هنوز خبری از راهنما نشده‌بود. گاهی به سرم می‌زد هر طور شده خودم را به جاده اصلی برسانم. ولی کار راحتی نبود. روستای قُرقُره وسط دو تا کوه بود. باید سوار قاطر و تراکتور روستایی‌ها می‌شدم و با آن‌ها می‌رفتم. هر بار تصمیم به رفتن می‌گرفتم حس بی‌ا‌عتمادی می‌آمد سراغم و منصرف می‌شدم. نمی‌توانستم به هیچ وسیله‌ای جز ماشین نهضت اطمینان کنم. یک روز که از کلاس برمی‌گشتم، راه رفتنِ دو نفر خیلی به چشمم آشنا آمد. بیشتر که دقت کردم دیدم پدرومادرم هستند. داشتم بال درمی‌آوردم. دویدم به سمت‌شان . خودم را انداختم توی بغل‌شان و گریه کردم. پدرم جا و مکانم را که دید اشک توی چشم‌هایش حلقه زد. با بغض گفت: - منی که با چراغ نفتی و فانوس بزرگ شدم برام سخته بخوام یه هفته اینجا بمونم. تو چطوری دو ماه اینجا زندگی کردی؟ - مگه اینجا چه شه باباجان؟ - طویله‌اس. هزار جور جک و جونور داره بابا. - عیبی نداره دنبال‌شون که می‌کنم فرار می‌کنن میرن بیرون. چند روز بعد از رفتن پدرومادرم، راهنما هم به قرقره آمد. باورش نمی‌شد هنوز توی روستا هستم. می‌گفت فکر می‌کردم همون روزای اول کم آوردی ورفتی. انگار دنیا را به من داده بودند. آنقدر خوشحال بودم که گلایه و شکایت را فراموش کردم. بی‌هیچ اعتراضی فقط ساکم را برداشتم و آمدم بیرون. نفهمیدم چطور خودم را انداختم توی لندور. بعد از آن، هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد دوباره به قُرقُره برگردم. اما من سرسخت‌تر از این حرف‌ها بودم. برگشتم و یک سال دیگر هم ماندم.


بخشی از خاطرات خانم فاطمه سکاکی از کتاب مجموعه خاطرات بانوان آموزشیار خراسان در دهه 60 که به زودی به چاپ خواهد رسید.


منبع

دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی