روایتی زنانه از پشتیبانی روزهای جنگ1
بعضی وقتها با خواهرها جمع میشدیم و مقدار بسیار زیادی حلوا یا گاهی اوقات ترشی و مربا درست میکردیم برای رزمندهها. یک وقتهایی که حلوا درست میکردیم همسایهها میآمدند دم در میگفتند: خانم شاملو عجب بویی راه انداختید! عطرش کل محل را گرفته! کمی میشود به ما بدهید؟ آن موقع خانهی ما در جیحون بود و کوچهای که در آن زندگی میکردیم خیلی طویل و پرجمعیت بود. تعداد زیادی ازخانوادهها هم حزب اللهی بودند. تقریباً همه هم متوجه شده بودند خانهی ما نمایندگی ستاد جبهه و جنگ شده است. خاطرات خانم زینب شاملو؛ از خواهران ستاد پشتیبانی جنگ در تهران
نماز و روزه استیجاری برای جبهه
در بحث دوخت ملحفهها و لباسهای زیر و همینطور جمع آوری کمکهای مردمی برای ارسال به جبههها فعالیتهای زیادی داشتیم؛ هم سرعت فعالیتهایمان بالا بود و هم مقدار کمکی که جمع میکردیم زیاد بود. ولی در حقیقت این مقدار فعالیت نه من و نه خواهرهایی که کنارم بودند را راضی نمیکرد. به همین دلیل برای اینکه کمکهای بیشتری جمعآوری کنیم، با هم مشورت و همفکری میکردیم و پیشنهادهای مختلفی میدادیم. یکی از کارهایی که آن ایام به ذهنمان رسید گرفتن نماز و روزه استیجاری بود. اگر کسی برای امواتش نماز یا روزهی قضایی داشت و یا ختم قرآن میخواست، با چند نفر از خواهرها قبول میکردیم و مقدارش را بین خودمان پخش میکردیم. مثلاً از یک سال نمازی که قبول میکردیم، هر کداممان دو ماهش را میخواندیم و آخر سر مقدار پولی را که میگرفتیم همه را میگذاشتیم برای کمک به جبههها. یک وقتهایی هم به نیازمندانی که میشناختیم میدادیم.
آش… آش…
هر هفته با خواهرها به نمازجمعه میرفتیم. آن موقع خیلی از مردم در نماز جمعه شرکت میکردند. یک روز بعد از نماز جمعه یکی از خواهرها گفت: «اگر بشود بعد از نماز چیزی بفروشیم و سود فروش را بگذاریم برای جبههها، پول خوبی میتوانیم جمع کنیم». وقتی فکر کردیم و جوانب مختلف را سنجیدیم، متوجه شدیم این کار شدنی است. مردم هم اگر متوجه شوند هدف ما از فروش کمک به جبهههاست استقبال خوبی میکنند. با کلی بحث و گفتگو تصمیم گرفتیم آش درست کنیم و به نماز جمعه ببریم و بعد از نماز کاسهای بفروشیم. یکی دو هفته به صورت امتحانی کار را آغاز کردیم و دیدیم همانطور که فکر میکردیم مردم استقبال خوبی کردند؛ حتی بیشتر از آن مبلغی که تعیین کرده بودیم پول میدادند.جمعه به جمعه برنامه ما همین شد. سه تا دیگ بزرگ آش درست میکردیم و میرفتیم نماز جمعه. زحمت حمل و نقل را برادرانی که در ستاد با وانتهایشان کمک میکردند، میکشیدند. انصافاً خیلی زحمت میکشیدند؛ در فروش آشها هم خیلی کمک میکردند. تا نماز جمعه تمام میشد و مردم میرفتند سمت خانههایشان، برادرها با صدای بلند فریاد میزدند: آش…آش… مردم هم با رغبت میخریدند و نوش جان میکردند. واقعاً آش خیلی خوشمزهای هم میشد. هرکس میخرید میگفت این آش شما یک عطر خاصی دارد. لطف خدا بود، و اِلا همان آش معمولی بود. انگار که متبرک شده بود. برای درست کردن همین آش جمعهها، به نفرات زیادی احتیاج داشتیم. خودمان تنهایی نمیتوانستیم از پس همه کارهایش بربیاییم. خانمهایی که برای کمک میآمدند، بعضیهایشان در همان منزل ما کمک میکردند. اما بعضیها میسپردیم ببرند منزلشان انجام دهند. چون حیاط خانهمان خیلی بزرگ نبود و برای همه جا نبود. مثلاً برای پاک کردن و شستوشوی سبزی به هر کدام یک زنبیل سبزی میدادیم میگفتیم ببرید پاک کنید فردا بیاورید.
==بهانهای برای کمک==
بعضی وقتها با خواهرها جمع میشدیم و مقدار بسیار زیادی حلوا یا گاهی اوقات ترشی و مربا درست میکردیم برای رزمندهها. یک وقتهایی که حلوا درست میکردیم همسایهها میآمدند دم در میگفتند: خانم شاملو عجب بویی راه انداختید! عطرش کل محل را گرفته! کمی میشود به ما بدهید؟ آن موقع خانهی ما در جیحون بود و کوچهای که در آن زندگی میکردیم خیلی طویل و پرجمعیت بود. تعداد زیادی ازخانوادهها هم حزب اللهی بودند.تقریباً همه هم متوجه شده بودند خانهی ما نمایندگی ستاد جبهه و جنگ شده است. چند باری که این اتفاق افتاد و دیدم رغبتی به این مسئله است، گفتم از این به بعد اگر کسی حلوا یا هر چیز دیگری که درست میکنیم خواست، تقدیمش میکنیم فقط باید مقداری هزینه بدهد تا هم بتوانیم دوباره امکاناتش را بخریم، هم کمکی از قِبَل آن به جبههها جمع کنیم. اهل محل هم که دیدند اینطوری است با جان و دل قبول کردند. معمولاً هر چه درست میکردیم میآمدند مقداری از آن خرید میکردند و گاهی بیشتر از مبلغ خودش هم پرداخت میکردند. از این راه هم توانستیم باز برای جبههها کمک جمع کنیم. موقعی که میخواستیم آش و حلوا یا چیزهای دیگر درست کنیم، لیستی از موادی را که لازم داشتیم از قبل تهیه میکردیم و در جلساتی که داشتیم اعلام میکردیم. خودم هم اگر جایی دعوت میشدم اطلاع میدادم که ما به این چیزها احتیاج داریم. به خانمهای گوینده دیگری هم که با هم دوستم بودیم میسپردم تا در مجالسی که دعوت میشوند اطلاع دهند تا مردم کمکهایشان را به ما برسانند. بعضی وقتها هم که حجم کارها زیاد میشد، این ور و آن ور اطلاع میدادیم که ما نیاز به کمک داریم. یکی از جاهایی که برای اطلاع دادن میرفتیم مساجد بود.