تفاوت میان نسخه‌های «۹سال نامزد بودیم!»

از قصه‌ی ما
(صفحه‌ای تازه حاوی «سال ۶۱ که نامزد شدیم؛ قرار بود بعد از محرم ازدواج کنیم. اما جنگ هیچ قراری را نمی‌شناخت؛ علی به جبهه رفت و اسیرشد. مدت‌ها از او بی‌خبر بودم و نگرانی بندبند جانم را گرفته بود. یک‌روز به هلال احمر زنگ زدم و پرسیدم:«علی زارعی نامه دارد؟» وقتی...» ایجاد کرد)
 
 
سطر ۱: سطر ۱:
سال ۶۱ که نامزد شدیم؛  قرار بود بعد از محرم ازدواج کنیم. اما [[جنگ]] هیچ قراری را نمی‌شناخت؛ علی به جبهه رفت و [[اسیر]]شد. مدت‌ها از او بی‌خبر بودم و نگرانی بندبند جانم را گرفته بود. یک‌روز به هلال احمر زنگ زدم و پرسیدم:«علی زارعی نامه دارد؟» وقتی از آن سوی گوشی گفتند: «بله» ؛ دیگر هیچ‌چیز نشنیدم. شوق و ذوق نشسته بود جای تمام دلهره‎‌ها و غم‌های این مدت. با هیجانی وصف ناشدنی به سمت ساختمان جمعیت هلال احمر رفتم تا نامه را تحویل بگیرم. همین که نامه را به دستم دادند خانه‌ی امیدم ویران شد. جلوی نام پدر نوشته بود«عباس» درحالی‌که نام پدر علی «جعفر» بود. بی‌اختیارگریه می‌کردم. در همان حال خانم «بهجت سرافراز» که آن‌زمان مدیر مجموعه بود؛ با من شروع به صحبت کردند. گفت :«جایی مشغول به کاری؟» گفتم:« نه.» با روی باز مرا به کار در اداره امور اسرا و مفقودان دعوت کرد. بی‌معطلی این پیشنهاد را قبول کردم. همدرد همه بودم؛ چه زن جوانی که چشم‌انتظار همسرش بود چه پدرومادر پیری که هر روز به اداره سر می‌زدند و سال های [[انتظار]]م را با آن ها شریک شدم.
سال ۶۱ که نامزد شدیم؛  قرار بود بعد از محرم ازدواج کنیم. اما [[جنگ]] هیچ قراری را نمی‌شناخت؛ علی به جبهه رفت و [[اسیر]] شد. مدت‌ها از او بی‌خبر بودم و نگرانی بندبند جانم را گرفته بود. یک‌روز به هلال احمر زنگ زدم و پرسیدم:«علی زارعی نامه دارد؟» وقتی از آن سوی گوشی گفتند: «بله» ؛ دیگر هیچ‌چیز نشنیدم. شوق و ذوق نشسته بود جای تمام دلهره‎‌ها و غم‌های این مدت. با هیجانی وصف ناشدنی به سمت ساختمان جمعیت هلال احمر رفتم تا نامه را تحویل بگیرم. همین که نامه را به دستم دادند خانه‌ی امیدم ویران شد. جلوی نام پدر نوشته بود«عباس» درحالی‌که نام پدر علی «جعفر» بود. بی‌اختیارگریه می‌کردم. در همان حال خانم «بهجت سرافراز» که آن‌زمان مدیر مجموعه بود؛ با من شروع به صحبت کردند. گفت :«جایی مشغول به کاری؟» گفتم:« نه.» با روی باز مرا به کار در اداره امور اسرا و مفقودان دعوت کرد. بی‌معطلی این پیشنهاد را قبول کردم. همدرد همه بودم؛ چه زن جوانی که چشم‌انتظار همسرش بود چه پدرومادر پیری که هر روز به اداره سر می‌زدند و سال های [[انتظار]] م را با آن ها شریک شدم.


۹سال بعد خبر تبادل اسرا رسید. قرار شد همراه با دوستان و همکاران به مرز برویم. با این قول به مادرم که هرگز نامزدم را نبینم و با شنیدن خبر سلامتی‌اش سریعا به تهران برگردم به مرز رفتیم. اولین اتوبوس اسرا از راه رسید. دوستانم همراه من فریاد می‌زدند:« علی زارعی… علی زارعی. »بالاخره یکی از دوستانِ علی صدایمان را شنید وگفت:« فردا می‌آید! » پاهایم سست شد و اشک امانم را برید. قول داده بودم به محض دریافت خبر سلامتی‌اش برگردم، به تهران برگشتم و برای استقبال از پسرخاله‌ام راهی شهرستان شدیم تا انتظار ۹ساله به پایان برسد.
۹سال بعد خبر تبادل اسرا رسید. قرار شد همراه با دوستان و همکاران به مرز برویم. با این قول به مادرم که هرگز نامزدم را نبینم و با شنیدن خبر سلامتی‌اش سریعا به تهران برگردم به مرز رفتیم. اولین اتوبوس اسرا از راه رسید. دوستانم همراه من فریاد می‌زدند:« علی زارعی… علی زارعی. »بالاخره یکی از دوستانِ علی صدایمان را شنید وگفت:« فردا می‌آید! » پاهایم سست شد و اشک امانم را برید. قول داده بودم به محض دریافت خبر سلامتی‌اش برگردم، به تهران برگشتم و برای استقبال از پسرخاله‌ام راهی شهرستان شدیم تا انتظار ۹ساله به پایان برسد.
 
<ref>خاطره‌ای از عصمت زارعی،امدادگر</ref>
<sup>«خاطره‌ای از عصمت زارعی،امدادگر»</sup>
<sup>«خاطره‌ای از عصمت زارعی،امدادگر»</sup>
[[رده: اهالي تهران]]  
[[رده: تهران]]  
[[رده: عناصر]]  
[[رده: عناصر]]  
[[رده: دفاع مقدس]]  
[[رده: دفاع مقدس]]  
[[رده: زنان]]  
[[رده: زنان]]  
[[رده: اسرا]]
[[رده: اسرا]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ ژوئن ۲۰۲۲، ساعت ۱۵:۵۲

سال ۶۱ که نامزد شدیم؛ قرار بود بعد از محرم ازدواج کنیم. اما جنگ هیچ قراری را نمی‌شناخت؛ علی به جبهه رفت و اسیر شد. مدت‌ها از او بی‌خبر بودم و نگرانی بندبند جانم را گرفته بود. یک‌روز به هلال احمر زنگ زدم و پرسیدم:«علی زارعی نامه دارد؟» وقتی از آن سوی گوشی گفتند: «بله» ؛ دیگر هیچ‌چیز نشنیدم. شوق و ذوق نشسته بود جای تمام دلهره‎‌ها و غم‌های این مدت. با هیجانی وصف ناشدنی به سمت ساختمان جمعیت هلال احمر رفتم تا نامه را تحویل بگیرم. همین که نامه را به دستم دادند خانه‌ی امیدم ویران شد. جلوی نام پدر نوشته بود«عباس» درحالی‌که نام پدر علی «جعفر» بود. بی‌اختیارگریه می‌کردم. در همان حال خانم «بهجت سرافراز» که آن‌زمان مدیر مجموعه بود؛ با من شروع به صحبت کردند. گفت :«جایی مشغول به کاری؟» گفتم:« نه.» با روی باز مرا به کار در اداره امور اسرا و مفقودان دعوت کرد. بی‌معطلی این پیشنهاد را قبول کردم. همدرد همه بودم؛ چه زن جوانی که چشم‌انتظار همسرش بود چه پدرومادر پیری که هر روز به اداره سر می‌زدند و سال های انتظار م را با آن ها شریک شدم.

۹سال بعد خبر تبادل اسرا رسید. قرار شد همراه با دوستان و همکاران به مرز برویم. با این قول به مادرم که هرگز نامزدم را نبینم و با شنیدن خبر سلامتی‌اش سریعا به تهران برگردم به مرز رفتیم. اولین اتوبوس اسرا از راه رسید. دوستانم همراه من فریاد می‌زدند:« علی زارعی… علی زارعی. »بالاخره یکی از دوستانِ علی صدایمان را شنید وگفت:« فردا می‌آید! » پاهایم سست شد و اشک امانم را برید. قول داده بودم به محض دریافت خبر سلامتی‌اش برگردم، به تهران برگشتم و برای استقبال از پسرخاله‌ام راهی شهرستان شدیم تا انتظار ۹ساله به پایان برسد. [۱] «خاطره‌ای از عصمت زارعی،امدادگر»

  1. خاطره‌ای از عصمت زارعی،امدادگر