باید حاجی رو ببینم
از قصهی ما
بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیههاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش. آخر رفت توی یکی از ساختمانهای دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچهها بهانه میگرفت که «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش. »
میگفتیم «به ما بگو کار تو، ما انجام بدیم.»
میگفت «نه. نمیشه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.» به احترام موهای سفیدش گفتیم «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.»
حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «این کارو میگفتم. حالا شما چه جوری میخواستین به جای من انجامش بدین؟»