تفاوت میان نسخههای «روایتی زنانه از پشتیبانی روزهای جنگ2»
سطر ۲۵: | سطر ۲۵: | ||
[[رده:حافظه ملی]] | [[رده:حافظه ملی]] | ||
[[رده:تهران]] | [[رده:تهران]] | ||
[[رده:عناصر]] | |||
[[رده:وقایع]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۵:۱۹
حال و هوای عجیبی در چایخانه بود. لباسهای خونی را که میدیدیم دلمان کباب میشد. سر تشتها همه اشک میریختند. یک وقتهایی در جیب لباسها انگشتر، تسبیح و حتی پلاک پیدا میکردیم!
خاطرات خانم زینب شاملو؛ از خواهران ستاد پشتیبانی جنگ در تهران
روز دیدنی
هر چند روز یکبار یک ماشین خاور از طرف ستادمرکزی میآمد تا کمکهای مردمی و دوختنیهایی را که آماده کرده بودیم ببرد. روزی که ماشین میآمد، محل ما دیدنی میشد. تمام اهل محل میآمدند برای کمک. مغازهدارها مغازه هایشان را تعطیل میکردند. خانمهای همسایه اسفند دود میکردند. صدای صلوات هم پشت سر هم در کوچه شنیده میشد. همه میآمدند برای کمک. ماشین چون نمیتوانست تا دم خانه بیاید، برادرها کارتنها را از خانه ما تا دم ماشین -که سر کوچه ایستاده بود- دست به دست میکردند و بار ماشین میزدند. گاهی میدیدیم کسانی برای کمک میآیند که شاید خیلی هم مذهبی نبودند اما نسبت به اتفاقات پیرامونشان درک درستی پیدا کرده بودند.
عیادت از جانبازان
بعد از هر عملیاتی که در جبههها میشد، تعدادی از رزمندگان، جانباز و مجروح میشدند. آنها برای درمان به بیمارستانهای شهرها انتقال داده میشدند. وقتی از آمدن مجروحین باخبر میشدیم، با خواهرها جمع میشدیم و برای عیادتشان میرفتیم. بیشتر در ماه مبارک رمضان، محرم، صفر و ماههایی که نذریها زیاد بود، میرفتیم. برنامه دیگرمان دعوت این جانبازان به مساجد و تقدیر از آنها بود. بعضی از این بندگان خدا که جوان هم بودند موجی شده بودند، بعضی قطع نخاع و بعضی هم اکثر اعضای بدن خود را از دست داده بودند.یادم میآید برای عیادت به بیمارستانی رفته بودیم که یکی از جانبازها را هر چه درخواست کردیم برای ملاقاتش برویم، اجازه ندادند. گفتند: خود جانباز راضی نیست. دلیلش را که پرسیدیم گفتند: این جانباز هر دو پا و هر دو دستش قطع شده و متاسفانه قدرت بصری خود را هم از دست داده و نابینا شده است. برای همین مدتی است که روحیهاش را از دست داده و دیگر غذا نمیخورد هر چه اصرارش میکنیم چیزی بخورد قبول نمیکند و میگوید: من که دیگر هیچ کاری نمیتوانم برای این انقلاب بکنم چرا باید از بیتالمال برای من هزینه شود. بعضیها اینگونه با خدا معامله کرده بودند.
چایخانه
یکی از مسئولینی که در چایخانه فعالیت داشت و ما هم نیروهایمان را آنجا فرستاده بودیم خانم فرجوانی بود. آشنایی من با خانم رجوانی در این سفر بیشتر شد و ایشان هم نیروهای ستاد ما را دیدند. خانم فرجوانی غیر از چایخانه، مسئولیتهای زیاد دیگری هم در کارهای پشتیبانی داشتند. از جمله ادارهی کانون سمیه که مکانی بود برای بازپروری زنان زندانی. یک بار با خود خانم فرجوانی به آنجا هم رفتیم. چایخانه فضای بسیار بزرگی داشت. غیر از گروه ما، خانمهایی از شهرهای دیگر هم برای کمک به آنجا آمده بودند. حجم کار بسیار زیاد بود. هر روز تعداد زیادی از وسائل رزمندگان مثل لباس، کوله پشتی، پوتین و… را برای شستوشو به آنجا میآوردند. خیلیهایشان هم خونی بود؛ چون معمولاً برای شهدا بود. غیر از اینها از بیمارستانها هم ملحفه و پتو میآوردند که بعد از شستوشو، در حیاط بزرگ چایخانه همه را روی بندها پهن میکردیم. هوا هم آنقدر گرم بود که چند ساعته خشک میشدند. بعد از خشک شدن میفرستادیمشان خیاطخانه. در خیاطخانه کار لباسها و چیزهایی که نیاز به تعمیر و رفو داشتند را انجام میدادند و بعد اتوکشی میکردند. آخر سر هم برادرها میآمدند و میبردند. چون امکانات کم بود، دوباره و چندباره از البسه رزمندگان استفاده میشد. حال و هوای عجیبی در چایخانه بود. لباسهای خونی را که میدیدیم دلمان کباب میشد. سر تشتها همه اشک میریختند. یک وقتهایی در جیب لباسها انگشتر، تسبیح و حتی پلاک پیدا میکردیم! یکی از خانمهایی که از نیروهای ثابت چایخانه بود، چیزیهای عجیبی از آنجا برای ما تعریف میکرد. یک بار گفت: چند وقت پیش لباس آورده بودند برای شستن، همهی لباسها هم طبق معمول خونی بود. در حال شستن یکی از لباسها بودم که یک دفعه دیدم یک قلوه میان لباس است…