فوزیه، پرستار پاوه
فوزیه شیردل بهیاری بود که در بیمارستان قدس پاوه خدمت میکرد.توی درگیری، گلولهای آتشین و گداخته، بیرحمانه پهلویش را شکافت و نقش زمینش کرد. در خانهی پاسداران بودیم. با عجله بهطرف فوزیه دویدم. به بالینش که رسیدم غرق در خون شده بود و روپوش سفیدش را گلگون کرده بود. اینقدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بیرنگ بود. با دیدن این صحنه که سوزناکترین لحظات عمرم بود، درحالیکه قلبم میجوشید، خم شدم و لحظهای سرم را روی سینهاش گذاشتم و او را به آغوش کشیدم. خون تازهای از پهلویش جاری بود و سروصورتم خونی شد. روحیهام ضعیف شد اما سعی کردم که قلبی سنگی داشته باشم. سرش را به دامنم گرفتم و بهصورت خونی و لبهای روزهدار و خشک و ترکخوردهاش بوسه زدم. از چهرهاش پیدا بود که رفتنی ست. مظلومانه نگاهی کرد که بوی خواهش داشت. نگاهش در نگاهم گرهخورده بود. لحظهی بغضشکن و غمانگیزی شده بود و این سختترین لحظات زندگی من بود. فوزیه همچنان ناله میکرد و آتشبهجانم میزد. محل گلوله بهشدت خونریزی داشت اما نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خونریزی را بگیرد. رشتی را به پهلویش بستم اما خون بند نمیآمد و این کار من هم بیفایده بود. ۱۶ ساعت از زخمی شدنش میگذشت. همه برایش گریه میکردند و قلب همه را خون کرده بود. جز گریه هیچ کاری از دست هیچکسی برنمیآمد، اما اشکی که در آن جمع بر چهرهی چمران دیدم هرگز از یادم نخواهد رفت. خاطره ای ازعزت قیصری، کتاب دادا