تفاوت میان نسخههای «ابوالفضل ارقند، آزاده سبزواری»
سطر ۲۴: | سطر ۲۴: | ||
[[رده:مداحان]] | [[رده:مداحان]] | ||
[[رده:فعالیت فرهنگی]] | [[رده:فعالیت فرهنگی]] | ||
[[رده:خراسان رضوی]] | [[رده:خراسان رضوی]] | ||
[[رده:عناصر]] | [[رده:عناصر]] | ||
[[رده:وقایع]] | [[رده:وقایع]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۲:۳۵
ارقند
ابوالفضل ارقند مداح و رزمندهی سبزواری که هشت سال اسیر بود و بهخاطر روحیهی طنز و فعالیتهای فرهنگی و هنریای که در جنگ داشت جزوافراد فرهنگی و هنری جنگ به حساب میآمد.
از شکنجهها نمیگویم
اسماعیل نوروزی یادداشت کرده است:
تا مدتها که پای مصاحبه نمیآمد. وقتی هم که راضی شد هر حرفی را نمیزد. اصرار داشت که از شکنجهها و اذیتهای اسارت حرفی نزند. با سؤال و اصرار زیاد، اشارهای میکرد و رد میشد. خودش میگفت که اولویت حرفهایی که باید در مورد اسارت زده شود، سبک زندگی در اسارت است. میگفت که در اردوگاه همه چیز ممنوع بود ولی ما هر کاری که دوست داشتیم میکردیم. از تئاترهای مختلف و سرودهای حماسی تا جشنهای دهه فجر و هفته دفاع مقدس. آنها در زمان اسارت شعر «لبیک قائدنالمعظم» میسرایند و با شصت نفر از آزادهها تمرین کرده و در بازگشت به ایران در محضر مقام معظم رهبری اجرا میکنند.
تئاتر در اردوگاه
در اسارت، فعالیتهای فرهنگی در روحیه و توان بچهها خیلی موثر بود. بچهها دستشان از همه جا کوتاه بود. قبل از مناسبتهای ملی مذهبی با دو سه نفر از بچههایی که بیشتر در کارهای فرهنگی بودند، جلسه میگرفتیم که چه برنامهای داشته باشیم. هر مناسبتی برنامه مخصوص به خودش را داشت و برای هر آسایشگاه به تناسب افراد و پتانسیلی که داشت برنامه ریزی میکردیم.
به لحاظ دفتر و قلم در مضیقه بودیم. همه چیز به شکل شنیداری و گفتاری بود و نوشتهای روی کاغذ نداشتیم. تئاتر به وضعیت سیاسی آن ایام و مسئله جنگ ارتباط داشت. بچههای تئاتر باید در این مورد مطلب آماده میکردند. امکانات هم نداشتیم. از چیزهایی که خیلی برای تئاتر نیاز داشتیم، لباس بود. بعضی از بچهها ابتکار به خرج میدادند و با همان لباسهای فرمی که داشتند، لباس مورد نیاز نمایش را تهیه میکردند. برای گریم، از خمیردندان، دوده بخاری و واکس استفاده میکردیم. واکس را از سربازهای عراقی کش میرفتیم. هم بازیگر بودم و هم کارگردان. پشت پنجره نگهبان گذاشته بودم که اگر عراقیها آمدند، صحنه را به هم بزنم. مشغول تمرین بودیم. با پرزِ پتویِ مشکی، سبیل درست کرده بودم و به صورتم چسبانده بودم و با زغال هم ریش گذاشته بودم. مشغول بازی کردن بودم که یک لحظه متوجه حضور سرباز عراقی پشت پنجره شدم. مسئول آسایشگاه پنج بودم. فوری صحنه را به هم زدم. بچهها بلند شدند و شروع کردند به راه رفتن در آسایشگاه تا وانمود کنند همه چیز طبیعی است. اما کار از کار گذشته بود. سرباز عراقی از پشت پنجره صدایم کرد. سبیلم را کندم ولی گریم صورتم را نمیشد کاری کرد، با همان وضعیت رفتم. گفتم: «چیه؟» گفت: «تئاتر؟» گفتم: «نه. داشتم برای بچهها فیلم در میآوردم تا سرگرم شوند. چون بچهها چند سالی است که اسیرند و خسته شدهاند» خلاصه یک طوری قضیه را جمع کردم تا سرباز عراقی بی خیال تمرین ما شود.
منبع
کتاب ایام سبزوار