تفاوت میان نسخه‌های «به دنبال کارهایی به عظمت انقلاب»

از قصه‌ی ما
(صفحه‌ای تازه حاوی «با حضور مرحوم کاظمی در جایگاه مدیریت جهاد دانشگاهی، در واقع مدیریت معنوی دانشکده به‌عهده‌ی ایشان قرار گرفت و در همان سال‌ها بود که خانواده‌ی توانبخشی ایران انسجام گرفت تا در همه‌ی حیطه‌های توانبخشی، خادم معلولین و به‌ویژه جانبازان معزز...» ایجاد کرد)
 
(بدون تفاوت)

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۵ مارس ۲۰۲۲، ساعت ۱۵:۲۷

با حضور مرحوم کاظمی در جایگاه مدیریت جهاد دانشگاهی، در واقع مدیریت معنوی دانشکده به‌عهده‌ی ایشان قرار گرفت و در همان سال‌ها بود که خانواده‌ی توانبخشی ایران انسجام گرفت تا در همه‌ی حیطه‌های توانبخشی، خادم معلولین و به‌ویژه جانبازان معزز انقلاب و پس از آن، جنگ تحمیلی باشد. تفکر جهادی ایشان در محیط دانشکده، هم‌زمان با وقوع جنگ تحمیلی و همچنین روح ناآرام ایشان که هرلحظه در تکاپوی یافتن گامی برای خدمت بود، باعث گردید که محیط دانشکده و فضای کاری ایشان هر روز شاهد اتفاقات نو و پویا باشد و هم‌زمان با فعالیت‌های فرهنگی، برگزاری سمینار و کنگره، تفسیر کتب «اسرارالصلوه»، اعزام به جبهه و... شاهد تأسیس درمانگاه‌های شهید رعیت، درمانگاه ایران و همچنین مرکز نازایی و پژوهشکده و... باشیم که از ثمرات روح بلندپرواز او بود؛ فعالیت‌هایی که هرگز پایان نمی‌یافت و هر روز بنیانی نو در عرصه‌ی جهاد داشت.

سال‌هایی که در جوار ایشان در شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده و به‌عنوان معاون فرهنگی جهاد دانشگاهی بودم، به همه‌ی ما آموخت که باید بنیان‌گذار کارهای خیلی بزرگ به عظمت انقلاب بود. تأسیس پژوهشکده‌ی رویان، رویش این تفکر بود تا نام پُرافتخار ایران را با گام‌های بلند بر قلل پیشرفت و ترقی، جهانی کند.

ماندگارترین خاطره‌ای که از ایشان به یادگار دارم، در واقع بالاتر از یک خاطره، یادگاری است که بر صحیفه‌ی قلبم به لطف خدا همیشه ماندگار خواهد بود. چند شب پس از عروجش بود که به خوابم آمد. حوالی اذان صبح بود، در جمعی از دوستان جهادی. جلو رفتم و بعد از سلام، پرسیدم: سعید دوست داشتی بری اون دنیا؟ گفت: نه. گفتم: الان که رفتی ناراحتی؟ گفت: نه، الان راضی‌ام و بعد از تک‌تک شهدای دانشکده از او پرسیدم. گفتم: مهدی (خداپرست) را دیدی؟ گفت: بله. گفتم: غلامرضا (رعیت) را دیدی؟ گفت: بله. گفتم: محمدرضا لطفی را چطور؟ گفت: همه را دیدم، همه آمده بودند. حتی مجید مسجدی هم آمد (من او را نمی‌شناسم)، کمی گرفتاری داشت که حل شد و پیش بچه‌هاست. بعد رو کرد به من و گفت: مهدی من باید برم دیگه نمی‌تونم بمانم و مثل پرنده‌ای پرواز کرد و رفت.