روضه ‌خوانی در زندان

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۲ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۷:۲۱ توسط ابوالفضل بکرای (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

روضه ‌خوانی در زندان

خاطره‌ای از یک زندانی سیاسی در دوران پهلوی

 
زندان

برای خرید مغازه‌های اطراف خانه‌مان می رفتم. بعضی مغازه‌دارها عکس شاه را توی مغازه گذاشته بودند. از دیدن عکس شاه عصبانی می‌شدم. با صاحبان مغازه رفیق بودم، برایشان از جنایات شاه می‌گفتم. بعد عکس شاه را پاره می‌کردم و به جایش عکس امام خمینی را در مغازه می‌گذاشتم. اکثر ارتشی‌های بازنشسته مشهد در محله ما ساکن بودند. برای نظامی‌های محل سوال شده بود چه کسی این کار را می کند؟ صاحب مغازه‌ها هم من را معرفی کرده بودند. اوایل شب بودم. در خانه را محکم می‌زدند. در را باز کردم، سرهنگ زمانی‌پور رئیس کلانتری ۶ با دو پاسبان مسلح توی خانه آمدند. اسلحه را روی سینه‌ام گذاشتند، پرسیدند: «حسن نخعی تو هستی؟» حتی اجازه پوشیدن لباس را بهم ندادند و با همان لباسِ خانه به زور سوار ماشینم کردند. همسر و دو دخترکوچکم جز گریه کاری نمی‌توانستند بکنند. همان جلوی خانه‌مان، چند نفر از ارتشی‌های بازنشسته آمدند و شهادت دادند که من به عکس شاه جسارت کرده‌ام. پاسبان‌ها هم حرف‌های آنها را صورت جلسه کردند. یک روز در کلانتری بازجویی کردند. بعد انتقالم دادند زندان وکیل آباد. شب‌های دهه اول محرم را بند ۴ زندان وکیل آباد بودم. با زندانی‌های دیگر تصمیم گرفتیم در یکی از اتاق‌های بزرگ بند۴ مجلسی راه بیندازیم. شب‌ها روی صندلی می‌نشستم، منبر می‌رفتم و روضه‌ای برای زندانیان می‌خواندم. چند شب از ماه محرم گذشت، یک شب آمدند دستگیرم کردند و سلول انفرادی بردند. جرمم برپایی مجلس روضه در زندان بود. چند ساعتی سلول انفرادی بودم. حدود۱۲ شب ناگهان دیدم سرهنگ فرهمند رئیس زندان شخصاً آمد در سلول را باز کرد. « شیخ اینجا خانه عمته که منبر می‌ری. این موقع شب منو از رختخوابم بیرون کشیدند. بیرون بیا بگم چه کار کردی؟» خبر انتقالم به سلول انفرادی دهان به دهان بین زندانیان بند۴ پیچیده بود. آن‌ها هم سر و صدا راه انداخته بودند. مجبور شدند تا شورشی در زندان راه نیفتاده، من را دوباره به سلولم در بند ۴ برگردانند. زندانیان می‌پرسیدند: «حاج آقا اذیت‌تان نکردند؟ شکنجه‌ای نکردند؟» گفتم: « فقط بردنم سلول انفرادی.» حدود ساعت یک و نیم شب بود. خواب بودم، مأمور زندان دوباره سراغم آمد و بیدارم کرد. «بیا بیرون، بیین امشب چه بلایی سر ما درآوردی؟ خبر دستگیریت به بندهای دیگر رسیده». آن موقع شب زندانیان لب پنجره آمده بودند، مدام شعار می‌دادند و صلوات می‌فرستادند. مجبور شدند من را بیرون ببرند و به بندهای دیگر نشان بدهند تا زندانیان باور کنند. یکی یکی من را به آنها نشان دادند. باز آنها از پشت میله سوال می‌کردند: «حاج آقا شکنجه‌تان که نکردند؟» زندانی‌ها من را که دیدند و فهمیدند آزاد شده‌ام آرام شدند. بابت همین چند شب روضه‌خوانی، زندانی‌ها بین خودشان پولی جمع کردند و ۲۰۰۰ تومان دادند. هرچه می‌گفتم من برای پول اینجا منبر نرفته‌ام می‌گفتند: «حاج آقا این کسانی که این پول را داده اند، یک نخود در آششان هم نیست». به زور این پول را به من دادند.

خاطره‌ای از «حسن نخعی»؛ یکی از زندانیان سیاسی دوره پهلوی دوم

منابع

سایت ایام

حسن نخعی