بحث:صفحهٔ اصلی

از قصه‌ی ما

شهید «اکبر چهره‌قانی» نمونه بارز یک جوان برومند، شجاع و باهوش بود که تمام زندگی خود را وقف دفاع از اسلام و خاک وطن خود کرد و در اوج روزهای قیام ملت ایران علیه رژیم طاغوت مبارزه را بر تحصیل بر انگلستان ترجیح داد. مقام معظم رهبری در بیان خاطرهآزادسازی سوسنگرد از شهید چهرقانی به عنوان یک جوان خوش روحیه و برازنده شهادت یاد کرده است. کتاب سوسنگرد به جای منچستر زندگی و شهادت اکبر چهرقانی را از زبان خانواده و همرزمان روایت می کند. شهید چمران در نوشته‌ای تأثیرگذار، احساس خود نسبت به شهادت همرزم و همراهش، شهید اکبر چهره‌قانی را به رشته تحریر درآورده است. شهید اکبر چهره‌قانی در سال ۱۳۳۷ در محله نارمک تهران متولد شد. پس از پایان تحصیلات مقدماتی، تصمیم داشت تا برای ادامه تحصیل به انگلستان برود که این تصمیم با اوج‌گیری انقلاب اسلامی و خیزش مردمی علیه رژیم پهلوی همراه شد. در نتیجه وی که آماده رفتن شده و حتی منزلی را در انگلیس اجاره کرده و اجاره بهای آن را هم از قبل پرداخت کرده بود، از رفتن منصرف شد. با پیروزی انقلاب اسلامی، جزو اولین گروه‌هایی بود که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. تعلیمات نظامی را زیر نظر شهید مصطفی چمران فراگرفت و وارد نیروی ویژه نخست‌وزیری شد. در ناآرامی‌های کردستان، همراه شهید مصطفی چمران بود و از همان روزهای نخست آغاز جنگ، همراه وی به خوزستان رفت و کار خود را در ستاد جنگ‌های نامنظم آغاز کرد. او که یار و همراه همیشگی شهید چمران و در میدان نبرد محافظ او نیز محسوب می‌شد، در بیست و ششم آبان ماه ۱۳۵۹ (شب تاسوعای حسینی) در حالی که در اطراف سوسنگرد به همراه دکتر چمران در محاصره تانک‌های دشمن قرار داشت، از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. پس از این واقعه، شهید چمران در نوشته‌ای تأثیرگذار، احساس خود نسبت به همرزم شهیدش را به رشته تحریر درآورد. این نوشته چمران با عنوان «انسان‌های آزاده» در صفحه ۴۵ کتاب «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» آمده است. این کتاب که توسط بنیاد شهید چمران به چاپ رسیده، شامل روایت دکتر چمران از حماسه و رشادت رزمندگان اسلام در آزادسازی شهر سوسنگرد از دست دشمن بعثی است: «...با تانک‏‌ها درگیر شدیم. ۵۰ تانک و نفربر و صدها کماندوی عراقی در مقابل ما مشغول آرایش شدند. تانک‏‌ها در یک خط به سوی ما حرکت کردند و کماندوها در پشت سر تانک‏‌ها، مسلسل به دست به راه افتادند. رزمندگان ما که دیگر موشک آر.پی.جی۷ نداشتند، مشت‏‌ها را گره کردند و «الله ‏اکبرگویان» به سوی تانک حمله کردند. تانک نیز وحشت‌‏زده، جهت خود را تغییر داد و به سوی جنوب گریخت. من به دوستانم که حدود ۲۵ نفر بودند، توصیه کردم که همچنان آن تانک را دنبال کنند و خود نیز مدتی با آنها رفتم تا از حلقه محاصره ۵۰ تانک دشمن خارج شوند، ولی خود برگشتم؛ زیرا می‌‏خواستم که توجه دشمن را به خود جلب کنم تا از درگیری با دوستان ما منصرف شوند و لبه تیز حمله خود را متوجه ما کنند. من خوش داشتم که در این نبرد تنها باشم؛ بنابراین از دوستانم جدا شدم و به سرعت به سوی سوسنگرد حرکت کردم که در جهت دشمن بود. خیلی سعی داشتم که اکبر عزیزم را همراه دوستان دیگرم بفرستم و خود تنها بروم؛ ولی اکبر پابه‌پای من می‌‏آمد. چندبار به او تذکر دادم که با دیگران برود. با لبخندی طعنه‌‏آمیز مرا ملامت‌کرد که چرا چنین درخواستی از او می‌‏کنم و مصمم‏‌تر مرا دنبال می‏‌کرد و لحظه‏ به‏ لحظه موضع دشمن را به من می‏‌گفت. ما از کناره جنوبی جاده سوسنگرد حرکت می‌‏کردیم و دشمن در طرف شمالی جاده قرار داشت و هر لحظه به جاده نزدیک‏‌تر می‌‏شد. اکبر سرک می‌‏کشید و می‏‌گفت: دشمن به فاصله صدمتری رسید؛ دشمن هم‌‏اکنون به پنجاه‏ متری ما رسیده است و هرچه دشمن نزدیک‌‏تر می‌‏شد، اکبر بشّاش‌‏تر و زنده‌‏تر می‌‏شد، مصمم‌‏تر و قوی‌‏تر می‌‏شد. اکبر می‏‌دانست که شهید می‏‌شود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت می‌‏گفت، اسم خدا بر زبانش جاری بود و از مبارزه حسینی تا شهادت افتخارآمیز و دشت کربلا و اصحاب حسین (ع) با خود حرف می‌‏زد. من حرف‏‌های او را می‌‏شنیدم، ولی چندان توجهی به آنها نداشتم، زیرا خود من هم در چنین حالاتی سیر می‏‌کردم؛ من هم خود را برای آخرین مبارزه با کفار عالم و یزیدیان زمان آماده می‏‌کردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نمی‏‌کردم که بر زمین هستم، گویا بر ابرهای عرش اعلی پرواز می‏‌کردم. فقط کلماتی و جملاتی پراکنده که از لبان اکبر جدا می‏‌شد و از خدا و حسین و شهادت خبر می‏‌داد، در گوشه ذهنم جایگزین می ‏شد … سرانجام اکبر گفت: آمدند، به ۱۰ متری رسیدند، به پنج متری رسیدند؛ به من پیشنهاد کرد که در مجرای آب جاده سوسنگرد سنگر بگیرم. من نپذیرفتم و حتی فرصت استدلال نداشتم، ولی از ذهنم گذشت که اگر در مجرای آب جاده مستقر شویم، دشمن می‏‌تواند با یک نارنجک، یا یک توپ مستقیم تانک، ما را نابود کند. اکبر هم دلیل نخواست و همچنان به راه خود ادامه می‌‏دادیم، من می‌‏رفتم و اکبر مرا دنبال می‌‏کرد، تا بالأخره تانک‌‏های دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت یا هشت متری ما مستقر شدند و لوله مسلسل‌‏ها و توپ‏‌ها و موشک‏‌های خود را متوجه ما کردند. کماندوها فوراً از روی جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره کردند. ما به اجبار در همانجا بر زمین خوابیدیم و در کنار باریکه‌‏ای از خاک به ارتفاع ۵۰ سانتیمتر سنگر گرفتیم. تیراندازی شروع شد و توپ و موشک به سمت ما باریدن گرفت. من نیز مشغول مانور و حرکت بودم. گویی خواب و خیال بود. تانک‌‏ها و کماندوها فقط اشباحی بودند که در ذهنم می‌‏لولیدند و من نیز بدون اختیار و اراده خود، بر روی زمین می‏‌غلتیدم و می‌‏خزیدم و به اطراف تیراندازی می‌‏کردم و دیگر به اکبر توجهی نداشتم؛ فقط می‌‌دیدم که جز تیراندازی من صدای تیراندازی دیگری شنیده نمی‏‌شود و تقریباً یقین کردم که اکبر عزیزم به شهادت رسیده است. اکبرم! برادرم! مهربانم! هم‏رزمم! هم‏سنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد. تو می‏‌گفتی محافظ منی و نمی‏‌خواهی لحظه‏‌ای از من جدا شوی و گاه‏گاهی که تنها بیرون می‏‌رفتم، به‌شدت عصبانی می‌‏شدی و تندی می‌‏کردی. اکنون چگونه است که مرا تنها گذاشتی و در میان دشمنان خونخوار رها کردی و خود یکه و تنها به سوی عرش خدا پرواز کردی و در ملکوت ‏اعلی سکنی گزیدی؟ اکبر! به خاطر داری که از من گله می‏‌کردی که چرا دیگران را با خود به جنگ می‏‌برم و تو را نمی‌‏برم؟ آخر تو را دوست داشتم و نمی‏‌‌خواستم تو را به منطقه خطر ببرم. می‌‏دانستم که برای محافظین من و همراهانم خطراتی بزرگ وجود دارد و اکراه داشتم که دوستان دلبندم را به خطر بیندازم. تو فکر می‌‏کردی که تو را به قدر کافی دوست نمی‏‌دارم، در حالی که بین جوانان، بیش از حد، به تو ارادت داشتم. اکبر! تو از اولین جوانانی بودی که در کنار ما قرار گرفتی، تعلیمات نظامی آموختی، بهترین دوره‏‌های کماندویی را گذراندی، در سخت‌‏ترین نبردهای خرمشهر و کردستان شرکت کردی، حماسه‏‌ها آفریدی،‌ قدرت‏‌نمایی‌‏ها کردی، شهره شجاعت و فداکاری شدی و سرانجام با شهادت خود، این راه شرف و افتخار را به درجه کمال رساندی. اکبر! تو می‌‏دانی که هر کس محافظ من شد، در صحنه‏‌های خطر، آماج تیر بلا گردید؛ «ناصر» فداکارم، «حجازی» کاردانم و «محسن» عزیزم که محافظ من شدند، هر یک به ترتیب از پا در آمدند. من دیگر نمی‌‏خواستم محافظی برای خود بگیرم، معتقد بودم که خدای بزرگ کفایت می‏‌کند؛ اما تو اصرار می‏‌کردی و مرا تنها نمی‌‏گذاشتی و می‏‌خواستی همیشه با من باشی و با جان خود از من محافظت کنی و در این راه، الحق، به عهد خود وفا کردی. تو رفتی و ما را داغدار کردی. تو رفتی و ما از نور وجود تو محروم شدیم. تو رفتی و ما را در غم و درد، تنها گذاشتنی؛ اما اطمینان داریم که تو در ملکوت ‏اعلی، در کنار اصحاب حسین (ع)، به زندگی جاوید خود رسیده‏‌ای و مشمول رحمت خدا شده‌‏ای، و امتحان سخت و خطرناک حیات را با بهترین نتیجه‏‌ها، با پیروزی به‌پایان رسانده‌‏ای و سرافراز و سعادتمند، در حلقه زنجیر تکامل حسینیان قرار گرفته‌‏ای و لوح سرنوشت خود را با خون شهادت گلگون کرده‌‏ای.» [[

شهید اکبر چهرقانی

]]

Shahid-akbar-8.jpg

شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی

شهید مهدی طهماسبی در سال 1362 در مسجد سلیمان به دنیا امد

شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی

نامش مهدی گذاشته شد چون نظرکرده مولایش حضرت مهدی(عج) بود .مثل خیلی از بچه ها در دوران کودکی و نوجوانی شر و شور خاص خودش را داشت و از طرفی هم علاقه خاصی به شغل پدرش داشت تا جائی که گاهی پدر را مجبور می کرد او را هم به همراه خود به محل کارش ببرد. به فوتبال علاقه خاصی داشت و از اون استقلالی‌های دو آتیشه بود و این عشق تا جائی بود که توانسته بود مدرک داوری فوتبال را هم بگیرد و چندین مسابقه رو هم داوری کند. زمینه‌ای که از حرفه پدر داشت او را مصمم کرده بود که خود نیز آن را تجربه کند و همین عزم باعث شد از طریق کنکور در دانشگاه امام حسین(ع) سپاه پذیرقته شود و از همین جا بود که زندگی مهدی مسیر خاصی به خود گرفت. کمی که در دانشگاه پا گیر شد و دستش تو جیب خودش بود خانواده پیشنهاد ازدواج به او دادند و با دختر یکی از همکاران پدرخود و موافقت خانواده دختر، با فاطمه خانم صالحی ازدواج کردد و از آنجا که محل کار آقا مهدی قم بود راهی این شهر شدند و زندگی مشترک خود را در انجا شروع کردند. زندگی با تمام فراز و نشیب هایش در حال سپری بود و بعد از گذشت چند سال ابتدا آقا امیرمهدی به این جمع دو نفره اضافه شد و بعد مدتی هم حسین آقا، تا اینکه خبری کل جهان رو شوکه کرد و حامل آن بود که گروههای تروریستی به کشور سوریه حمله کرده‌اند و قصد تخریب قبور حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) رو دارند و این برای آقا مهدی قابل باور نبود که بخواهد زنده باشد و شاهد چنین اتفاقی، از این رو با توجه به تخصصی که داشت به صورت داوطلبانه راهی سوریه شد و به عنوان مربی تخریب شروع به آموزش نیروهای تحت امر خودش کرد تا دمار از روزگار این تکفیری های ملعون در بیاورند و در سفر دوم در منطقه القراصی شمال حلب بر اثر اصابت موشک بدنش سوخت و به شهادت رسید و به جمع یاران مولایش حضرت مهدی(عج) پیوست و زندگی اش در پلاک سوخته ای که از او به یادگار ماند تبدیل به رازی شد و نامش شد راز پلاک سوخته.