تفاوت میان نسخه‌های «پدرم با پسرانش در جبهه رفتن رقابت می‌کرد»

از قصه‌ی ما
 
سطر ۷۶: سطر ۷۶:
[[رده: حافظه ملی]]
[[رده: حافظه ملی]]
[[رده: ملت قهرمان]]
[[رده: ملت قهرمان]]
 
[[رده: مراکز]]




== منابع ==
== منابع ==
[https://www.tabnak.ir/fa/news/874104/%D9%BE%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B4-%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D8%A8%D9%87%D9%87-%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%86-%D8%B1%D9%82%D8%A7%D8%A8%D8%AA-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D8%B1%D8%AF گفت‌وگو با آزاده‌ای که برادر و فرزند شهید است]
[https://www.tabnak.ir/fa/news/874104/%D9%BE%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D9%BE%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B4-%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D8%A8%D9%87%D9%87-%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%86-%D8%B1%D9%82%D8%A7%D8%A8%D8%AA-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D8%B1%D8%AF گفت‌وگو با آزاده‌ای که برادر و فرزند شهید است]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۰ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۱:۰۳

990503 454.jpg

پدرم با پسرانش در جبهه رفتن رقابت می‌کرد

این خانواده دو پسر داشت که به همراه پدرشان بار‌ها به جبهه رفته بودند. محمدحسن فرزند کوچک‌تر خانواده در بهمن ماه سال ۶۲ شهید شد. بعد از او پدر و محمدابراهیم برادرش باز به جبهه رفتند تا اینکه دی ماه ۶۵ در جریان عملیات کربلای ۴ محمدابراهیم مفقود شد. حالا مانده بود یک مادر و سه خواهر و همسر محمدابراهیم و فرزند چهارساله‌اش که جز یادگار یاری، پدر خانواده، سرپرست دیگری نداشتند. اما یادگار در خانه ننشست و دوباره راهی شد. رفت و شش ماه پس از مفقودی محمدابراهیم، در عملیات نصر ۴ به شهادت رسید. سه و نیم سال بعد محمدابراهیم برگشت. بدون آنکه خبر داشته باشد پدرش سه سال قبل شهید شده است.

محمدحسن متولد سال ۱۳۴۵ بود. جنگ که شروع شد ۱۴ سال داشت. یک سال بعد از اواخر سال ۶۰ وارد سپاه شد. ابتدا در واحد کارگزینی بود، اما نتوانست تحمل کند. می‌گفت: من آدمی نیستم که در این شرایط پشت میز بنشینم. به تیپ انصارالحسین رفت و با شهید علی چیت‌سازیان فرمانده اطلاعات عملیات تیپ کار می‌کرد. از همان زمان تا بهمن ۶۲ که به شهادت رسید در جبهه‌ها ماند.گفت‌وگوی ما با آزاده جانباز محمدابراهیم یاری را پیش رو دارید.

اولین رزمنده خانواده‌تان چه کسی بود؟

من فرزند بزرگ خانواده بودم و قبل از شروع جنگ در اغتشاشات کردستان حضور یافتم. آشنایی‌ام با جبهه و جهاد ماجرای جالبی دارد. متولد سال ۳۹ هستم و قبل از انقلاب در کارخانه لرد کار می‌کردم. موقع انقلاب این کارخانه به آتش کشیده شد و بعد از پیروزی انقلاب برای کار به تهران آمده بودم که روبه‌روی وزارت دفاع دیدم روی یک تابلو نوشته شده حافظان وحدت نیرو می‌گیرد. رفتم و از آقایی که آنجا بود پرسیدم قضیه حافظان وحدت چیست؟ گفت: شما را استخدام می‌کنیم و بعد از آموزش به کردستان اعزام می‌کنیم. جوانی انقلابی بودم، پیش خودم گفتم فرصت خوبی است که هم از انقلاب دفاع کنم و هم استخدام شوم. از طرفی فرمانده نیرو‌های حافظان وحدت شهید چمران بود. ایشان چهره شناخته‌شده و محبوبی بودند و مزید بر علت شد. خلاصه فرم پر کردم و مدتی در فرح‌آباد سابق آموزش دیدیم. هنوز دوره آموزشی‌مان تمام نشده بود که قضیه کردستان بالا گرفت و ما را به آنجا اعزام کردند. در ماجرای معروف محاصره پاوه ما همراه شهید چمران در این شهر حضور داشتیم.

حافظان وحدت بعد‌ها تبدیل به ستاد جنگ‌های نامنظم شد؟ نه حافظان وحدت برای قبل از شروع جنگ تحمیلی بود. شهید چمران این نیرو را برای ورود به غائله کردستان تشکیل داده بود. بعد از اینکه از کردستان برگشتیم، آموزش‌های تکاوری دیدیم و از میان بچه‌های حافظان وحدت یک گردان حدود هزار نفری با نام گردان مستقل تکاوران مالک اشتر تشکیل شد. فرمانده این گردان را افسران انقلابی ارتش برعهده داشتند، اما مستقیم زیر نظر وزارت دفاع بودیم. حتی وقتی در اولین اعزام‌مان که بهمن ۱۳۵۸ بود ما را به لشکر ۸۱ زرهی در پادگان ابوذر فرستادند، از فرماندهی این لشکر دستور نمی‌گرفتیم. آنجا در مناطق عملیاتی ازگله، تنگه باویسی و... حضور داشتیم و با ضدانقلاب مقابله می‌کردیم.

جنگ که شروع شد کجا بودید؟ آن موقع هنوز پای پدر و برادرتان به جبهه باز نشده بود؟

برادرم شروع جنگ سن و سال کمی داشت. ایشان و پدرم کمی بعد وارد جبهه شدند. من و همرزمانم هم که اصلاً قبل از جنگ با بعثی‌ها درگیر شده بودیم. عراق فروردین سال ۵۹ (شش ماه قبل از آغاز جنگ) پاسگاه تنگه باویسی را اشغال کرد که شهید حسین ادبیان جانشین گردان مالک اشتر رفت و با نیروهایش این پاسگاه را پس گرفت و دوباره پرچم کشورمان را روی این پاسگاه به اهتزاز درآورد؛ لذا ما قبل از شروع رسمی جنگ درگیر بودیم. روز ۳۱ شهریور ۵۹ در پادگان ابوذر حضور داشتیم که خبر رسید تانک‌های عراقی از مرز عبور کرده‌اند. از بالا دستور رسیده بود پادگان را تخلیه کنیم. حتی گفته می‌شد فرمانده پادگان تماس گرفته تا هلیکوپتر‌های شکاری بیایند و زاغه‌های مهمات را منهدم کنند. همان روز شهید شیرودی به همراه دو فروند کبرا و یک فروند بالگرد ۲۱۴ آمدند و صحبت‌هایی در ستاد پادگان صورت گرفت. نمی‌دانم چه صحبت‌هایی کردند و چه شد که شهید شیرودی همه ما را در صبحگاه جمع کرد و خوب یادم است که گفت: «احدی بخواهد به طرف کرمانشاه عقب‌نشینی کند خودم با راکت می‌زنم و پودرش می‌کنم.» بعد گفت: هر واحدی که آمادگی دارد به طرف مرز حرکت کند. هوانیروز هم از آن‌ها پشتیبانی می‌کند. اول از همه ما که یک گردان ضربت بودیم، اعلام آمادگی کردیم و به طرف سرپل ذهاب حرکت کردیم. تانک‌های عراقی ظرف چند ساعت تا سه راه سرپل آمده بودند. از همان روز اول جنگ درگیری ما با آن‌ها شروع شد. اولین روز‌ها جنگ وضعیت بغرنجی داشت. مثلاً منطقه کوره موش سه بار بین ما و دشمن دست به دست شد و عاقبت بعثی‌ها توانستند روی ارتفاعاتش مستقر شوند. بچه‌ها با دست خالی در برابر تانک‌های عراقی مقاومت می‌کردند.

برادر شهیدتان متولد چه سالی بود، از کی وارد جبهه شد؟

محمدحسن متولد سال ۱۳۴۵ بود. جنگ که شروع شد ۱۴ سال داشت. یک سال بعد از اواخر سال ۶۰ وارد سپاه شد. ابتدا در واحد کارگزینی بود، اما نتوانست تحمل کند. می‌گفت: من آدمی نیستم که در این شرایط پشت میز بنشینم. به تیپ انصارالحسین رفت و با شهید علی چیت‌سازیان فرمانده اطلاعات عملیات تیپ کار می‌کرد. از همان زمان تا بهمن ۶۲ که به شهادت رسید در جبهه‌ها ماند.

چطور برادری بود؟

محمدحسن روحانیت خاصی داشت. پدرم می‌گفت: محمدابراهیم را داخل توپ بگذاری و شلیک کنی آن طرف زنده بیرون می‌آید، اما محمدحسن به جبهه برود شهید می‌شود. این حرف را بر اساس روحیات برادرم می‌گفت. جوان کم سن و سال، اما شجاع و پاکی که حرف حق را در هر شرایطی رک و راست بر زبان جاری می‌کرد. بر سر حرف حق با هیچ‌کس رودربایستی نداشت. یک خاطره از ایشان تعریف کنم تا متوجه روحیاتش شوید. یک بار همراه محمدحسن به کوهستان الوند رفتیم. شب را در کوه اتراق کردیم. هوا بسیار سرد بود. نیمه‌های شب بلند شد و در حالی که خودش را مهیای نماز می‌کرد، من را هم بیدار کرد. گفتم تا اذان صبح که خیلی مانده، چرا بیدارم کردی؟ گفت: برای نماز شب. به شوخی گفتم من نماز واجبم را هم به زور می‌خوانم چه برسد به نماز شب. حرفی زد که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. گفت: امشب اگر نخواندی بعد‌ها سعی کن حتماً نماز شب بخوانی که اگر نخوانی نصف عمرت بر فناست.

محمدحسن در چه عملیاتی به شهادت رسید؟

قبلش بگویم که برادرم مرداد سال ۶۲ در عملیات والفجر ۲ روی مین والمری رفته و مجروح شده بود. مدتی بستری بود تا اینکه دوباره به جبهه برگشت. ایشان در واحد اطلاعات عملیات دیده‌بانی می‌کرد. وقتی به عملیات والفجر ۵ می‌رسند، شهید چیت‌سازیان از برادرم می‌خواهد در عملیات شرکت نکند. شاید به خاطر مجروحیتش بود یا موردی دیگر دقیق نمی‌دانم. همرزمانش تعریف می‌کنند که محمدحسن اولین نفری بود که روی حرف چیت‌سازیان ایستاد، دستش را نشان داد و گفت: مگر من این‌طور هستم که نتوانم در عملیات شرکت کنم؟! خلاصه چیت‌سازیان می‌پذیرد و محمدحسن در عملیات شرکت می‌کند. روز ۲۷ /۱۱/ ۶۲ در جریان همین عملیات برادرم در پنجوین به شهادت رسید. پیکرش در منطقه حائل بین نیرو‌های خودی و دشمن جاماند که خود شهید چیت‌سازیان رفت و او را برگرداند.

آن موقع پدرتان هم به جبهه می‌رفت؟

بله ایشان قبل از شهادت محمدحسن به جبهه می‌رفت، اما بعد از شهادت پسرش دیگر آرام و قرار نداشت و مرتب اعزام می‌گرفت. طوری شده بود که گاهی بین من و ایشان سر جبهه رفتن جر و بحث می‌شد. با وجود مادر و سه خواهر و همسرم، نمی‌شد هر دو در یک زمان به جبهه برویم.

شما همچنان در گردان مالک اشتر بودید؟

نه من آن موقع بسیجی به جبهه می‌رفتم. خرداد سال ۶۰ که چمران به شهادت رسید، گردان ما زیر نظر ارتش قرار گرفت. قرارداد یک ساله بستیم و به صورت پیمانی نیروی ارتش شدیم. بعد از یک سال من از ارتش خارج شدم و در بنیاد مستضعفان مشغول شدم، اما ارتباطم را با جبهه حفظ کردم و هر وقت عملیاتی در پیش بود یا فرصتی پیش می‌آمد به صورت بسیجی به جبهه می‌رفتم. محمدحسن که شهید شد، جبهه رفتن‌های من و بابا زیاد شد و گاهی با هم تداخل پیدا می‌کرد.

اسارت شما بعد از شهادت پدر بود؟

نه اول من اسیر شدم و بعد از شش ماه ایشان شهید شد. البته من تا سال ۶۹ که آزاد شدم از شهادتش خبر نداشتم. چون ما را به تکریت ۱۱ که مختص اسرای مفقود بود انتقال داده بودند، تا آخر اسارت نه خانواده از سرنوشت ما خبر داشتند و نه ما از آنها. من آخرین اعزامم به جبهه ۲۷ شهریور ۱۳۶۵ بود. در سد گتوند آموزش‌های غواصی دیدیم تا اینکه دی ماه در کربلای ۴ شرکت کردم و به اسارت درآمدم.

لحظات اسارت سخت است، اما شنیدنی. چطور به اسارت درآمدید؟

من غواص گردان حضرت علی‌اصغر (ع) لشکر انصارالحسین بودم. شب عملیات کربلای ۴ به همراه شهید محمد عسکری جزو اولین نفراتی بودیم که موانع را رد کردیم و به ساحل دشمن رسیدیم. شهید عسکری سومین شهید خانواده‌اش بود. قبل از ایشان دو تن از برادرانش به شهادت رسیده بودند. آن شب وقتی از موانع خزییدم من به سمت چپ رفتم و او به سمت راست. گفتم شما جناح راست را پوشش بده و من هم جناح چپ را پوشش می‌دهم تا بچه‌ها بتوانند بالا بیایند. در همین حین یک گلوله آرپی‌جی به طرف‌مان شلیک شد که به سینه شهید عسکری خورد. سرم مماس با پا‌های او بود. با انفجار آرپی‌جی، عسکری به شهادت رسید و من به سختی مجروح شدم طوری که برای مدتی هم گوش‌هایم ناشنوا شد و هم چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. کمی که گذشت گوش‌هایم شنوایی‌شان را به دست آوردند. یکی از بچه‌ها کنارم آمد، از او خواستم من را جایی پناه بدهد تا حداقل گلوله مستقیم به من نخورد. بعد گفتم ببین چه بلایی سر چشم‌هایم آمده است. در تاریکی دستی روی صورتم کشید و گفت: چشم راستت درآمده است. گفتم کجای کاری که چشم چپم هم نمی‌بیند! بعد از مدتی چشم چپم دیدش را به دست آورد و در همان حالت به اسارت درآمدیم. ۱۷ یا ۱۸ روز بعد انگار که معجزه‌ای رخ داده باشد چشم راستم هم بینایی‌اش را به دست آورد.

بعد از شهادت برادرتان و اسارت و مفقودی شما، جبهه رفتن مجدد پدرتان تصمیم سختی بود. ایشان آن موقع چند سال داشت؟

پدرم متولد سال ۱۳۱۲ بود. در دادگاه انقلاب کار می‌کرد و با ۵۳ سال سن کسی توقع نداشت ایشان به جبهه برود. خصوصاً که یکی از دو پسرش شهید و آن یکی که من باشم، مفقود شده بود. من آن موقع متأهل بودم و یک فرزند سه، چهار ساله داشتم. بعد‌ها مادرم تعریف می‌کرد که وقتی پدرت خواست به جبهه برود گفتم بعد از دو پسرمان تو تنها مرد این خانه هستی. چطور می‌توانی من، دختران‌مان، عروس و نوه‌مان را بگذاری و به جبهه بروی که بابا در جواب گفته بود نمی‌توانم نسبت به جنگ بی‌تفاوت باشم و باید بروم. بعد قول داده بود دو ماه بعد برمی گردد که همین طور هم شد و بعد از دو ماه برگشت، اما پیکرش!

وقتی آدم فکرش را می‌کند می‌بیند سختی‌هایی که مادرتان کشید کم از سختی‌های پدرتان نبود.

بله، مادرم مرحومه سارا ابراهیمی تیرماه امسال فوت کرد. وقتی که محمدحسن زنده بود و من هم به اسارت درنیامده بودم، با رفتن ما به جبهه زیاد مخالفت نمی‌کرد، اما بعد از شهادت محمدحسن و اسارت من، برایش سخت بود که همسرش را هم از دست بدهد. ایشان بعد از شهادت پدرم به تنهایی امور خانه را مدیریت کرد. هم همسر شهید بود و هم مادر شهید و هم چشم به راه فرزند مفقودی که نمی‌دانست چه سرنوشتی دارد. به نظر من جهاد ایشان کم از جهاد ما نبود.

پدرتان در چه عملیاتی به شهادت رسید، گویا ایشان با شهید چیت‌سازیان ارتباط خوبی داشتند؟

پدرم در عملیات نصر ۴ به شهادت رسید. همان طورکه شما اشاره کردید، بعد از شهادت برادرم، پدرم با شهید چیت‌سازیان مراوده زیادی داشت. در همان عملیات نصر ۴ برادر چیت‌سازیان هم به شهادت رسیده بود. تشییع پیکرش با تشییع پیکر پدرم در یک روز بود. چیت‌سازیان در مراسم تشییع کمی از برادرش گفته و بیشتر سخنرانی‌اش را به پدرم اختصاص داده بود. یک مورد جالب در شهادت برادر و پدرم این بود که هم پیکر برادرم و هم پیکر پدرم بعد از شهادت‌شان مدتی در منطقه حائل بین نیرو‌های خودی و عراقی مانده بود. همان طور که سال ۶۲ شهید چیت‌سازیان می‌رود و پیکر برادرم را می‌آورد، سال ۶۶ همین کار را در خصوص پیکر پدرم انجام می‌دهد و او را به عقب منتقل می‌کند. چیت‌سازیان در مراسم تشییع برادرش، وصیت کرده بود یک جای خالی کنار برادرش برای او در نظر بگیرند. پدرم و برادر ایشان در باغ بهشت کنار هم دفن می‌شوند. چند ماه بعد که چیت‌سازیان به شهادت می‌رسند، او را کنار برادرش با یک مزار فاصله نسبت به مزار پدرم دفن می‌کنند.

رابطه این پدر رزمنده با دو فرزند رزمنده‌اش چطور بود؟‌

نمی‌خواهم در خصوص پدرم اغراق کنم. ایشان انقلابی بود، اما نه آن طور که بگویم فعالیت چشمگیری داشت. پدرم بعد انقلاب رفته رفته تحول روحی زیادی پیدا کرد. نسبت به جنگ احساس دین زیادی داشت. در وصیتنامه‌اش نوشته که ما تکلیف جنگ را در جنگ مشخص می‌کنیم و اگر صد یاری هم شهید بشوند، باز هم از حق‌مان نمی‌گذریم. پدرم در جبهه رفتن‌های من خیلی اذیت شد. سال ۵۹ حدود ۴۰ روز قبل از شروع جنگ و ۷۵ روز بعد از شروع آن در منطقه عملیاتی بودم و این‌طرف کسی از سرنوشتم خبر نداشت. بنده خدا پدرم به مقر گردان‌مان آمده بود تا از من خبر بگیرد. خودش کمی بعد جبهه‌ای شد و با دو پسرش در جبهه رفتن رقابت می‌کرد، اما به حکم پدر بودنش بیشتر از جان خودش نگران حال ما بود. خصوصاً برای برادرم که او را خیلی دوست داشت. یادم است بابا تعریف می‌کرد موقع مجروحیت محمدحسن خواب دیده یک نفر آمده و جگرش را بیرون کشیده است. بابا در خواب به آن مرد می‌گوید چرا این کار را کردی و آن مرد دوباره جگر بابا را سرجایش می‌گذارد. بعد خبر رسید که محمدحسن مجروح شده و از مرز شهادت بازگشته است. چند ماه بعد که برادرم شهید شد، پدرم این بار خواب امام را دیده بود. از خواب که بیدار شد گفت: مطمئنم برای محمدحسن اتفاقی افتاده است. کمی بعد خبر شهادت برادرم را آوردند.

سخن پایانی؟

حرف پایانی را دوست دارم با جمله‌ای از وصیت‌نامه برادر شهیدم محمدحسن یاری به اتمام برسانم. جمله‌ای که روی سنگ مزارش هم نوشته شده است. محمدحسن در وصیتنامه‌اش نوشته بود: «باید در امام ذوب شویم.» او و پدرم رزمندگانی بودند که در ولایت ذوب شدند و با شهادت رفتند.


منابع

گفت‌وگو با آزاده‌ای که برادر و فرزند شهید است