سرنوشت مردم ایران
خودش میگفت: «روزی بسیار دلتنگ بودم و به سرنوشت مردم ایران میاندیشیدم و به رفتار بعضی از کوتهنظران که مدعی نجات ملتاند فکر می کردم. در همین وقت گدایی به من برخورد و تقاضای کمک نمود. من که در این حال مُفلِستر از او بودم، معذرت خواستم و کمک به او را به وقت دیگری مُحَّول کردم. اما گدای سمج متقاعد نمیشد و پابهپایم میآمد و گریبانم را رها نمیکرد. در جیب حتی یکشاهی هم پول نداشتم. نه میل داشتم از کسی تقاضای کمک کنم و نه آهی در بساطم بود. ولی گدای پررو دمبهدم غوغا میکرد و اصرار میورزید تا اینکه اصرار زیاده از حدّش خشمم را برانگیخت. هر جا که میرفتم از من فاصله نمیگرفت و با جملات مکرر و بیانقطاع روح آزردهام را میکوبید. عاقبت به تنگ آمده، کشیدهای به گوشش خواباندم. انگار گدای سمج در انتظار همین یک کشیده بود، زیرا فوراً نقش بر زمین شد، نفسش بند آمد و جابهجا مُرد. از مرگ گدا با همه پرروییهایش متأثر شدم و بیدرنگ خود را به شهربانی معرفی کردم. رئیس شهربانی «یَفرم خان» بود که از قبل با هم آشنا بودیم. او از اینکه با پای خود به شهربانی آمدهام و خود را قاتل معرفی کردهام تعجب کرد. مدتهای مدید برای همین ارتکاب در زندان ماندم تا آنکه با گذشت مدعیان خصوصی آزاد گردیدم.»