رزمندگان قدبلند شهید نمی‌شوند!

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۹ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۲:۱۷ توسط مجید یوسفی همدان (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «'''رزمندگان قدبلند شهید نمی‌شوند!''' '''خبر شهادت «ابوالفضل» در خواب به دستم رس...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

رزمندگان قدبلند شهید نمی‌شوند!

خبر شهادت «ابوالفضل» در خواب به دستم رسید

مادر شهید «ابوالفضل خوش‌خلق» گفت: ابوالفضل درست زمانی که برای آبرسانی به سنگر‌ها رفته بود به شهادت رسید.

مثل یک رود جاری اشک‌ها از چشمها رو صورتش می‌چکد، با اینکه در طول سال‌ها زندگی سختی‌ها و مصائب زیادی دیده اما آخرین داغ او را از پای درآورده، داغ تازه است و از دست رفتن فرزند آتشی شده بر جانش که نمی‌گذارد چشمه اشکش خشک شود، نه شهادت آن یکی پسر نه هیچ چیز دیگر به اندازه از دست دادن پسر ۳۸ ساله‌اش او را آزار نمی‌دهد، می‌داند که این داغ، این مصیبت‌ها در کنار مصائب سیدالشهدا چیزی نیست، برای همین با توسل به ائمه زیر لب از خدا می‌خواهد تا قلبش را آرام و جانش را بر این مصیبت صبور کند.

گه‌گاه نگاهش را می‌دوزد به قاب عکس پسر تازه فوت شده‌اش، قابی که در کنار فرزند شهیدش و همسرش جای گرفته، آهی از سر سوز دل می‌کشد و باز اشک‌هایش جاری می‌شود. مادر هشت فرزند دارد، شش پسر و دو دختر که دو پسرش را از دست داده است. همسرش سال ۵۶ خیلی زود به رحمت خدا رفت و مادر همه بچه‌ها را با سختی بزرگ کرد‌. حالا هر کدام از بچه‌ها گوشه‌ای از این شهر زندگی خودشان را ساخته‌اند و مادر دور از آن‌ها و نگران سرنوشت بچه‌هایش روزها را سپری می‌کند. ابوالفضل اولین پسر خانه متولد سال ۱۳۴۷ بود بعد از آن بچه‌های دیگر متولد شدند که هیچ کدامشان مثل ابوالفضل نبودند، مادر روایت می‌کند: «۱۵ ساله بودم که ازدواج کردم، همسرم در یخچالسازی کار می‌کرد و مریض بود، قبل از اینکه ازدواج کنیم از مریضی‌اش بی خبر بودم، از سه روز بعد ازدواج تا ۱۰ سالی که باهم زندگی کردیم من مدام در بیمارستان بودم.»

او درباره ابوالفضل پسر به شهادت رسیده‌اش می‌گوید: «خیلی دلسوز بود، به یاد دارم یکبار برای ریختن نفت کنار پنجره رفت که صحبت‌هایش با برادر کوچکترش را شنیدم که می‌گفت قدر مادر را باید بدانیم، اگر او نبود معلوم نبود سرنوشت ما چه می‌شد.»

آن زمان جنگ در میانه راه بود، جوان‌ها فوج فوج برای یاری اسلام‌ و انقلاب به جبهه می‌رفتند، جوانانی که با هدف و انگیزه‌های الهی قدم در میدان نبرد گذاشتند و در این مسیر با وجود سن کم رشد کردند، بزرگ شدند و بزرگی آنان تاریخ یک ملت را رقم زد. ابوالفضل هم مستثنی از این جوان‌ها نبود، مادرش می‌گوید: «۱۵ ساله بود ولی دو متر قد داشت، هیچ کس باورش نمی‌شد سنش این باشد. همیشه می‌گفت مادر غصه چیزی را نخور من شهید می‌شوم و آنوقت تو راحت زندگی‌ می‌کنی، گاهی شوخی می‌کردم و می‌گفتم بچه‌های قدبلند شهید نمی‌شوند، می‌خندید و می‌گفت حالا می‌بینی. یکبار به خانه آمد و گفت اجازه می‌دهی برای بازسازی بروم جبهه؟ گفتم چرا اجازه ندهم، خدا به من چند پسر داده، حتما لیاقتش را داری و می‌توانی بروی، اسمش را در جهاد سازندگی‌ مدرسه نوشت. همین شد که خیلی زود رفت به جبهه. چون اسمش ابوالفضل بود او را مسوول آبرسانی به سنگرها گذاشته بودند.»

مادر ادامه می‌دهد: «یک شب خواب دیدم با لباسی که به جبهه رفته بود دم در ایستاده، گفتم بیا داخل نیامد، رفت داخل حیاط، بعدهم آسمان باز شد و رفت به آسمان. بیدار که شدم مطمئن بودم اتفاقی برای او افتاده، چند روز بعد خبر دادند ابوالفضل شهید شده، هیچ کس نمی‌دانست دقیقا چطور به شهادت رسیده فقط پیکرش را دیدم که غرق به خون است.

قبل از اینکه برود یکبار گفت اگر من شهید شدم تو من را غسل و کفن می‌کنی؟ گفتم چرا که نه، شهادت را به هرکسی نمی‌دهند باید خداراشکر کنم، همینطور هم شد. سال ۶۲ در هویزه به شهادت رسید، وقتی پیکرش را آوردند و به پزشکی قانونی بردند کسی باور نمی‌کرد پسری با این قد و هیکل ۱۵ سالش باشد. روزی که می‌خواست برود برایش آب و قرآن آماده کردم و گفتم از زیر قرآن رد شو، خندید و گفت فکر می‌کنی من برمی‌گردم؟ من می‌دانم شهید می‌شوم، گفتم این چه حرفی است، برمی‌گردی بزرگ‌می‌شوی برایت زن می‌گیرم اما قبول نمی‌‌‌کرد می‌گفت شهید می‌شوم‌.»

در همه این سال‌‎های نبودن ابوالفضل مادر و بقیه بچه‌ها حضور او را حس کرده‌اند، مثل یک برادر او را در جمع‌های خانوادگی خود دیده‌اند و سر زدن‌هایشان به مزار شهید درست مثل سرزدن به یک برادر زنده و حی و حاضر بوده است، مثل کاری که برادر شهید چند روز قبل از دنیا رفتنش کرده بود و مادر درباره اش‌ می‌گوید: «چند روز قبل از فوت پسرم اصرار کرد که به بهشت زهرا (س) برویم، گفت با ابوالفضل درد و دل دارم، نمی‌دانم چه حرف‌هایی به ابوالفضل زد که چند روز بعد از دنیا رفت.» مادر به خوابی هم که مدتی پیش از ابوالفضل دیده بود اشاره کرد «همیشه شب‌های جمعه برایش هفت تا انا انزلنا می‌خواندم، یک شب مهمان داشتم فرصت نکردم انا انزلنا را بخوانم، همینطور که پای گاز ایستاده بودم یک حمد و سه قل هو الله خواندم، شب به خوابم آمد، بعدا فهمیدم به خاطر اینکه آن شب کمتر از همیشه برایش خیرات کردم به خوابم آمده بود.»

930967 923 (1).jpg
930968 421.jpg

منابع

رزمندگان قدبلند شهید نمی‌شوند!