شهید علی انصاری (تنها استاندار شهید ایران)
شهید «علی اخوین انصاری» در سال 1323 شمسی در شهرستان رودسر در استان گیلان به دنیا آمد. وی پساز قبولی در دانشگاه وارد دانشکدهی افسری شد اما به خاطر فعالیتهای سیاسی و مذهبی از آن دانشکده اخراج شد و به آموزگاری روی آورد. شهید انصاری پس از ده سال معلمی توانست همزمان دروس دانشگاهی را ادامه داده و فارغالتحصیل گردد. وی در سال 1354 شمسی برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و تاپایان دورهی دکتری، تحصیلات خود را گذراند، اما به دلیل پیروزی انقلاب اسلامی، دفاع از رسالهی دکترای خود را ناتمام گذاشت و به ایران بازگشت. شهید انصاری همچنین در سال 1355 شمسی، سفری به لبنان داشت و با شهید چمران و امام موسی صدر دیدار نمود. همچنین زمانی که خروش انقلاب اسلامی ایران پایههای ظلم را به لرزه افکند، شهید انصاری همانند دیگر عاشقان اسلام به محل اقامت حضرت امام (ره) در نوفل لوشاتوی فرانسه خدمت ایشان رسید وکسب فیض و تکلیف نمود. وی در سال 1358، عهدهدار استانداری گیلان شد و در برخورد با گروههای سیاسی مخالف نظام و منحرف، بسیار سخت گیر و فعال بود. سرانجام این انقلابی فداکار در بامداد پانزدهم تیرماه 1360 شمسی، بر اساس راهبرد ترور فیزیکی یاران انقلاب از سوی منافقینِ تروریست، مورد هجوم آنان واقع گردید و در 37 سالگی به شهادت رسید.
زندگی نامه
سال ۱۳۲۳ فرزندی در دستان مادری از زنان پاک و مؤمن شهرستان رودسر جای گرفت که نامش را علی نهادند. علی دوران کودکی را در زادگاهش سپری کرد و در دورهی جوانی برای ادامهی تحصیل در دبیرستان نظام رهسپار شهر تهران شد،اما در خرداد ماه سال ۱۳۴۲ از دبیرستان اخراج گردید. وی پساز اخذ دیپلم در رشتهی «اقتصاد دانشگاه تهران» پذیرفته شد؛ اما پساز یک سال انصراف داد و تحصیلات خود را در رشتهی «ریاضی دانشگاه تهران» آغاز کرد. او در این دوره چندین مرتبه توسط ساواک بازداشت و به زندان رفت. وی پساز اتمام دورهی کارشناسی بهدلیل اینکه ساواک با ادامه تحصیلش در ایران مخالف بود به توصیهی پدر بزرگوارش با اسم مستعار به امریکا رفت و در دو رشتهی «صنایع» و «ریاضی» به طور همزمان تحصیلاتش را ادامه داد و در رشتهی ریاضی موفق به اخذ مدرک دکتری شد. او درزمان حضورش در امریکا دبیر «انتشارات انجمن اسلامی» بود و در زمینهی انتشار کتب باروحانیون مبارز رابطهی بسیار نزدیکی داشت و همچنین به عنوان استاد در دانشگاه تدریس میکرد که پس از دو ترم به جرم تبلیغ در هنگام تحصیل, از تدریس در کلیهی دانشگاههای امریکا منع شد، ولی پس از مدتی مسئولیت برگزاری مجالس و تظاهرات را درامریکا برعهده گرفت. «انصاری» به دلیل دوستی با «دکتر چمران» چندین مرتبه به لبنان رفت و پساز پیروزی انقلاب به ایران بازگشت و ابتدا به عنوان معاون استاندار خراسان وسپس در جایگاه استاندار گیلان به خدمت پرداخت و در همان زمان ریاست دانشکدهی فنی گیلان و عضویت هیأت علمی دانشگاه تهران را برعهده گرفت. سرانجام در تاریخ ۱۳۶۰/۴/۱۵ یک هفته پس از انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی توسط منافقین در شهر رشت در حالیکه یازده زخم عشق را به جان خرید, آرام و مطمئن ندای حق را لبیک گفت.
شهید علی انصاری به روایت همسرش
سال اول زندگی مشتركمان بود. علی خیلی آرام در كنارم نشست و گفت: «چند روز بیشتر به عید نمانده, حدود 300 تومان دارم, میخواستم برای شما هدیهای بخرم ولی فكر كردم با این پول میتوانم لباسهای نو برای عید خانوادهای فقیر بگیرم. نمیدانم وظیفهام چیست. فكر كردم اگر با شما در میان بگذارم و شما مرا تشویق كنید كه برای آنها وسایل بخرم باعث میشود اگر این كار ثوابی هم داشته باشد شما هم در این مسئله سهیم باشید و این بهترین عیدی برای همسرم است.» زمان سپری شد و این بار آخرین سال زندگیمان بود, كودك سه سالهام صبح روز عید با شوق فراوان از خواب بیدار شد تا سال نو را به پدرش تبریك بگوید ولی او در خانه نبود. صبح خیلی زود برای رسیدگی به كارهایش و انجام مأموریتی به شهرستان بندرانزلی رفته بود. نگاهی به فرزندم كردم. او در سن كودكی قرار داشت و نمیدانست كه پدرش شاگرد مكتب امیرالمؤمنین است و روز عید برای تقسیم مواد غذایی و رسیدگی به امور نیازمندان از خانه بیرون رفته و برای اینكه خدمتش صادقانه باشد, به من نیز نگفته است. علی همانند صاحب نامش بینشان و بیریا مرحم زخمهای دل نیازمندان بود. روایت دوم اوایل تیرماه سال 1360 به مناسبت شهادت 72 تن، از گیلان به تهران آمده بودم. عصر روز چهاردهم تیرماه علی آقا تلفن كرد و گفت: «فردا شهید میشوم. به دلم افتاده و میدانم به لقاء الله خواهم رسید.» بغض گلویم را گرفت و با ناراحتی پرسیدم: «چرا این طور تصور میكنید, شما كه تاكنون تلفنها و تعقیبهای زیادی داشتهاید, اگر ممكن است به جای چهارشنبه امروز به دنبال من بیایید.» نگذاشت جملهام تمام شود و با لحن خاصی گفت: «هرگز میدان را با تهدید خالی نمیكنم.» آن روز هر دو ساعت یك بار با ایشان تماس میگرفتم تا اینكه صبح روز بعد قبل از وقت اداری, با محل كارش تماس گرفتم ولی هنوز به آنجا نرسیده بود. اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت, با خودم گفتم: «خدایا برای علی اتفاقی نیافتاده باشد.» مدت كوتاهی گذشت. درست ساعت 8:30 صبح یكی از دوستانش اطلاع داد به پای انصاری تیر خورده است و باید به گیلان بروم. اما من باور نكردم چون خودش به من گفته بود: «اگر خبرم را شنیدی, مطمئن باش كه به دو جای بدنم شلیك خواهند كرد, به مغزم چون برای خدا میاندیشد و به قلبم چون برای مردم میتپد.» زمانیكه به گیلان رسیدم, پیكر غرق به خون علی با یازده گلوله در بدن آمادهی تشییع بود و من در سوگ او جامه سیاه بر تن كردم.