تفاوت میان نسخه‌های «محمدسالک رحیمی»

از قصه‌ی ما
 
سطر ۳۳: سطر ۳۳:
[[رده:منافقین]]
[[رده:منافقین]]
[[رده:دهه 60]]
[[رده:دهه 60]]
[[رده: آذربایجان شرقی]]
[[رده: عناصر]]
[[رده: وقایع]]
[[رده: مراکز]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۶ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۶:۴۷

متولد خردادماه 1336 در محله‌ی کوچه‌باغ تبریز؛ از قبل از انقلاب در تظاهرات و مجالس سخنرانی حضور فعال داشته و در جریان قیام 29 بهمن تبریز بازداشت شده است. از همان اولین روزهای پیروزی انقلاب به دلیل جو محله‌ی کوچه‌باغ، در بحث و جدل با گروهک‌های مختلف شرکت فعال می‌یابد. مهرماه سال 59 وارد آموزش و پرورش می‌شود. در بدو ورود به مدرسه با انسجام بخشیدن به نیروهای حزب‌اللهی، به مقابله‌ی فکری با سمپات‌های گروهک‌ها در مدرسه می‌پردازد. فعالیت‌های متنوعی در طول دهه‌ی شصت در دو مدرسه‌ی پروفسور هشترودی و فردوسی انجام داده است. از جمله: تشکیل گروه‌های سرود و تئاتر و اجراهای متعدد در نماز جمعه، جمع‌آوری کمک‌های دانش‌آموزان به رزمندگان، تشکیل نمایشگاه‌های مختلف برای تنویر افکار دانش‌آموزان در مقابل تبلیغات گروهک‌ها و…

خاطرات محمدسالک رحیمی از مربیان پرورشی دهه شصت

از مهرماه سال 1359 از طریق گزینش، معرفی شدم به ناحیه‌ی دو آموزش و پرورش تبریز. حدود دو سه هفته‌ی اول مهرماه در یک مدرسه‌ی ابتدایی به نام «دبستان شهید مفتح» مشغول بودم. بیست و سوم از اداره فراخوان کردند و دوباره فرستادند گزینش. بعد از گزینش مجدد، در بیست و ششم مهر، یعنی سه روز بعد، به عنوان مربی پرورشی به «دبیرستان پروفسور هشترودی» که مدرسه‌ی خدمات بازرگانی بود، معرفی شدم. شنیده بودم گروهک‌ها در این مدرسه فعّال بودند؛ اوّل رفتم سراغ بچّه مسلمان‌ها و متدین‌ها که یکی دو نفرشان را از قبل می‌شناختم. با کمک آن‌ها شروع کردیم به سازمان‌دهی سریع بچه حزب‌اللّهی‌ها که به تأسیس انجمن اسلامی منجر شد. نکته‌ی قابل توجه این که بچه‌ها چون تا آن روز اصلاً مربی پرورشی نمی‌دانستند یعنی چه، اوّلش با دید خاص نگاه می‌کردند. بعد از این‌که فعالیت‌هایمان را شروع کردیم و برنامه‌ها را یک‌به‌یک به اجرا گذاشتیم، جا انداختیم که معلم پرورشی چه وظایفی دارد. اوّل سال که هنوز برنامه‌های درسی جا نیفتاده بود، از فرصت‌ کلاس‌هایی که هنوز معلم نداشتند و خالی بودند، استفاده می‌کردم و می‌رفتم در کلاس‌ها و خودم را معرفی می‌کردم و با بچه‌ها گرم ‌می‌گرفتم. بحث عقیدتی بیشتر از مسائل دیگر داغ بود. آن‌هایی که جذب یا شیفته‌ی گروهک‌های مختلف بودند، بیشتر مسائل سطحی را مطرح می‌کردند و چون بچّه‌ها اوّل انقلاب می‌خواستند با مسائل اعتقادی آشنا بشوند، سر کلاس بحث‌های اعتقادی را مطرح می‌کردم و از این طریق بچه‌ها را جذب می‌کردم. صحبت را اول شروع می‌کردم. آخر سر یک وقتی می‌گذاشتیم برای سئوالات. بچه‌هایی که شیفته‌ی گروهک‌ها بودند، می‌خواستند سخن از مسیرش خارج بشود.

مچ توده‌ای‌ها باز شد در یکی از همان روزها، دقیقاً یادم هست، دانش‌آموزی که چهارم حسابداری بود از موضع حزب توده صحبت می‌کرد (هنوز گاهی اوقات می‌بینمش) با آرامش و با خنده بر خلاف وابستگان مجاهدین و امثالهم، حرفش را داشت می‌زد. یعنی رویه‌ی آن‌ها، که از بالا دیکته شده بود این بود. رویه‌شان این‌طوری بود. منافقین یا چریک‌های فدایی یا گروه‌های دیگر با خشم و عصبانیت حرف می‌زدند، ولی توده این‌طوری نبود، توده بیشترش می‌خواست با خنده و لبخند حرفش را بزند. می‌خواستند با این روش جذب کنند. حتی برای مثال متذکر خیانت‌هایشان که می‌شدیم این‌ها به جای این که حرص بکشند و خودشان را ناراحت کنند، با خنده می‌خواستند مسئله را جوری به اصطلاح سر هم کنند که ما به خیانت‌های حزب توده در جریان دکتر مصدق نرسیم! این پسر که در کلاسم بود و هر موقع صحبت می‌کردم، می‌دیدم با گشاده‌رویی و با خنده‌ی توأم با تمسخر و طنز برخورد می‌کرد. خوشبختانه باز هم مچ این توده‌ای باز شد و دور و بر همکلاسی‌هایش متوجّه شدند که رویه‌ی این‌ها کلاً خیانت بود.

بچه‌ها اتاق‌ها را کلاس کردند این گروهک‌ها برای خودشان اتاق داشتند در مدرسه. بعد از این‌که ما آمدیم، این‌ها را غیرمستقیم و یواش یواش برچیدیم؛ آن هم این‌طوری شد که من اتاق نیاز داشتم، مدرسه اتاق نیاز داشت برای تشکیل کلاس و… آمدیم این‌ها را به خاطر این‌که بچّه‌ها هم دلگیر بودند، معلّم‌ها هم دلگیر بودند به خاطر این‌که با یک تیر دو نشان بزنیم، غیرمستقیم با دانش‌آموزان صحبت کردیم که شما کلاس ندارید و اتاق‌های مدرسه را گروهک‌ها اشغال کرده‌اند؛ بیایید صبح از هر کلاس یکی دو تا صندلی بردارید ببرید بگذارید آن‌جا بنشینید بگویید این‌جا کلاس ماست و همین کار را کردند. آمدند دیدند که وسایل‌شان بیرون است؛ داد و بیداد کردند، اما در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند و نتوانستند کاری کنند. اتاق‌شان که اشغال شد، مهم‌ترین فعالیت‌شان که توزیع روزنامه بود و تبیین افکار خودشان از آن طریق، رفته رفته تعطیل شد. با این کار مقدمه‌ی اضمحلال فعالیت آن‌ها به طور غیرمستقیم فراهم شد. از روزنامه‌بازی‌شان هم این را بگویم که این روزنامه‌ها به دست سرگروه‌هایی که در مدرسه انتخاب کرده بودند می‌رسید و آخرین مواضع‌شان را به آن‌ها القاء می‌کردند. می‌نوشتند که رژیم چنین می‌کند و رژیم چنان می‌کند و برای تخطئه‌ی جمهوری اسلامی مثال عینی دست این‌ها می‌گذاشت. کم و کاست‌های اوّل انقلاب را که طبعاً در تمامی انقلاب‌ها وجود دارد به رخ می‌کشیدند و آن‌ها را به حساب اسلام و انقلاب می‌گذاشتند؛ جمهوری اسلامی را متهم می‌کردند و از این طریق برای خودشان نیرو دست و پا می‌کردند. بیشتر می‌رفتند سراغ بچه‌های ساده‌لوح. یک عده بودند که یا از طریق توصیه‌ی خانواده یا قدرت استدلال خودشان می‌فهمیدند و دنبال هیچ گروهی نبودند، بی‌طرف بودند؛ روی این‌ها نمی‌توانستند اثر بگذارند. اما یک عده بودند که ساده‌لوح بودند یا مثلاً خانواده مشرف نبود روی آن‌ها، این‌ها دنبال‌شان می‌رفتند و یا بعضی از این‌ها می‌آمدند دنبال این‌ها. بعضی‌ها خودشان می‌آمدند دنبال این‌ فعالان گروهکی، ولی اکثراً این‌ها می‌رفتند دنبال آن‌ها. شگردهای خاصی هم داشتند. اول با صحبت‌های دوستانه و رفاقت شروع می‌کردند. من هم با مثال زدن‌ها و بحث‌های اعتقادی به این‌ها تلنگر می‌زدم؛ خوب اکثریت خانواده‌های این بچّه‌ها مسلمان بودند و مقید به آداب شرع. به مبانی اعتقادی ولو به صورت سنتی هم باشد معتقد بودند.

از گروهک تا بازی‌دراز

یکی از بچه‌های دبیرستان فردوسی که بعداً شهید شد، از طرفداران مجاهدین بود. او با ما هم‌محل و همسایه بود. یادم هست که یک روز تابستان که ماه مبارک رمضان هم بود، در کوچه‌مان، با این آقا سر صحبت باز شد. می‌دانستم پسر پاک و اصیلی است. صحبت‌مان خیلی طولانی و پردامنه شد. او هم دائماً از این شاخ به آن شاخ می‌پرید و بهانه‌جویی می‌کرد در طرفداری از مجاهدین. من آخر سر به او گفتم که «اصلاً همه‌ی این حرف‌ها را ول کن و فقط به این یک سئوال من جواب بده؛ بگو ببینم آیا می‌توانی امام را با مسعود رجوی مقایسه کنی؟!» وقتی این پرسش را کردم، آن شهید عزیز از شرم و حیا سرش را انداخت پایین و گفت: «رجوی کجا و امام کجا! یک موی امام را به میلیاردها مثل رجوی نمی‌دهم.» تا این را گفت گفتم بقیه را ول کن اگر امام را این‌قدر قبول داری امام را بگیر و برو جلو و هر چیز دیگری را رها کن. آن شهید بزرگوار فردایش دوباره آمد سراغ من دم در. در را زد و رفتیم بیرون خیلی صحبت کردیم. او به تدریج خطش را از منافقین جدا کرد. بعد هم رفت جبهه و در «ارتفاعات بازی‌دراز» به شهادت رسید و الان هم مفقود است و هنوز پیکر مطهرش پیدا نشده…

جستارهای وابسته


منابع

دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی