نمایش فیلم با ویدئوی غیرمجاز!
من در سال 1357 که انقلاب پیروز شد، در کلاس دوم راهنمایی تحصیل میکردم. قبل از انقلاب در مدارس، پیشاهنگی وجود داشت اما اینها نمیتوانستند کار فرهنگی و هنری به آن معنا انجام دهند فعالیت آنها شبیه کارهای هلال احمر بعد از انقلاب بود؛ کارهای بوفه و اردوی بچهها را به عهده داشتند. معلمی داشتیم که اصطلاحاً به او معلم فوقبرنامه میگفتیم؛ ایشان روزهای پنجشنبه دو ساعت سر کلاس میآمد و مسائل فرهنگی را مطرح میکرد. البته تخصص اصلی ایشان تاریخ بود و در زمینهی کارهای فرهنگی تخصصی نداشت. یادم هست ایشان سر کلاس از دانشآموزان میخواست که ردیفی آواز بخوانند؛ بچهها نیز هر کس با صدایی که داشت شروع میکرد به خواندن. یکی از بچهها خیلی مذهبی بود و ما برای اینکه اذیتش کنیم به او لقب «علی کمونیست» داده بودیم. علی از خواندن امتناع کرد و گفت این کار حرام است. معلم او را پای تخته کشاند و با دو دست بیخ گوش علی سیلی کشید و گفت باید بخوانی. به دنبال این کار ما هم آواز نخواندیم؛ البته من چون صدای خوبی نداشتم، نخواندم. به این ترتیب آن روز نصف کلاس از معلم کتک خوردند و این تمام کار فرهنگی معلم فوقبرنامهی ما قبل از انقلاب بود.
اوایل پیروزی انقلاب، ارگان خاصی متولی کارهای فرهنگی و هنری نبود. یک نوع پراکندگی هم حاکم بود. در این شرایط، کاری که بچهها در مدرسه به طور خودجوش و بدون اینکه کسی متولی آن باشد، انجام دادند تشکیل کمیتهی دانشآموزی در اولین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بود؛ در ایامالله دههی فجر کلاسها را آذین بستند و جشن پیروزی انقلاب برپا شد. یادم هست صندلیها را دورتادور کلاس میچیدیم و هریک از بچهها که هنری بلد بود اجرا میکرد و ساعتی را باهم خوش بودیم. تا اینکه دو سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای ادامهی تحصیل در دورهی متوسطه، وارد دبیرستان آیتالله قاضی طباطبایی شدم. در این مدرسه برای اولین بار با دبیر پرورشی، به نام «آقای حسین سلیمیباهر» که ضمناً مسئول کتابخانه مدرسه هم بود، آشنا شدم و اولین برخورد من با ایشان در کتابخانه بود. آقای سلیمی که ظاهراً قصد داشتند یک تیم دانشآموزی برای کارهای فرهنگی مدرسه تشکیل بدهند، سر صحبت را در مورد کارهای فرهنگی و کتابخوانی، با ما باز کردند و به این ترتیب فعالیت فرهنگی من در دورهی دانشآموزی آغاز شد. بعدها این فعالیتها در زمینههایی مانند نویسندگی و تئاتر دامنهی بیشتری یافت.
هنر را در پرورشی یافتم آن سالی که قرار بود در کنکور شرکت کنم، دوست داشتم در رشتهی هنر ادامه تحصیل بدهم که این رشته در دانشگاه تبریز نبود و امکان ادامه در دانشگاه تهران برایم میسر نشد. دروس رشتهی پرورشی که هنر، روانشناسی و دینی را شامل میشد، مورد علاقهام بودند؛ در نتیجه رشتهی پرورشی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم و در سال 1364 دورهی دوساله تحصیل را در تربیت معلم آغاز کردم. کلاسهای دانشگاه شاید پنجاه درصد نیاز فرهنگی ما را میتوانست برآورده کند؛ اما چون خودمان خیلی فعال بودیم، دائماً به دنبال جوابی برای پرسشهایمان بودیم. «آقای مهدی لزیری» که استاد تئاتر ما بودند، سایه به سایه همراهشان بودیم و هر سئوالی که داشتیم، جوابش را از ایشان دریافت میکردیم. در دانشگاه تربیت معلم با اینکه ما در رشتهی پرورشی درس میخواندیم، اما از دبیر پرورشی خبری نبود. برای همین هم با همراهی تعدادی از دوستان مانند شهرام خدایی، محمد رمضانی، دکتر اقبالی، باقری، قنبری خودمان کارهای پرورشی انجام میدادیم. کلید اتاق پرورشی هم دست ما بود. دورهی تربیت معلم که تمام شد، به عنوان دبیر پرورشی رفتم «مدرسهی شهید بهشتی». قبل از بنده «آقای پروایی» به عنوان دبیر پرورشی، کارهایی را شروع کرده بود و قرار شد ما به شیوهی متفاوت کارهای پرورشی را ادامه بدهیم. البته غیر از ایشان چند نفر دیگر نیز با مدرک دیپلم دبیر پرورشی بودند که فعالیتشان تأثیر چندان خوبی روی بچهها نداشت. اما بعد از ورود من به این مدرسه، با همفکری آقای پروایی کارهای پرورشی هدفمندتر از قبل ادامه داشت. بیشتر فعالیتمان فرهنگی و هنری بود و سمت و سویی انقلابی داشت؛ دوست داشتیم عقاید انقلابیمان را در قالب کارهای فرهنگی و هنری به دانشآموزان منتقل کنیم. البته بخشنامههایی که از امور تربیتی ناحیه به ما ابلاغ میشد بسیار کارشناسی شده بودند و دائماً از ما انتظار کارهای فرهنگی مؤثر داشتند. معمولاً هردو هفته یکبار جلسهای در واحد امور تربیتی ناحیه تشکیل میشد و مربیان پرورشی مدارس موضوعات مختلف فرهنگی را مطرح و بررسی میکردند؛ و این کار تأثیر بسزایی در افزایش کیفی فعالیتهای پرورشی داشت. اکثر بخشنامههای ابلاغی هدفمند بودند. روز خواستگاری هم دنبال کار بودم مدرسهی شهید بهشتی سه شیفته بود و من دبیر پرورشی یک شیفت بودم؛ ولی ساعت 7 صبح به مدرسه میرفتم و عصر تا ساعت 7 کارمان طول میکشید. با اینکه وظیفهی قانونی من تا ظهر بود اما چون نیاز میدیدیم تا عصر در مدرسه میماندیم. یادم هست روز خواستگاری من، در بازی فوتبال مدرسه، حادثهای برای یکی از دانشآموزان پیش آمده بود، من مجبور شدم همراه این دانشآموز به بیمارستان بروم؛ تلفن هم نبود که به خانواده اطلاع بدهم؛ در نتیجه خیلی دیر به مراسم خواستگاری رسیدم و دیدم همه اخم کرده و قیافه گرفتهاند که تو کی دست از این کارهایت برمیداری؟!
من دروس قرآن و دینی نیز تدریس میکردم؛ اما بیشتر تمرکز بنده روی استعدادیابی دانشآموزان بود. خیلی اوقات آرزو میکردم که یکی از دبیران نیاید و من به جای او سر کلاسشحاضر شوم. روی تخته مطلبی را مینوشتم و از بچهها میخواستم که آن را یادداشت کنند؛ پس از اندکی بحث روی موضوع از آنها میخواستم که خودشان در مورد آن مطلب متن بنویسند و این چنین میشد که استعدادشان کشف میشد و برای اینکه بتوانند توانایی خودشان را گسترش و جهت بدهند آنها را به حوزه هنری معرفی میکردم و الان بیشتر همان دانشآموزان نویسنده هستند. البته در زمینهی تئاتر و قرآن و نهجالبلاغه نیز همین کار را در رأس برنامههایم قرار داده بودم و کتابهایی را که در زمینهی روانشناسی مطالعه کرده بودم، در این کار خیلی مؤثر میدیدم. به نظرم از اهم وظایف دبیران پرورشی کشف استعداد دانشآموزان و هدایت آنها به مسیر رشد و ترقی است.
گروه سرود در نمازجمعه تئاترهایی که کار میکردیم به صورت حرفهای بود و به دانشآموزان تمرین بدنی و تمرین صدا میدادیم؛ از افراد شاخص نیز استفاده میکردیم و برای بچهها کلاس آموزشی برگزار میکردیم. یادم هست اکثر کارخانهها از گروه سرود و تئاتر ما دعوت میکردند تا در برنامههای کارخانه سرود و نمایش اجرا کنیم. و چون کشور در جنگ بود و هر روز شهید میدادیم مردم نمایش طنز نداشتند و موضوع بیشتر تئاترها انقلابی بود. یادم هست در کارخانه ماشینسازی، تراکتورسازی، ایدم، پمپیران و در برنامههای سپاه برنامه داشتیم؛ یکبار هم در نماز جمعه سرود «سلام ای جنگ جویان دلاور» را اجرا کردند. شعر این سرود از استاد شهریار بود و زنده یاد مهربد آهنگساز این اثر بود. البته استاد مهربد که دوتا پسرهایش از دانشآموزان ما بودند، برای اکثر سرودهای ما خودش نت مینوشت و با پیانو مینواخت.
تئاتر «طیاره» برای بچههای فلسطین
موضوع تئاترهایی که در قالب طنز اجرا میکردیم، دفاع مقدس بود و صدام را به سخره میگرفتیم. خاطرم هست که یکی از تئاترهای شاخصی که کار کرده بودیم «طیاره» نام داشت و در رابطه با فلسطین بود؛ سه تا دختر کم سن و سال بودند که آرزوی یکی از این دختربچهها این بود که طیارهای بسازد و با آن اسرائیل و آمریکا را بمباران کرده و خانههای فلسطینی را پس بگیرد؛ همین نمایش را با اندک تغییری در یک مدرسهی دخترانه، در رامسر اجرا کردیم.
کار با کمترین هزینه
آن زمان توقعات کم بود؛ یک دبیر پرورشی میدانست که سرانه هر دانشآموز برای کارهای پرورشی صد تومان است؛ بنابر این بیشتر هزینهها را از منابع دیگر تأمین میکردیم. به عنوان مثال پرچمها و چراغها را از سازمان تبلیغات اسلامی تأمین میکردیم. به جای پوسترهای رنگی و پرهزینه، از پارچه نوشته استفاده میکردیم. تغذیه و پذیرایی بچهها را هم خانوادهها متقبل میشدند.
نمایش فیلم با ویدئوی غیرمجاز! یادم هست آن زمان استفاده از ویدئو مجاز نبود ولی ما مدیر را راضی کرده بودیم برای مدرسه ویدئو تهیه کنیم و برای بچهها فیلمهای مجاز پخش کنیم. ما برای تهیه ویدئو به سازمانهای مختلف مراجعه کردیم ولی چیزی عایدمان نشد. تا اینکه یکی از دانشآموزان گفت ما در خانه ویدئو داریم، اما به شرطی میآورم که ما را لو ندهید؛ ما هم قبول کردیم. از آرشیو سپاه که «آقای لطفخدایی» مسئولش بود فیلمها را تهیه و برای بچهها پخش میکردیم. یادم هست ایام دهه فجر قرار بود که هر روز در دو نوبت فیلمها پخش شود؛ یک روز برای بنده کاری پیش آمد که نتوانستم شیفت بعدازظهر هم در مدرسه بمانم و چون غیر از بنده کس دیگری بلد نبود با دستگاه ویدئو کار بکند، آن روز نتوانسته بودند برای بچهها فیلم پخش بکنند. منزل ما در خیابان صائب، نزدیک مدرسه بود. در خانه نشسته بودم دیدم زنگ خانه زده شد؛ رفتم که در را باز کنم دیدم سرایدار مدرسه، آقای اسماعیلی پشت در است. تا پرسیدم چه شده است؟ گفت بچهها بلد نیستند دستگاه ویدئو را روشن کنند؛ خواستند که شما تشریف بیاورید و دستگاه را راه بیاندازید.
باز هم همین راه را برمیگزینم الان تمام افتخارم این است که دانشآموزان آن دوره، امروز افرادی فعال در زمینههای مختلف فرهنگی و هنری هستند. وقتی میبینم دانشآموزی که با راهنماییهای من دچار تحول شده، امروز جایگاه مناسبی در کشور دارد خوشحال میشوم… سخن آخر اینکه اگر زمان به عقب برگردد، بازهم همین شغل را با همین سبک و سیاق برخواهم گزید.