اینجا هم لابد امامزاده شونه
محوطه سفارت 14 هکتار بود. با ساختمانهای متعدد و درختهای بلند که به صورت پوششی امکان دید را محدود کرده بودند. پارکینگ و اصطبل و زمین چمن و درهای متعددی که از چهار طرف به خیابانهای اطراف راه داشت
زنجیر که پاره شد همه دانشجوها به داخل محوطه آمدند و از مردمی که قاطی دانشجوها داخل شده بودند با احترام خواسته شد که خارج شوند. آن وقت زنجیرها و قفلهای جدیدی که خریده و بین کیف دخترهای دانشجو توزیع کرده بودند، یکییکی جمع کردند و به همه درهای سفارت قفل و زنجیر جدیدی زدند. حالا آنها بودند و خدا و امریکاییها. مطمئن بودند که امریکاییها از طریق دوربینها از ورودشان مطلع شدهاند و حالا با تفنگهایشان انتظار آنها را میکشند. بلافاصله عدهای از در و دیوار بالا رفتند و هر چه دوربین بود به سمت آسمان برگرداندند. بعد چند دسته شدند و هر کدام به سمتی حرکت کردند. به جز هسته مرکزی تصمیمگیری که قبلاً از هتلی که روبهروی سفارت بود جای ساختمانها را شناسایی کرده بودند، بقیه از ترتیب و جا و کارکرد مکانها بیاطلاع بودند. هیچکدام نمیدانستند کدام ساختمان مرکزی است و کدام ساختمان ویزا و خانه سفیر و ساختمان ژنراتور و انبار و سوپرمارکت و پمپ بنزین و گاراژ و ویلاهای مسکونی. با احتیاط جلو میرفتند و با تعجب کشف میکردند. قرار بود وارد ساختمانها شوند و هر کس را که دیدند دستها و چشمهایش را ببندند و به ساختمان کوچکی که در ضلع جنوب غربی سفارت بود منتقل کنند. در واقع دستهجمعی و دوستانه داشتند میرفتند گروگانگیری. آن هم با دستهای خالی و لبهای خندان! جمشید هم که مثل محسن از بالای دیوار آمده بود، با انگشت ساختمانی را نشان بقیه داد. ـ اِ نیگا کنین! اینجا هم لابد امامزاده شونه! همگی نگاهی به سقف ساختمانی که نمیدانستند مهمترین ساختمان سفارت است، انداختند و خندیدند. سازهای گنبدی رویش تعبیه شده بود که احتمالاً کارکرد مخابره اطلاعات ماهوارهای داشت. ـ تو توی این شرایط هم دست بردار نیستی؟!