رجوی منافق

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۱۳ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۵:۲۸ توسط Root (بحث | مشارکت‌ها)

گفتگو با آقای یعقوب طهرانچی از جانبازارن ترو

 
آقای یعقوب طهرانچی

من 26 مردادماه سال60 ترور شدم. حدود بیست دقیقه مانده به نُه صبح به مغازه رسیدم. هنوز لباس کار نپوشیده بودم. همین‌طوری کار می‌کردم. جلوی در بودم و ماشین چرخ‌گوشت هم آنجا بود و من داشتم گوشت چرخ می‌کردم. آن لحظه دیدم که یک پسر قدبلندی که سوار موتور بود، از جلوی مغازه رد شد و داشت به مغازه نگاه می‌کرد. آدم شک نمی‌کرد، چون فکر می‌کردم که دارند عبور می‌کنند. نگو یک نفر هم از آن‌طرف آماده است. من سرگرم کار بودم که شلیک کرد. در ابتدا گلوله به سرم خورد باعث شد که ضربه‌مغزی شوم. به‌صورت ناخودآگاه دستم را بلند کردم و یک گلوله هم که می‌خواستند به سرم بزنند، به دستم ‌خورد و از آن‌طرف در ‌آمد. یکی را هم که می‌خواستند به سرم بزنند، که گلوله به دیوار می‌خورد.

برای اینکه بیشتر آشنا بشویم لطفاً از فعالیت‌های انقلابی و روز‌های انقلاب برایمان بفرمایید.

سال 1356، زمانی که انقلاب در تبریز اوج گرفت، من در کرمانشاه سرباز بودم. از آن زمان فعالیت خود را در جهت کمک به انقلاب با کمک خدا شروع کردم. در همان سربازخانه، همراه با چند افسر و درجه‌دار فعالیت می‌کردم.

ابتدا در عجب‌شیر بودیم. چهار ماه آنجا بودیم. بعد از چهار ماه به سنندج منتقل شدیم. سه ماه هم در سنندج ماندیم. بعد ما را به کرمانشاه فرستادند. نه ماه از شروع خدمتم می گذشت که به مرخصی رفتم. 29 بهمن بود. بلیت اتوبوس گرفته بودم. شب رفتم گاراژ. آنجا دژبان مرا دید و گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «مرخصی دارم. می‌روم تبریز.» گفت: «مرخصی‌ها لغو شده، برگرد پادگان...»! نگو قضیه را به آن‌ها گفته بودندولی ما در جریان نبودیم. من بلیت خریده بودم و نمی توانستم از مرخصی صرفنظر کنم. رفتم و از راننده اتوبوس پرسیدم از کجا رد می‌شوی؟ گفت از فلان جا. گفتم پس من می‌روم و کمی پایین‌تر سوار می‌شوم. حدود صد قدم پایین‌تر رفتم. همین‌که اتوبوس از گاراژ حرکت کرد، سوار اتوبوس شدم و به سمت تبریز آمدم. روز سی‌ام بهمن رسیدم تبریز. دیدم همه‌جارا به آتش کشیده‌اند. از ماجرا خبر نداشتم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. هنوز با مسائل انقلاب آشنا نشده بودم. ده روز در تبریز ماندم و دوباره برگشتم کرمانشاه. اردیبهشت سال 57 بود که یواش یواش زمزمه های انقلاب به گوشم رسید و فهمیدم که چه اتفاقی دارد در مملکت می افتد. آنجا رادیوی عراق را گوش می‌کردم. بعضی حرف‌ها در مورد شلوغی های ایران را در این رادیو می شنیدم. آنجا بود که علت حوادث تبریز و آتش کشیدن بانک ها و ماشین پلیس و... را فهمیدم.


شما در پادگان خود سنندج بودید؟

در سنندج آموزشگاه فنی‌حرفه‌ای بود که درست در داخل لشکر بود. سه ماه در آنجا ماندیم و دوره فنی حرفه‌ای دیدیم. بعداً ما را تقسیم کردند و به کرمانشاه افتادیم. در آنجا شش، هفت درجه‌دار بود که یک نفرشان هم افسر بود. دو نفرشان اهل اینجا (تبریز) بودند. اما بعداً از منافقین شدند. آن‌ها وقتی به شهر می‌رفتند، به‌صورت پنهانی اعلامیه می‌آوردند و به من می‌دادند. آن‌ها را می‌خواندیم و بعضی حرف‌ها می‌زدیم.


حاج‌آقا، زمانی که صحبت می‌کردند در رابطه با سازمان حرف می‌زدند؟

آن موقع فقط در رابطه با امام و جنایات شاه حرف می‌زدند. به این صورت بود. تا اینکه شاه فرار کرد. قبل از فرار شاه، امام دستور داد که پادگان را ترک کنید ولی من ترک نکردم. چند نفر در آنجا بودیم. پادگان‌ها خالی شد. در کرمانشاه کمونیست زیاد بود. در آنجا (ارتش) چند نفر از مؤمنین و انسان‌های خوب بودند و می‌گفتند که در اینجا کمونیست زیاد است. چند روز بعد از فرار شاه بود که پادگان «مهاباد» را ویران کرده بودند. حتی تانک را هم از پادگان برده بودند. در آنجا یک سرباز بود که با او در یک گروهان بودیم. آمد و گفت که یکی از فامیل‌های ما در آنجاست. وقتی دیده کسی نیست، تانک را پر از مهمات کرده و به یک کاروانسرا برده بود. بعداً به خاطر اینکه لوله تانک از بیرون مشخص بود، داده بود تا به آنجا دیوار بکشند (و مانع از دیده شدن تانک شوند). می‌گفت به دنبال راهی هستم تا آن را به مرز عراق ببرم و به عراقی‌ها بفروشم.

یک روز یکی از همان افسران آمد و گفت که امروز اعتصاب غذا کرده‌ایم. اگر غذا آوردند، نگیرید. آن روز غذا را گرفتیم و به سطل آشغال انداختیم و نخوردیم. آن‌ها یک فرمانده داشتند که سرهنگ بود. آمد و گفت که افرادی که اعتصاب کرده‌اند بیایند. ما یکجا جمع شده بودیم که چند تیر هوایی انداخت تا ما را بترساند. بعداً که دید اثری ندارد، رفت. گذشت و رسید به‌روزی که 22 بهمن شد. سربازان کمی مانده بودند. در روز 22 بهمن گفتند که هرکسی برای بیعت گرفتن می‌خواهد برود بیاید و ما هم همه به راهپیمایی 22 بهمن رفتیم.

آمدن امام را به خاطر دارید؟

بله چرا به خاطرم نیاید. روز آمدن امام، همه سربازان جمع شده بودند و داشتند صلوات می‌فرستادند و دست می‌زدند. در تلویزیون نگاه می‌کردیم. امام یک عکسی داشت که در آن عکس مشتش را گره‌کرده بود. آن عکس را به آسایشگاه نصب‌کرده بودیم. می‌خواهم این را بگویم که بعد از پیروزی انقلاب چه بلایی به سر انقلاب آوردند. در روز 20 اسفند سال 57 که می‌خواستم برای مرخصی به تبریز بیایم، در کرمانشاه اتوبوس نبود. ما هم از پادگان خارج‌شده بودیم. به ما گفتند که مرخصی نوشته‌شده است و نمی‌توانید برگردید. دیدیم که یک پیکان 57 در آنجا ایستاده است و می‌خواهد مسافر سوار کند. چند نفر گفتیم که به تبریز می‌رویم. با او صحبت کردیم و به راه افتادیم. دقیقاً یادم نیست که کمی مانده به سنندج یا کمی بعد از رد شدن از سنندج «دیوان‌دره» بود. ساعت حدود هشت شب به آنجا رسیدیم. همه‌جا کاملاً تاریک بود و در آن منطقه اصلاً چراغ‌برق نبود. در کنار یک غذاخوری نگه داشت و گفت که غذاخوری و نماز. پیاده شدیم. خیلی وحشتناک بود. اگر کسی به چشم نبیند باور نمی‌کند. اسلحه ژسه، نارنجک، نارنجک‌انداز، انواع کلت را روی میز چیده بودند. ژسه 5 هزار تومان، کلت چهارده تیر 7 هزار تومان. این‌ها را روی میز ریخته بودند و داشتند می‌فروختند. من نشسته بودم و در این فکر بودم که خدای‌نکرده اگر این‌ها بخواهند کاری بکنند، می‌توانند علیه انقلاب هزار جور کار بکنند. خلاصه فردا به تبریز رسیدیم. به ادامه خدمتمان عفو خورد و خدمتمان تمام شد.

شما به‌صورت خودجوش فعالیت می‌کردید؟

اصلاً به‌جایی وابسته نبودیم. زمانی که شروع به فعالیت کردم، تنها بودم. کم‌کم دو نفر سه نفر پیدا کردیم و تعدادمان به دوازده نفر رسید.اصلاً وابسته به‌جایی نبودیم. همه‌مان هم کار می‌کردیم. مثلاً من در مغازه پدرم که چلوکبابی داشت، کار می‌کردم. تا جریانات سال 60 هم همان‌جا بودم. بقیه دوستانمان هم کارهای مختلفی ازجمله فرش‌بافی، کفاشی و ... می‌کردند. چند نفر داشتیم که در جبهه شهید شدند.

چه فعالیت‌ها و چه‌کارهایی می‌کردید؟

عید سال 58 بود. اصلاً از یادم نمی‌رود. فروردین‌ماه بود. به چهارراه شریعتی رفته بودم و داشتم می‌گشتم. درحالی‌که می‌گشتم، دیدم که از سمت نبش شریعتی جنوبی یک دختر مو باز و یک پسر، آن موقع هنوز حجاب نداشتند. هوا خیلی گرم بود پسر و دختر هر دو یک پیراهن همرنگ و عین هم پوشیده بود. من فکر کردم که خواهر و برادر هستند. دیدم که نشریه «چریک‌های فداییان» را به دست گرفته و داشتند می‌فروختند. نوشته بود: «سپاه در ترکمن‌صحرا، خلق ترکمن را کشته است». به او گفتم که این چیست که داری می‌فروشی؟ گفت یکی پنج ریال. در همان لحظه من مچش را گرفتم و روزنامه را پاره کردم. آن پسری که در کنار دختر بود، خواست با من درگیر شود. نگو یک نفر هم به پایه تکیه داده بود. او گفت، کاری نداشته باش. این‌ها می‌خواهند درگیری به راه بیندازند. این‌طور شد که نگذاشتم به کارشان ادامه دهند. به این صورت در خیابان‌ها می‌گشتم.

پس درگیری هم داشتید با آن‌ها؟

بله با تمام گروه‌های مخالف انقلاب و امام درگیری داشتیم. یک‌بار ساعت حدود دو و نیم بود که دیدم از بازار صدای شعار می‌آید. وقتی نگاه کردم، دیدم که حدود پنجاه، شصت نفر بودند که داشتند علیه امام شعار می‌دهند و می‌آیند. خدا شاهد است که انگار یک نفر به من گفت که این‌ها به سمت مغازه ما می‌آیند. گفتم حتماً آن فرد آن‌ها را فرستاده است. با خود گفتم چرا این‌ها عکس امام را پاره کنند. زمستان بود. عکس امام را فوراً ازآنجا درآوردم. یک لباس زیپ‌دار داشتم، عکس را داخل آن گذاشتم و زیپش را کشیدم. یکسره به سمت مغازه ما آمدند. این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کردند. گفتند عکس خمینی کجاست؟ گفتم کدام عکس؟ هرقدر گشتند نتوانستند پیدا کنند و برگشتند. در سمت پل قاری سماورچی است، حدود نیم ساعت از جریان ورود به مغازه ما گذشته بود. دیدم که از آن‌طرف صدا می‌آید. دوباره همان‌ها بودند که داشتند برمی‌گشتند ما چهار نفر در مغازه بودیم. یک صف کشیدیم و آن‌ها از ما ترسیدند و فکر کردند که تعداد زیادی هستیم. برای همین ترسیدند و به داخل کوچه خویی‌ها رفتند. در داخل آن کوچه یک مسجدی به اسم مسجد زنجیری است. ما پشت سر آن‌ها رفتیم. هرقدر رفتیم نتوانستیم آن‌ها را پیدا کنیم. به همه‌جا نگاه کردیم ولی نتوانستیم پیدا کنیم. با خود گفتیم که این‌ها کجا رفته‌اند؟! درب‌های قدیمی زیاد بود و آچارهای بزرگی داشت. گفتیم شاید به خانه کسی رفته‌اند. همین‌طوری به خانه‌ها نگاه می‌کردیم، خم شدم و دیدم یکی از خانه‌ها چند پله می‌خورد. دیدم که در پاگرد آن خانه کفش‌های زیادی است. هرقدر در را محکم زدیم کسی در را باز نکرد. چند لگد به در زدیم تا اینکه صاحب‌خانه آمد. صاحب‌خانه یک مرد شاه‌پرست بود. به او گفتیم که آن‌ها کجا هستند؟ گفت اینجا کسی نیست. گفتیم پس این کفش‌ها مال چه کسی است؟ روی زمین چند گونی بود. همه کفش‌ها را به گونی ریختیم. حیاط هم به چه بزرگی! حدود دو هزار متر بود. بند طناب به چه درازی و کلفتی کشیده بودند. بند را باز کردیم و به داخل خانه رفتیم. یکی بیل برداشت. هرکسی چیزی برداشت و به داخل خانه رفتیم و دیدیم کسی در خانه نیست. من به آن‌ها گفتم چطور می‌شود که کسی نباشد؟! بگردید. به یکجایی رفتم و دیدم که یک انباری بزرگ است و لحاف‌تشک‌ها به زمین ریخته است. با بیل دو ضربه به لحاف‌تشک‌ها زدم و گفتم که بیرون می‌آیی یا به رگبار ببندم؟ حدود پنجاه‌وچند نفر ازآنجا جمع کردیم. همه را با طناب به هم بستیم. سپاه یک ساختمان کهنه روی پل قاری، کنار مسجد امیرالمؤمنین داشت. بردیم آنجا تحویل سپاه دادیم.

چریک‌ها بیشتر فعالیت داشتند یا مجاهدین؟

همه گروه‌ها فعالیت داشتند. هفتمین روز اسفندماه سال 58 بود. روز سه‌شنبه بود. هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. نزدیک چهارراه شریعتی بودم، هتل آسیا در آنجاست. دیدم که یک کاغذ روی زمین افتاده که روی آن نوشته پنج‌شنبه... یک نفر می‌خواست آن را ببیند که پایم را روی آن گذاشتم. دیدم که روی آن نوشته است: «پنج‌شنبه ساعت سه تجمع و راهپیمایی به‌طرف باغ فجر؛ چریک‌های فدایی» کاغذ را برداشتم. فکرم در آنجا مانده بود که چه‌کار کنم. همیشه پنج‌شنبه‌ها ساعت چهار از سرکار درمی‌آمدیم. آن روز ساعت دو از سرکار درآمدم. فوراً به مسجد آیت‌الله بادکوبه‌ای در سمت حرم‌خانه رفتم و نمازم را خواندم. حدوداً پنج دقیقه مانده به سه رسیدم. آن زمان در نامه می‌نوشتند، خیابان شاه. اسم خیابان طالقانی این‌طور بود. نوشته بودند؛ از طرف سه‌راه طالقانی به سمت باغ گلستان راهپیمایی است. رفتم و به آنجا رسیدم. شاید اگر بگویم باورتان نشود، استرس داشتم که مبادا تنها باشم و کسی در آنجا نباشد. وقتی رسیدم دیدم که چهار ردیف صف‌کشیده‌اند و این صف تا قسمت باریک طالقانی که منتهی به مصلی است کشیده شده است. حدود پنج دقیقه به سه رسیده بودم که تازه شروع به حرکت کردند. یعنی چهار نفر دست‌به‌دست هم داده بودند و حرکت می‌کردند. یکی هم تک ردیف بود که به‌صورت قوس محافظ بود. وقتی من رسیدم دیدم که یک پسر شبیه ژاپنی‌ها بود. او خیلی آماده بود. بعداً دیدم که یک بنز نگه داشت و از داخل آن شش مرد پیاده شد. یک نفر هم از داخل پیکان پیاده شد. این‌ها افراد هیکلی و بلندقامت بودند. چهار پنج نفر از آن‌ها را می‌شناختم. شروع کردند و از ابتدای صف بزن و بزن و ما هم قاطی آن‌ها شدیم و درگیری شروع شد.

چطور شد، تا کی ادامه داشت؟==

کار بزرگ‌شده بود. از آن‌طرف دختران دانشجو و پولدار می‌آمدند. آن‌ها برای اینکه مردم را فریب بدهند با چادر پاره و کهنه آمده بودند. هرکسی به قیافه آن دختر نگاه می‌کرد متوجه می‌شد که او نه اهل روستاست و نه فقیر است. به‌دروغ چادر کهنه را سرکرده بودند. باحجاب برای فریب مردم آمده بودند. خلاصه درگیری ما با آن‌ها تا ساعت هفت به طول انجامید. آن‌ها مدام جمع می‌شدند و ما حمله می‌کردیم و آن‌ها را پراکنده می‌کردیم. آخرین بازمانده‌های آن‌ها در چهارراه آبرسان تمام شد. نگاه کردم و دیدم که ساعت هفت است. من خودم هم چند بار کتک خوردم. بالاخره آن‌ها هم فقط تماشا نمی‌کردند. اما یک نفر بود که به من آسیبی زد که من بعداً متوجه شدم. ظاهراً از آدم‌های خودی بود که به کمیته نفوذ کرده بود. آدم فاسدی بود. من با یک نفر شدید درگیر شده بودم که قدش هم حدود بیست سی سانتی‌متر از من بلندتر بود. باهم درگیر بودیم و می‌خواستیم همدیگر را به زمین بزنیم. در دستش اسلحه کمری داشت. گلوله پلاستیکی به آن‌ها داده بودند. یک گلوله به من زد. من حس کردم که یک‌چیزی به من خورد. ابتدا فکر کردم که گلوله واقعی است. دستم را بردم تا ببینم خون می‌آید یا نه ولی دیدم که خون نیامد.

بعد‌ها چطور فعالیت‌هایشان در تبریز کم شد با هنوز هم ادامه داشت؟

کم شده بود اما ادامه داشت. حدوداً اوایل سال 59 بود که به چهارراه شریعتی رسیدم. یک فردی را دیدم که فکر کردم بدبخت بیچاره دیوانه شده است. دیدم که یک زنبیل زنانه برداشته و داخل آن پر از کتاب بود و داشت آن‌ها را می‌فروخت. اسم کتاب «رجوی منافق» که سپاه آن را منتشر کرده بود و قیمت آن دو تومان بود. دیدم که سه نفر هم در آن‌طرف ایستاده بود. او هم بااینکه می‌ترسید ولی صدا می‌زد و می‌فروخت. دیدم که می‌خواهند به او حمله کنند. من رسیدم. نه من او را می‌شناختم و نه او مرا می‌شناخت. من گفتم که این‌ها را بده من نگه‌دارم، تو بقیه‌اش را بفروش. آن سه نفر مدتی نگاه کردند و سپس رفتند. اگر بگویم شاید باورتان نشود، آن پسر کتاب‌فروش یک ماه بود که می‌آمد و کتاب می‌فروخت و من هم می‌رفتم و کنار او می‌ایستادم که او نترسد و کتابش را بفروشد. قسمت شنیدنی‌اش اینجاست. نه من از او پرسیده بودم که اهل کجاست و نه او از من پرسیده بود که من اهل کجا هستم. موقع رفتن از هم خداحافظی می‌کردیم و می‌رفتیم. آن زمان هم خیابان‌ها دوطرفه بود. او سوار می‌شد و به سمت ملل متحد به دوه‌چی می‌رفت. خانه‌شان در گرو بود. من هم از خاقانی سوار می‌شدم. حدود یک ماه گذشته بود که من از او پرسیدم در کجا زندگی می‌کنید؟ و این‌طوری، با او هم در آنجا دوست شده بودیم. درجایی قرار نمی‌گذاشتیم. من داشتم در خیابان می‌گشتم که دیدم منافقین وسایل می‌فروشند. یکی دو بار با آن‌ها درگیر شدم و دیدم که یکی دو نفر آمدند و طرف من را گرفتند. کم‌کم قرار گذاشتیم و همدیگر را در مسجد شعبان می‌دیدیم. مسجد شعبان را پایگاه خودمان کرده بودیم و گروه‌مان این‌طوری تشکیل شده بود.

جریان ترور شدن شما به چه صورت بود؟

من 26 مردادماه سال60 ترور شدم. حدود بیست دقیقه مانده به نُه صبح به مغازه رسیدم. هنوز لباس کار نپوشیده بودم. همین‌طوری کار می‌کردم. جلوی در بودم و ماشین چرخ‌گوشت هم آنجا بود و من داشتم گوشت چرخ می‌کردم. آن لحظه دیدم که یک پسر قدبلندی که سوار موتور بود، از جلوی مغازه رد شد و داشت به مغازه نگاه می‌کرد. آدم شک نمی‌کرد، چون فکر می‌کردم که دارند عبور می‌کنند. نگو یک نفر هم از آن‌طرف آماده است. من سرگرم کار بودم که شلیک کرد. در ابتدا گلوله به سرم خورد باعث شد که ضربه‌مغزی شوم. به‌صورت ناخودآگاه دستم را بلند کردم و یک گلوله هم که می‌خواستند به سرم بزنند، به دستم ‌خورد و از آن‌طرف در ‌آمد. یکی را هم که می‌خواستند به سرم بزنند، که گلوله به دیوار می‌خورد. چون صبح زود بود، اصناف آمدند تا ببیند که چه اتفاقی افتاده است. شلیک هوایی می‌کنند و یکی از اصناف از ترس بی‌هوش می‌شود و به زمین می‌افتد. من را با ماشین او که یک پژو بود به بیمارستان سینا می‌رسانند. آن زمان چنین امکاناتی نبود که به اورژانس زنگ بزنند. مرا سوار ماشین می‌کنند و فوراً به بیمارستان سینا می‌برند. در بیمارستان سینا حدود 14 روز بستری بودم. نه روز در کما بودم و سپس به هوش آمدم. زمانی که شهید رجایی و باهنر خدابیامرز شهید شد، آن روز که هشت شهریور بود از بیمارستان مرخص شدم. شب هم در اخبار شنیدیم که آن‌ها را شهید کرده‌اند.


مصاحبه: واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات تبریز ، سال 1396