تفاوت میان نسخه‌های «باخدا معامله کردم»

از قصه‌ی ما
(صفحه‌ای تازه حاوی «صبح روز جمعه 10 آبان امسال مهدی تقی نیا، رفتگر شهرداری بیجار مثل بیشتر روزها مشغول جارو زدن کوچه و خیابان های اطراف میدان 7 شهید بود. او 21 سال است که در شهرداری کار می کند و '''همه او را به درستکاری می شناسند'''. روزهای پاییزی که بار و برگ درختان می‌...» ایجاد کرد)
 
(بدون تفاوت)

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۴ مارس ۲۰۲۲، ساعت ۱۷:۰۰

صبح روز جمعه 10 آبان امسال مهدی تقی نیا، رفتگر شهرداری بیجار مثل بیشتر روزها مشغول جارو زدن کوچه و خیابان های اطراف میدان 7 شهید بود. او 21 سال است که در شهرداری کار می کند و همه او را به درستکاری می شناسند. روزهای پاییزی که بار و برگ درختان می‌ریزد کار مهدی بیشتر می شود، با این وجود او عاشق کارش است. ساعت 8 صبح بود و او همچنان مشغول جارو زدن بود که در میان برگ های زرد و سرخ روی زمین چیزی شبیه یک کیف پول دید. اول اعتنایی نکرد و با جارویش به آن زد اما وقتی کمی آن طرف تر افتاد فهمید که درست حدس زده و چیزی که روی زمین می بیند یک کیف پول است. در آن ساعت از روز جمعه میدان خلوت تر از همیشه بود. خم شد و کیف را از روی زمین برداشت. داخل کیف، پول چندانی نبود اما در لابه‌لای آن 3 کارت عابربانک و چند کارت شناسایی بود. وقتی کارت‌های بانکی را نگاه کرد دید که رمز هر کارت در پشتش نوشته شده است. کنجکاو شد. یکی از کارت ها را برداشت و سراغ عابربانکی که در نزدیکی میدان قرار داشت رفت. کارت وارد دستگاه شد و او رمز را وارد کرد و کلید موجودی را زد. مهدی چند لحظه بعد چیزی را در صفحه خودپرداز دید که باورش نمی شد. موجودی کارت 154 میلیون تومان بود. یک بار دیگر چشم هایش را ریز کرد و تعداد رقم‌ها را شمرد. چیزی که می دید واقعیت داشت. او موجودی دو کارت دیگر را هم بررسی کرد. یکی از کارت‌ها 90 و کارت دیگر 100 میلیون تومان موجودی داشت. موجودی 3 کارت حدود 344 میلیون تومان می شد. این پول می توانست زندگی مهدی را از این رو به آن رو کند. او همان لحظه به یاد حقوق یک میلیون و 700 هزار تومانی اش افتاد که 5 ماه است نگرفته. یاد بدهی‌هایش افتاد. دستش را توی جیبش کرد و دید هزار تومان بیشتر ندارد. فکرش درست کار نمی کرد [۱] ]]رده: عناصر]]

  1. محمد جعفری