تفاوت میان نسخههای «با گروه سرود خط شکنی کردیم»
سطر ۴۹: | سطر ۴۹: | ||
به نظرتان رمز موفقیت شما در امور تربیتی چه بود؟ و چرا توانستید در آن دوره، آن همه کار انجام دهید؟ | به نظرتان رمز موفقیت شما در امور تربیتی چه بود؟ و چرا توانستید در آن دوره، آن همه کار انجام دهید؟ | ||
ببینید ما در امور تربیتی استان یازده نفر بودیم. اما این یازده نفر هر کدام به اندازهی چند نفر کار میکردند. هیچکدام هم نمیگفتند که تقسیم کار است و من فقط باید فلان کار را بکنم. علاوه بر این، حس تعهد نسبت به جامعه در اوج بود. بدنبال اضافهکاری و پاداش و تشویق دیگران هم نبودیم. هر کس با عشق خودش کار میکرد. به نظرم، آن صفا و خلوص و کار برای خدا بود که آن همه موثر میشد. | ببینید ما در امور تربیتی استان یازده نفر بودیم. اما این یازده نفر هر کدام به اندازهی چند نفر کار میکردند. هیچکدام هم نمیگفتند که تقسیم کار است و من فقط باید فلان کار را بکنم. علاوه بر این، حس تعهد نسبت به جامعه در اوج بود. بدنبال اضافهکاری و پاداش و تشویق دیگران هم نبودیم. هر کس با عشق خودش کار میکرد. به نظرم، آن صفا و خلوص و کار برای خدا بود که آن همه موثر میشد. | ||
== منابع == |
نسخهٔ ۳ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۸:۲۳
گفت و گو با بهروز آوندی پور, مربی امور تربیتی در دهه60
از چه مقطعی وارد آموزش و پرورش شدید؟ سال 1349 وارد آموزش و پرورش شدم. چند سالی در مازندران بودم، بعد منتقل شدم تبریز. برای طی آموزش، رفتم تهران و انستیتو امور هنری برای ادامهی تحصیل. بعد از آن هم به عنوان دبیر پرورشی در مدارس آن سالها مشغول به کار شدم.
اولین مدرسهای که رفتید کدام مدرسه بود؟
سال 55 بود که به عنوان دبیر پرورشی رفتم به هنرستان الکترونیک. آنجا زمینه خیلی فراهم بود برای کارهای فرهنگی و هنری؛ در آن زمان ما در حدود 10 تا 20 کلوپ فرهنگی و هنری تشکیل داده بودیم. کارهای دستی، کارهای هنری و حتی ما آنجا کلوپ قرآن داشتیم که 30، 40 نفر از اعضای کلوپ قرآن ما از دبیرستانیها بودند و جوانان متعهد در آنجا جمع شده بودند. بعد از انقلاب هم بچههای همین کلوپها با ما همکاری داشتند. سال 59منتقل شدم به امور تربیتی استان. اوایل تشکیل این نهاد بود. مقارن با ایّام پیروزی انقلاب اسلامی، فضای عمومی آموزش و پرورش چگونه بود؟ به ویژه هنرستانی که خودتان حضور تشریف داشتید، چه شرایطی داشت؟ در مقطع پیش از انقلاب، تعدادی از همکاران هنرستان و تعداد زیادی از دانشآموزانی که معتقد بودند (اهل نماز و مسائل دینی) خیلی زحمت کشیدند. آموزش و پرورش در حدود سه، چهار ماهی تعطیل شد تا این که آرام آرام جو مساعد شد و کسانی که هنوز باورشان نشده بود انقلاب شده، کمکم به مراکز انقلابی کشیده شدند. تعدادی از دانشآموزان از طریق ما راهنمایی میشدند و به مراکز انقلابی میرفتند و از آنجاها به راهپیماییها و سایر برنامهها. در سالهای نخست پیروزی انقلاب، ما مشکلات بزرگی در هنرستان داشتیم. هر دو نفر، سه نفر گروهکهایی تشکیل داده بودند و به خود حق میدادند و میگفتند ما در راهپیماییها و تظاهرات شرکت داشتیم و چنین و چنان کردهایم و میخواستند راه خود را ادامه دهند؛ اظهار نظر میکردند، ابراز وجود میکردند که واقعاَ فشار زیادی بود روی دوش ما. مسئولین مدرسه و ما که دبیر پرورشی بودیم، تا آنجایی که میتوانستیم به حول و قوّهی الهی از عهدهی اینها برآمدیم. آخرین گروهی که در هنرستان ماندگار شد «انجمن اسلامی» بود. تازه ده، پانزده گروه از هم پاشیده شده بودند و میخواستیم انجمن اسلامی را تقویت کنیم که به لطف خدا تقویت شد؛ کارها هم خیلی خوب پیش میرفت، ولی آنطور که باید و شاید زمینه در هنرستان برای بنده برای انجام بعضی کارهای پرورشی فراهم نبود.
از فضای سیاسی دو سه سال اول انقلاب فرمودید و اینکه گروهکهای مختلف خواهان حضور در فضای مدارس و هنرستانها بودند و به نوعی سهمخواهی میکردند از انقلاب. این فضا در دانشآموزان چه تاثیری گذاشته بود و شما چه روندی را در برخورد با این گروهکها در پیش گرفته بودید؟
اینها البته موقعیتهای آنچنانی نداشتند ولی به هر حال گروههایی بودند که خود را ذینفع میدانستند؛ در راهپیماییها شرکت داشتند، در مسائل انقلاب بودند، به طریقی میخواستند خود را نشان دهند، یادم هست که یکی از دانشآموزان ما به نام «حسن» که هنوز هم بعضی مواقع او را میبینم، وابسته به یکی از این گروهکها بود. در یکی از مراسمها به او گفتم: حسن آقا بیا این عکس امام را بزن آن بالا. گفت: من عکس امام را بزنم بالا؟ گفتم: بله. گفت: دوستان من، من را اذیت میکنند، من را میکشند! گفتم: اصلاً مسئلهای نیست؛ آیا خودت دلت میخواهد عکس را بزنی؟ گفت: دلم میخواهد ولی از ترس گروه و رفقا نمیتوانم. گفتم: تو بزن، توکل کن بر خدا؛ اصلاَ هیچ واهمهای هم نداشته باش… او هم جرات پیدا کرد و عکس امام را زد آن بالا. چنین فضای رعبآوری پیش آورده بودند این گروهکها در مدرسه. لازم بود که با تدبیر بیشتری حرکت کنیم در چنین فضایی. فضای مدرسه در سال 57 و 58 طوری بود که هر کسی از راه میرسید میخواست عکسی، پوستری در مدرسه بزند. من برای جلوگیری از تشتت و کمرنگ شدن خط امام، نصب هر عکسی غیر از عکس حضرت امام را قدغن کرده بودم؛ حتی نصب عکس آیتالله طالقانی و سایر علما را، که بعضاً مورد سوءاستفادهی گروهکهای منحرف واقع میشدند ممنوع کرده بودم. گفتم فقط عکس یک نفر و آن هم امام زده شود. تا اینکه یواش یواش این فضا را آماده کردیم برای طرح مسائل انقلابی.
تا کی در هنرستان بودید؟
با وجود همهی کارهایی که عرض کردم، در هنرستان ارضاء نمیشدم. فکر میکردم باید بیشتر و موثرتر از این کار کنم. برای همین در سالتحصیلی 59- 58 خودم را به معاونت پرورشی استان معرفی کردم. آن زمان «آقای رحیمی» معاون پرورشی بود. وقتی دلیل و انگیزهام را از آمدن به امور تربیتی گفتم استقبال کرد و پذیرفت که آنجا خدمت کنم.
در چه واحدی شروع به کار کردید؟
سمعی و بصری؛ خب با توجه به تحصیل در انستیتو امور هنری و توانمندیهایی که در زمینههایی مانند عکاسی، فیلمبرداری و… داشتم این واحد را نزدیکترین واحد به تخصصهایم یافتم. البته سمعی و بصری، صرفاً یک تقسیمبندی سازمانی بود؛ من و همهی دوستانی که آنجا بودند، هر کاری که زمین میماند انجام میدادیم. از تکخوانی در گروه سرود گرفته تا بازی در نمایشها و تدارکات و… کسی نمیگفت که من فقط برای این کار مامور هستم و بس.
شما سرود هم میخواندید؟
بله؛ آن زمان، سرودهای متعددی در امور تربیتی استان تولید میشد تا گروههای سرود مدارس تغذیه شوند. من هم در بعضی از این سرودها به عنوان تکخوان میخواندم. این سرودها، با ابتکار امور تربیتی، در کتابچهای تدوین شده و به همراه شعر و نت سرودها، در اختیار مدارس قرار میگرفت تا استفاده کنند. محور این کارها، شادروان «سید مرتضی مهربد» بود. از سرودهای شاخصی که اجرا کردهاید چیزی در خاطرتان هست؟ بله. یکی از سروهای خاطرهانگیزی که تبریزیها هم به یاد دارند سرود «29 بهمن» بود. نحوهی ساخت و اجرای سرود هم نکات جالبی دارد. روز 28 بهمن 1360 بود که در امور تربیتی بودیم. شادروان آقای «مرتضی مهربد» صدایم کرد و گفت: «بهروز پاشو بیا کارت دارم». رفتم اتاقش دیدم نشسته پشت ارگ و دارد روی آهنگی کار میکند. گفت: «این آهنگ را تازه کار کردهام؛ آهنگ خوبی است. با صدای تو خوب جور در میآید». گفتم: «موضوعش چیست؟» گفت: «29 بهمن». گفتم: «شعرش کو؟» شعرش را که با دستخط خودش بود، داد به من تا مرور کنم. گفت: «بخوان ببینیم چه جوری درمیآید». من شروع کردم به خواندن برای خودم؛ به حالتی که مثلاً دارم زمزمه میکنم تا آماده شوم. گفت: «آره خودشه ادامه بده، ادامه بده…» با سر و صدای ما، همکاران دیگر هم آمدند اتاق آقای مهربد. «آقای لزیری» با حالتی خاص پرسید: «چیکار دارید میکنید؟» گفتم: «والله آقای مهربد یک تقاضایی از ما کردند و ما هم داریم به درخواست ایشان پاسخ میدهیم!» گفت: «عالیه؛ ادامه بدهید». بلافاصله، دانشآموزانی که با امور تربیتی کار میکردند را زنگ زدیم آمدند و چند نفر دیگر را هم اضافه کردیم تا گروه کامل شد. حدود دو ساعت تمرین کردیم و کار تقریباً آماده شد. زنگ زدیم صدا و سیمای تبریز و گفتیم آقا ما سرودی داریم برای 29 بهمن. شما سرودی دارید که به مناسبت 29 بهمن پخش کنید؟ گفتند نه. گفتیم: ما آماده داریم. گفتند: گروه را بردارید بیاورید. بلافاصله به طرف صدا و سیما خرکت کردیم. سرود در استودیو ضبط شد و همان شب هم بلافاصله تا من برسم خانه پنج، شش باری پخش شد. کار به قدری سریع انجام شد که حتی من شعر را حفظ نبودم و متن سرود را زده بودم پشت یکی از بچههای گروه که در فیلم هم مشخص است. ترکیب گروه هم جالب بود. از بچه دبستانی گرفته تا دبیرستانی حضور داشتند در گروه.
سرود با این مطلع شروع میشد:
روز فرخندهی میهن آمد، مشت کوبنده بر دشمن آمد
سالروز تجلای نهضت، بیست و نه مه بهمن آمد
ای خوش آمد با صفا شد میهن ما
سرنگون شد تاج و تخت دشمن ما
این سرود تا مدتها از صدا و سیما پخش میشد ولی نمیدانم چه شد که دیگر این اتفاق نمیافتد. جالب اینکه هیچ کار جدیدی هم به مناسبت 29 بهمن ساخته نشده که جایگزین شود.
احساس همهی ما این بود که کشور نیاز به کار فرهنگی دارد. حتی صدا و سیما با آن تشکیلاتش، برنامهی تولیدی قابل توجهی نداشت. مسائل مالی هم مزید بر علت شده بود. باور کنید ما در امور تربیتی شبانهروز کار میکردیم و برنامه تولید میکردیم. حتی یادم هست که نمایشی را در امور تربیتی کار کردیم که تمریناتش شش ماه طول کشید. خدا شاهد است از این برنامهها یک ریال استفادهی مادی نکردیم. به خاطر پول نبود اصلاً. خودمان باور داشتیم که واقعاَ نیاز هست به این کارها.
سرود دیگری هم کار کردیم که محورش آیهی شریفهی «من المومنین رجال صدقوا…» بود. یعنی شاهبیت سرود این آیه بود که تکرار میشد. شعرش را آقای عباس شهلایی، از همکاران امور تربیتی گفته بود. خاطرهی جالبی از این سرود دارم که مربوط میشود به سفر زیارتی و تبلیغی به سوریه در سال 1364. به همراهی دانشآموزان دختر و پسر رفتیم سوریه. برای ما، برنامه ی بازدید از یکی از مدارس سوریه را ترتیب داده بودند. قرار شد آنجا سرود اجرا کنیم. همین سرود که با مطلع «من المومنین…» شروع میشد. خب؛ تیپ و قیافهی ما و بچهها به سرود خواندن نمیخورد از دید سوریها. برای همین اولش نمیخواستند قبول کنند که بخوانیم. بعد که شروع کردیم به خواندن و دیدند که با آیهی شریفه آغاز کردیم و اصلاً سرود حول این آیه میچرخد، با سکوت کامل ایستادند و گوش کردند. من داشتم زیر چشمی واکنشهای حاضرین را میدیدم. رفتارشان کاملاً عوض شده بود. بلافاصله که ما تمام کردیم آنها هم سرود ملی خودشان را خواندند و با حالتی خاص و همراه با احترام با ما خداحافظی کردند. از این اتفاقات، فراوان میافتاد در جریان کارها.
با توجه به محدودیتهای اوایل انقلاب، جریان تولید سرود در امور تربیتی، چه تاثیری در روند کلی موسیقی در آن سالها اشت؟
دو سه سال بعد از انقلاب سرودی وجود نداشت و مسئولین احتیاط میکردند از ورود به این عرصه و میترسیدند که سراغ این کارها بروند. سازها را هم پنهان کرده بودند. به هر حال فضای انقلاب و جنگ به راه افتادن کاروان شهیدان در شهرها، خود بخود میتوانست عامل احتیاط باشد. یادم هست که در اولین جشنوارهی فرهنگی و هنری دانشآموزان که در رامسر برگزار میشد. تعدادی از مربیان از «آقای زرهانی»، معاون پرورشی وزیر، پرسیدند که ما میخواهیم در زمینهی موسیقی و سرود کار کنیم، چگونه کار کنیم؟ آقای زرهانی جواب داد که ما هفتهی پیش رفته بودیم خدمت حضرت امام و از ایشان پرسیدیم که کدام موسیقی حرام است و امام فرموده بودند آن موسیقی که غنا باشد؛ در توضیح غنا هم گفت: آن نوع موسیقی که یک نفر گوش کند و بگوید عرق و ورقش کم است حرام است. بعد هم گفت این الگوی کار شماست. بروید کار کنید. بعد ما کمکم شروع کردیم. ارگانهای انقلابی هم یواشیواش همه شروع کردند به کار. یادم هست که سازمان تبلیغات هم از امور تربیتی درخواست کرد که یک نفر را بفرستید تا برای ما هم گروه سرود تشکیل بدهد. امور تربیتی هم آقای مهربد را فرستاده بود. گروههای سرود امور تربیتی با اجراهایی که در مکانها و مناسبتهای مختلف داشتند، راه را برای دیگران باز کردند. حتی این گروههای سرود دانشآموزی به مصلاها هم میرفت و پیش از خطبهها به اجرای برنامه میپرداخت. همهی اینها باعث سدشکنی شد. اشاره کردید که امور تربیتی در آن دوره، فقط محدود به مدارس نبود و به جاهای دیگر هم از خدمات امور تربیتی بهرهمند بودند. در این باره بیشتر توضیح بدهید.
مثلاً یکی از کارهای ما پخش فیلم از طریق آپارات در جاهای مختلف بود. آن زمان، امکانات پخش فیلم به این گستردگی نبود. برای همین، در امور تربیتی، واحد سیار پخش فیلم درست کرده بودیم. یک دستگاه آپارات 16میلیمتری بود که شب و روز با ما بود. فیلمها را برمیداشتیم و به مساجد حاشیهی تبریز و مدارس شهرستانها میرفتیم و تغذیه میکردیم. دو سه سال، بسیاری از مساجد را تحت پوشش قرار دادیم. یادم هست که فیلم «دو چشم بیسو» و «بلمی به سوی ساحل» را در اکثر مساجد پخش کردیم. استقبال هم میشد از این فیلمها. مردم بعد از نماز مینشستند مسجد و منتظر ما و آپاراتمان میشدند. نکتهی جالب اینجاست که به شهرستانها میرفتیم بدون اینکه ابلاغ داشته باشیم از طرف اداره. اصلاً در این فکرها نبودیم. فقط عاشق این کارها بودیم و تاثیر بسیاری هم داشت.
به نظرتان رمز موفقیت شما در امور تربیتی چه بود؟ و چرا توانستید در آن دوره، آن همه کار انجام دهید؟
ببینید ما در امور تربیتی استان یازده نفر بودیم. اما این یازده نفر هر کدام به اندازهی چند نفر کار میکردند. هیچکدام هم نمیگفتند که تقسیم کار است و من فقط باید فلان کار را بکنم. علاوه بر این، حس تعهد نسبت به جامعه در اوج بود. بدنبال اضافهکاری و پاداش و تشویق دیگران هم نبودیم. هر کس با عشق خودش کار میکرد. به نظرم، آن صفا و خلوص و کار برای خدا بود که آن همه موثر میشد.