تفاوت میان نسخه‌های ««بچه‌های ممد گره»‌»

از قصه‌ی ما
(صفحه‌ای تازه حاوی ««بچه‌های ممد گره»‌ بندانگشتی کتاب «بچه‌های ممد گره» ن...» ایجاد کرد)
 
 
سطر ۲۵: سطر ۲۵:
[[رده: دفاع مقدس]]
[[رده: دفاع مقدس]]
[[رده: آثار]]
[[رده: آثار]]
[[رده: وقایع]]
[[رده: عناصر]]
[[رده: همدان]]


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ کنونی تا ‏۳۱ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۰:۴۳

«بچه‌های ممد گره»‌

39082 399 600.jpg

کتاب «بچه‌های ممد گره» نوشته حمیدحسام، شامل خاطرات دیده‌بان‌ها و مسئولان ادوات و توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین(ع) است.

لشگر انصارالحسین(ع) متشکل از نیروهای استان همدان بود و رزمندگانی که اهالی این استان بودند در آن می جنگیدند. با آغاز جنگ تحمیلی توسط حزب بعث عراق، رزمندگان عمدتا سپاهی از همدان به شکل تخصصی با فن دیده بانی آشنا نبودند. سرعت، پیشروی های زمینی دشمن، فرصت آموزش و استفاده از ابزار آتش را به نیروهای مردمی نمی داد و به غیر از دو سه تن که پیش از جنگ، خدمت سربازی را در ارتش گذرانده بودند، کسی با به کار گیری ظرفیت آتش منحنی آشنا نبود.

در سال 1359 که شروع خاطرات کتاب هم از همین مقطع است، رزمندگان سپاه همدان، مسئول دفاع از شهر سرپل ذهاب بودند و سهمشان برای این دفاع، فقط یک قبضه خمپاره اندازه 120 میلی متری بود.

این کتاب 6 بخش دارد که به ترتیب عبارتند از: دیده بانی در سال ۱۳۵۹، دیدبانی در سال ۱۳۶۰، دیده بانی در سال ۱۳۶۱، دیده بانی در سال ۱۳۶۲، دیده بانی در سال 1365 و دیده بانی در سال ۱۳۶۷.

عنوان برخی از خاطرات این کتاب عبارت است از: نمیری تا خودم بکشمت، شیرینی خامه ای اعلا، فرمانده صبور، خضاب خون، خال هندی، پدرت را در می آورم، میازار موری که، قبر گمشده، کارخانه نمک، تانک پر رو، پس از پاتک، گیر کار خودم بودم، تلخی های قصر شیرین. پایان هر خاطره نیز نام راوی (که سمتش نیز به پیوست آمده است) همراه با مکان و زمان وقوع خاطره و مکان و زمان بیان خاطره ذکر شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

«پهلویم می‌سوخت و سرم گیج می‌رفت. عراقی‌ها زیر آتش توپخانه بازهم بی‌کله داشتند می‌آمدند و باید رویشان آتش می‌ریختیم، اما رمق در دست‌وپایم نبود.

عباس فرجی(شهید) معاون گردان 154 حضرت علی‌اکبر(ع) گفت: حسین هرطور شده خودت را به عقب برسان، این‌جور که این‌ها می‌آیند؛ این دفعه بالای خاکریز ما هستند. دستم را به پهلویم که دهن بازکرده بود؛ گرفتم و جلوی خونریزی را تا حدی گرفتم و افتان‌وخیزان به عقب آمدم تا به پلی که زیر جاده آسفالت در حکم پست امداد بود؛ رسیدم. برادر بزرگترم حسن آنجا بود. درد داشتم و ناله می‌کردم. حسن یک مسکن قوی زد و به خواب رفتم. فردا با تکان حسن بیدار شدم. نزدیک یک روز بود بی‌هوش بودم»


منابع

چاپ جدید «بچه‌های ممد گره» با کاهش حجم عرضه می‌شود بچه های ممد گره: خاطرات دیده بانی گردان های ادوات و توپخانه لشکر 32 انصارالحسین معرفی کتاب| "بچه‌های ممد گره"