تفاوت میان نسخه‌های «فوزیه، پرستار پاوه»

از قصه‌ی ما
(صفحه‌ای تازه حاوی «فوزیه شیردل بهیاری بود که در بیمارستان قدس پاوه خدمت می‌کرد.توی درگیری، گلوله‌ای آتشین و گداخته، بی‌رحمانه پهلویش را شکافت و نقش زمینش کرد. در خانه‌ی پاسداران بودیم. با عجله به‌طرف فوزیه دویدم. به بالینش که رسیدم غرق در خون شده بود و روپو...» ایجاد کرد)
 
 
سطر ۱: سطر ۱:
فوزیه شیردل بهیاری بود که در بیمارستان قدس [[پاوه]] خدمت می‌کرد.توی درگیری، گلوله‌ای آتشین و گداخته، بی‌رحمانه پهلویش را شکافت و نقش زمینش کرد. در خانه‌ی پاسداران بودیم. با عجله به‌طرف فوزیه دویدم. به بالینش که رسیدم غرق در خون شده بود و روپوش سفیدش را گلگون کرده بود. این‌قدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی‌رنگ بود. با دیدن این صحنه که سوزناک‌ترین لحظات عمرم بود، درحالی‌که قلبم می‌جوشید، خم شدم و لحظه‌ای سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و او را به آغوش کشیدم. خون تازه‌ای از پهلویش جاری بود و سروصورتم خونی شد. روحیه‌ام ضعیف شد اما سعی کردم که قلبی سنگی داشته باشم.
فوزیه شیردل بهیاری بود که در بیمارستان قدس [[پاوه]] خدمت می‌کرد.توی درگیری، گلوله‌ای آتشین و گداخته، بی‌رحمانه پهلویش را شکافت و نقش زمینش کرد. در خانه‌ی پاسداران بودیم. با عجله به‌طرف فوزیه دویدم. به بالینش که رسیدم غرق در خون شده بود و روپوش سفیدش را گلگون کرده بود. این‌قدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی‌رنگ بود. با دیدن این صحنه که سوزناک‌ترین لحظات عمرم بود، درحالی‌که قلبم می‌جوشید، خم شدم و لحظه‌ای سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و او را به آغوش کشیدم. خون تازه‌ای از پهلویش جاری بود و سروصورتم خونی شد. روحیه‌ام ضعیف شد اما سعی کردم که قلبی سنگی داشته باشم.
سرش را به دامنم گرفتم و به‌صورت خونی و لب‌های روزه‌دار و خشک و ترک‌خورده‌اش بوسه زدم. از چهره‌اش پیدا بود که رفتنی ست. مظلومانه نگاهی کرد که بوی خواهش داشت. نگاهش در نگاهم گره‌خورده بود. لحظه‌ی بغض‌شکن و غم‌انگیزی شده بود و این سخت‌ترین لحظات زندگی من بود. فوزیه همچنان ناله می‌کرد و آتش‌به‌جانم می‌زد. محل گلوله به‌شدت خونریزی داشت اما نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خونریزی را بگیرد. رشتی را به پهلویش بستم اما خون بند نمی‌آمد و این کار من هم بی‌فایده بود. ۱۶ ساعت از زخمی شدنش می‌گذشت. همه برایش گریه می‌کردند و قلب همه را خون کرده بود. جز گریه هیچ کاری از دست هیچ‌کسی برنمی‌آمد، اما اشکی که در آن جمع بر چهره‌ی [[چمران]] دیدم هرگز از یادم نخواهد رفت.
سرش را به دامنم گرفتم و به‌صورت خونی و لب‌های روزه‌دار و خشک و ترک‌خورده‌اش بوسه زدم. از چهره‌اش پیدا بود که رفتنی ست. مظلومانه نگاهی کرد که بوی خواهش داشت. نگاهش در نگاهم گره‌خورده بود. لحظه‌ی بغض‌شکن و غم‌انگیزی شده بود و این سخت‌ترین لحظات زندگی من بود. فوزیه همچنان ناله می‌کرد و آتش‌به‌جانم می‌زد. محل گلوله به‌شدت خونریزی داشت اما نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خونریزی را بگیرد. رشتی را به پهلویش بستم اما خون بند نمی‌آمد و این کار من هم بی‌فایده بود. ۱۶ ساعت از زخمی شدنش می‌گذشت. همه برایش گریه می‌کردند و قلب همه را خون کرده بود. جز گریه هیچ کاری از دست هیچ‌کسی برنمی‌آمد، اما اشکی که در آن جمع بر چهره‌ی [[چمران]] دیدم هرگز از یادم نخواهد رفت.
پیکر نیمه‌جان او را بعد از ۱۸ ساعت از خانه پاسداران به ساختمان بهداری بردند تا از دید مردم و مجروحین دور باشد و روحیه مجروحان ضعیف نشود. بهداری در ورودی غربی شهر پاوه قرار داشت. همراهش رفتم و کنارش نشستم و موهایش را که کمی بیرون آمده بود پوشاندم. سرش را به دامن گرفتم و میان دستانم قرار دادم و به آن‌ها بوسه زدم. نفس‌های آخر را می‌کشید و چشمان بازش خیره به نقطه‌ای دوخته‌شده بود. لحظاتی بعد او بود و انفجاری و پیکری سرخ. این فرشته‌ی بی‌گناه در میان دامنم و بین شیون و ضجه زنان و کودکان، با درد و رنج زیاد بعد از ۲۴ ساعت خونریزی و دست‌وپنجه نرم کردن با مرگ بالاخره تسلیم شد. شیردل با زبان روزه شهید شد انگار کسی او را به پرواز دعوت کرده بود و من لحظه پرواز او را دیدم.
چند ساعت بعد که هلی‌کوپتر به پاوه رسید، پیکر فوزیه را هم کنار مجروحان سوار کردیم اما وقتی پره‌های هلی‌کوپتر به ساختمان اصابت کرد و شکست، مثل فنر از جا بلند می‌شد و دوباره به زمین می‌خورد. هر بار چند مجروح به بیرون پرت می‌شدند و پره‌های تیز با ضربه‌ای آن‌ها را بی‌جان به زمین می‌انداخت. پیکر نیمه‌جان دو خلبان از در کابین در حالی آویزان شده بود که پاهایشان در کمربند اصلی گیرکرده بود. مجروحان هلی‌کوپتر همه بین زمین و آسمان شهید شدند. ناراحتی همه‌مان را دیوانه کرده بود. عده‌ای سر خود را به دیوار می‌کوبیدند و شیون می‌کردند و گروهی سردرگم دور خود می‌چرخیدند. گلوله‌های دشمن همچنان بر سر ما می‌بارید ولی کسی دیگر به مرگ توجهی نداشت.
غم‌انگیزترین صحنه اما مربوط به فوزیه شیردل بود که پایش داخل هلیکوپتر گیرکرده بود و بدنش با روپوش سفید خونی آویزان مانده بود. باد روپوش سفید و گیسوان بلندش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد و دست‌های خونی‌اش، آویزان بر روی زمین و خاک کشیده شده بود…
<sub>خاطره ای ازعزت قیصری، کتاب دادا</sub>  
<sub>خاطره ای ازعزت قیصری، کتاب دادا</sub>  
[[رده: اهالي کردستان]]  
[[رده: اهالي کردستان]]  

نسخهٔ کنونی تا ‏۷ ژوئن ۲۰۲۲، ساعت ۲۱:۴۶

فوزیه شیردل بهیاری بود که در بیمارستان قدس پاوه خدمت می‌کرد.توی درگیری، گلوله‌ای آتشین و گداخته، بی‌رحمانه پهلویش را شکافت و نقش زمینش کرد. در خانه‌ی پاسداران بودیم. با عجله به‌طرف فوزیه دویدم. به بالینش که رسیدم غرق در خون شده بود و روپوش سفیدش را گلگون کرده بود. این‌قدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی‌رنگ بود. با دیدن این صحنه که سوزناک‌ترین لحظات عمرم بود، درحالی‌که قلبم می‌جوشید، خم شدم و لحظه‌ای سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و او را به آغوش کشیدم. خون تازه‌ای از پهلویش جاری بود و سروصورتم خونی شد. روحیه‌ام ضعیف شد اما سعی کردم که قلبی سنگی داشته باشم. سرش را به دامنم گرفتم و به‌صورت خونی و لب‌های روزه‌دار و خشک و ترک‌خورده‌اش بوسه زدم. از چهره‌اش پیدا بود که رفتنی ست. مظلومانه نگاهی کرد که بوی خواهش داشت. نگاهش در نگاهم گره‌خورده بود. لحظه‌ی بغض‌شکن و غم‌انگیزی شده بود و این سخت‌ترین لحظات زندگی من بود. فوزیه همچنان ناله می‌کرد و آتش‌به‌جانم می‌زد. محل گلوله به‌شدت خونریزی داشت اما نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خونریزی را بگیرد. رشتی را به پهلویش بستم اما خون بند نمی‌آمد و این کار من هم بی‌فایده بود. ۱۶ ساعت از زخمی شدنش می‌گذشت. همه برایش گریه می‌کردند و قلب همه را خون کرده بود. جز گریه هیچ کاری از دست هیچ‌کسی برنمی‌آمد، اما اشکی که در آن جمع بر چهره‌ی چمران دیدم هرگز از یادم نخواهد رفت. پیکر نیمه‌جان او را بعد از ۱۸ ساعت از خانه پاسداران به ساختمان بهداری بردند تا از دید مردم و مجروحین دور باشد و روحیه مجروحان ضعیف نشود. بهداری در ورودی غربی شهر پاوه قرار داشت. همراهش رفتم و کنارش نشستم و موهایش را که کمی بیرون آمده بود پوشاندم. سرش را به دامن گرفتم و میان دستانم قرار دادم و به آن‌ها بوسه زدم. نفس‌های آخر را می‌کشید و چشمان بازش خیره به نقطه‌ای دوخته‌شده بود. لحظاتی بعد او بود و انفجاری و پیکری سرخ. این فرشته‌ی بی‌گناه در میان دامنم و بین شیون و ضجه زنان و کودکان، با درد و رنج زیاد بعد از ۲۴ ساعت خونریزی و دست‌وپنجه نرم کردن با مرگ بالاخره تسلیم شد. شیردل با زبان روزه شهید شد انگار کسی او را به پرواز دعوت کرده بود و من لحظه پرواز او را دیدم. چند ساعت بعد که هلی‌کوپتر به پاوه رسید، پیکر فوزیه را هم کنار مجروحان سوار کردیم اما وقتی پره‌های هلی‌کوپتر به ساختمان اصابت کرد و شکست، مثل فنر از جا بلند می‌شد و دوباره به زمین می‌خورد. هر بار چند مجروح به بیرون پرت می‌شدند و پره‌های تیز با ضربه‌ای آن‌ها را بی‌جان به زمین می‌انداخت. پیکر نیمه‌جان دو خلبان از در کابین در حالی آویزان شده بود که پاهایشان در کمربند اصلی گیرکرده بود. مجروحان هلی‌کوپتر همه بین زمین و آسمان شهید شدند. ناراحتی همه‌مان را دیوانه کرده بود. عده‌ای سر خود را به دیوار می‌کوبیدند و شیون می‌کردند و گروهی سردرگم دور خود می‌چرخیدند. گلوله‌های دشمن همچنان بر سر ما می‌بارید ولی کسی دیگر به مرگ توجهی نداشت. غم‌انگیزترین صحنه اما مربوط به فوزیه شیردل بود که پایش داخل هلیکوپتر گیرکرده بود و بدنش با روپوش سفید خونی آویزان مانده بود. باد روپوش سفید و گیسوان بلندش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد و دست‌های خونی‌اش، آویزان بر روی زمین و خاک کشیده شده بود…

خاطره ای ازعزت قیصری، کتاب دادا