تفاوت میان نسخه‌های «مطالبه‌گری برای حل مشکل کوشکک»

از قصه‌ی ما
جز (ابوالفضل بکرای صفحهٔ مصطفی نوروزی را به مطالبه‌گری برای حل مشکل کوشکک منتقل کرد)
 
(یک نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است)
سطر ۱: سطر ۱:
[[پرونده:N.jpg|40*40px|راست|مصطفی نوروزی]]
[[پرونده:N.jpg|40*40px|راست|مصطفی نوروزی]]
== معرفی ==
== معرفی ==
'''مصطفی نوروزی''' متولد هفده شهریور 1362 شیراز است. پدرش اصالتی خرم‌آبادی دارد و مادرش شیرازی است. دوران کودکی را در خرامه‌ی شیراز سپری کرد اما به خاطرات مشکلات پدر، به شهرستان نورآباد لرستان مهاجرت کردند، و بعد از آن به منطقه‌ی خاک سفید تهران رفتند. طی مدتی که در تهران زندگی می‌کردند، مصطفی روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها به پایگاه می‌رفت و به معتادهایی که سنکوپ کرده بودند، آمپول احیا می‌زد، برای همین در تزریقات حرفه‌ای شد، اما یکی از بزرگترین چالش‌های زندگی‌اش هم در همان سال‌ها اتفاق افتاد. مصطفی برای کار بنایی به شاه عبدالعظیم رفته و توی یک پارک نشسته بود که متوجه شد چندتا پسر دور دوتا دختر جوان را گرفته‌اند و می‌خواهند آن‌ها را به یک کوچه بکشانند، برای همین بی اختیار با آن‌ها درگیر شد:«اصلا توی این فکرها نبودم که آن‌ها چند نفر هستند و یا این که زورم به آن‌ها می‌رسد یا نه، فقط می‌خواستم به دخترهای مردم کمک کنم، یک نفرشان شیشه‌ی نوشابه توی دستش داشت، آن را توی گردنم کوبید، یک نفر دیگرشان با پنجه بوکس دستی به سرم کشید، هنوز هم جای نوازشش باقی مانده‌ است، نفر سوم طوری با قمه به من حمله کرد انگار قصد کشتنم داشت اما من قمه را از دستش گرفتم و با همان قمه هر 4 نفرشان را درازکش کردم، بعد هم در حالی که غرق در خون بودم، ماشین گرفتم، آن‌ها را به بیمارستان بردم و بستری‌شان کردم! آن جا با این که هم از ناموس مردم دفاع کردم و هم از آن دعوای ناجوانمردانه جان سالم به در بردم، اما به خاطر این کتک‌کاری یک مدت آب خنک خوردم و بعد هم مجبور شدم از آن منطقه کوچ کنم. خیلی به من ظلم کردند.»
[[مصطفی نوروزی]] متولد هفده شهریور 1362 شیراز است. پدرش اصالتی خرم‌آبادی دارد و مادرش شیرازی است. دوران کودکی را در خرامه‌ی شیراز سپری کرد اما به خاطرات مشکلات پدر، به شهرستان نورآباد لرستان مهاجرت کردند، و بعد از آن به منطقه‌ی خاک سفید تهران رفتند. طی مدتی که در تهران زندگی می‌کردند، مصطفی روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها به پایگاه می‌رفت و به معتادهایی که سنکوپ کرده بودند، آمپول احیا می‌زد، برای همین در تزریقات حرفه‌ای شد، اما یکی از بزرگترین چالش‌های زندگی‌اش هم در همان سال‌ها اتفاق افتاد. مصطفی برای کار بنایی به شاه عبدالعظیم رفته و توی یک پارک نشسته بود که متوجه شد چندتا پسر دور دوتا دختر جوان را گرفته‌اند و می‌خواهند آن‌ها را به یک کوچه بکشانند، برای همین بی اختیار با آن‌ها درگیر شد:«اصلا توی این فکرها نبودم که آن‌ها چند نفر هستند و یا این که زورم به آن‌ها می‌رسد یا نه، فقط می‌خواستم به دخترهای مردم کمک کنم، یک نفرشان شیشه‌ی نوشابه توی دستش داشت، آن را توی گردنم کوبید، یک نفر دیگرشان با پنجه بوکس دستی به سرم کشید، هنوز هم جای نوازشش باقی مانده‌ است، نفر سوم طوری با قمه به من حمله کرد انگار قصد کشتنم داشت اما من قمه را از دستش گرفتم و با همان قمه هر 4 نفرشان را درازکش کردم، بعد هم در حالی که غرق در خون بودم، ماشین گرفتم، آن‌ها را به بیمارستان بردم و بستری‌شان کردم! آن جا با این که هم از ناموس مردم دفاع کردم و هم از آن دعوای ناجوانمردانه جان سالم به در بردم، اما به خاطر این کتک‌کاری یک مدت آب خنک خوردم و بعد هم مجبور شدم از آن منطقه کوچ کنم. خیلی به من ظلم کردند.»
مصطفی به خاطر مشکلات مالی و کار به عنوان بنّا، نتوانست مدرک دیپلمش را بگیرد و در سن 17 سالگی به سربازی رفت. آموزشی‌ را در هفتگرد اهواز گذراند، آنجا برای حمایت از یکی از دوستانش که همسایه‌شان هم بود با یک ستوان کَل انداخت و شاخش را شکست به همین خاطر مدتی در بازداشتگاه بود و بعد همراه دوستش به چذابه فرستاده شد! چذابه صفر مرزی بود، سربازها 24 ساعته در کمین قاچاقچی‌ها بودند، در یکی از همین کمین‌ها  مصطفی تا مرز مرگ هم پیش رفت، اما قبل از این که سوراخ سوراخ شود خودش را داخل آب داخت! او روزهای سخت سربازی را با کوله باری از تجربه به اتمام رساند بی‌ آن که بداند در آینده از این تجربه‌ها استفاده خواهد کرد! وقتی 23 سال داشت ازدواج کرد. مدتی در خانه‌ی پدری مستاجر بود، چندی بعد در '''کوشکک''' زمینی خرید و  با این که آن جا هنوز فضای سبز به حساب می‌آمد با هر مشکلی که بود خانه‌ای ساخت و آن جا ساکن شد.
مصطفی به خاطر مشکلات مالی و کار به عنوان بنّا، نتوانست مدرک دیپلمش را بگیرد و در سن 17 سالگی به سربازی رفت. آموزشی‌ را در هفتگرد اهواز گذراند، آنجا برای حمایت از یکی از دوستانش که همسایه‌شان هم بود با یک ستوان کَل انداخت و شاخش را شکست به همین خاطر مدتی در بازداشتگاه بود و بعد همراه دوستش به چذابه فرستاده شد! چذابه صفر مرزی بود، سربازها 24 ساعته در کمین قاچاقچی‌ها بودند، در یکی از همین کمین‌ها  مصطفی تا مرز مرگ هم پیش رفت، اما قبل از این که سوراخ سوراخ شود خودش را داخل آب داخت! او روزهای سخت سربازی را با کوله باری از تجربه به اتمام رساند بی‌ آن که بداند در آینده از این تجربه‌ها استفاده خواهد کرد! وقتی 23 سال داشت ازدواج کرد. مدتی در خانه‌ی پدری مستاجر بود، چندی بعد در '''کوشکک''' زمینی خرید و  با این که آن جا هنوز فضای سبز به حساب می‌آمد با هر مشکلی که بود خانه‌ای ساخت و آن جا ساکن شد.
== مطالبه گری برای حل مشکلات کوشکک ==
== مطالبه گری برای حل مشکلات کوشکک ==

نسخهٔ کنونی تا ‏۲ فوریهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۵:۵۹

مصطفی نوروزی

معرفی

مصطفی نوروزی متولد هفده شهریور 1362 شیراز است. پدرش اصالتی خرم‌آبادی دارد و مادرش شیرازی است. دوران کودکی را در خرامه‌ی شیراز سپری کرد اما به خاطرات مشکلات پدر، به شهرستان نورآباد لرستان مهاجرت کردند، و بعد از آن به منطقه‌ی خاک سفید تهران رفتند. طی مدتی که در تهران زندگی می‌کردند، مصطفی روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها به پایگاه می‌رفت و به معتادهایی که سنکوپ کرده بودند، آمپول احیا می‌زد، برای همین در تزریقات حرفه‌ای شد، اما یکی از بزرگترین چالش‌های زندگی‌اش هم در همان سال‌ها اتفاق افتاد. مصطفی برای کار بنایی به شاه عبدالعظیم رفته و توی یک پارک نشسته بود که متوجه شد چندتا پسر دور دوتا دختر جوان را گرفته‌اند و می‌خواهند آن‌ها را به یک کوچه بکشانند، برای همین بی اختیار با آن‌ها درگیر شد:«اصلا توی این فکرها نبودم که آن‌ها چند نفر هستند و یا این که زورم به آن‌ها می‌رسد یا نه، فقط می‌خواستم به دخترهای مردم کمک کنم، یک نفرشان شیشه‌ی نوشابه توی دستش داشت، آن را توی گردنم کوبید، یک نفر دیگرشان با پنجه بوکس دستی به سرم کشید، هنوز هم جای نوازشش باقی مانده‌ است، نفر سوم طوری با قمه به من حمله کرد انگار قصد کشتنم داشت اما من قمه را از دستش گرفتم و با همان قمه هر 4 نفرشان را درازکش کردم، بعد هم در حالی که غرق در خون بودم، ماشین گرفتم، آن‌ها را به بیمارستان بردم و بستری‌شان کردم! آن جا با این که هم از ناموس مردم دفاع کردم و هم از آن دعوای ناجوانمردانه جان سالم به در بردم، اما به خاطر این کتک‌کاری یک مدت آب خنک خوردم و بعد هم مجبور شدم از آن منطقه کوچ کنم. خیلی به من ظلم کردند.» مصطفی به خاطر مشکلات مالی و کار به عنوان بنّا، نتوانست مدرک دیپلمش را بگیرد و در سن 17 سالگی به سربازی رفت. آموزشی‌ را در هفتگرد اهواز گذراند، آنجا برای حمایت از یکی از دوستانش که همسایه‌شان هم بود با یک ستوان کَل انداخت و شاخش را شکست به همین خاطر مدتی در بازداشتگاه بود و بعد همراه دوستش به چذابه فرستاده شد! چذابه صفر مرزی بود، سربازها 24 ساعته در کمین قاچاقچی‌ها بودند، در یکی از همین کمین‌ها مصطفی تا مرز مرگ هم پیش رفت، اما قبل از این که سوراخ سوراخ شود خودش را داخل آب داخت! او روزهای سخت سربازی را با کوله باری از تجربه به اتمام رساند بی‌ آن که بداند در آینده از این تجربه‌ها استفاده خواهد کرد! وقتی 23 سال داشت ازدواج کرد. مدتی در خانه‌ی پدری مستاجر بود، چندی بعد در کوشکک زمینی خرید و با این که آن جا هنوز فضای سبز به حساب می‌آمد با هر مشکلی که بود خانه‌ای ساخت و آن جا ساکن شد.

مطالبه گری برای حل مشکلات کوشکک

آن زمان کوشکک مشکلاتی زیادی داشت، کوچه‌ها آسفالت نبودند و موقع بارندگی رفت و آمد مختل میشد، این در حالی بود که مردم برای آسفالت کردن معابر پول جمع کرده و به ده‌یار سپرده بودند. مشکل گاز و آب هم حسابی مردم را به دردسر انداخته بود. او به عنوان اولین اقدام در کوشکک از اهالی کوچه خواست تا کمک کنند و با شن و مخلوط کوچه را زیر سازی کنند. اگرچه در ابتدا کسی به پیشنهاد او محلی نگذاشت اما با پیگیری‌هایش بالاخره اهالی مجاب شدند، مخلوط آوردند، لودر و غلطک کرایه کردند و طرح مدنظر مصطفی اجرایی شد. موقع بارندگی دیگر خبر از گل و آب گرفتگی نبود، اهالی کوچه‌های دیگر هم از این کوچه رفت و آمد می‌کردند. این موضوع باعث شد اهالی کوشکک به تصمیم‌های آقای نوروزی اعتماد کنند. مشکل بعدی آب بود. دو نفری که مامور آب منطقه بودند، از مردم پول می‌گرفتند تا مشکل را حل کنند اما هیچ وقت چنین کاری نکردند. آقای نوروزی چند باری با آن‌ها درگیر شد و در آخر به مردم گفت یک کم جربزه داشته باشید تا برویم حسابش را بگذاریم کف دستش، بیست نفری جمع شدند، اما چون خبر به گوش مامور آب رسیده بود خودش را پنهان کرد.«به مردم گفتم باید در اداره آب تجمع کنیم اما کسی گوشش بدهکار نبود، بنابراین یک مینی‌بوس کرایه کردم، دوتا کارتون کیک و آبمیوه هم خریدم و به بچه‌هایی که آن اطراف توی گل بازی می‌کردند گفتم هرکس میخواهد بیاید اردو بیاید، اول به اداره‌ی آب می‌رویم و بعد لونا پارک اما شرطش این است که پدر و مادرتان هم باید باشند، خلاصه به هر زحمتی بود پدر و مادرشان را راضی کردند و ما به اداره‌ی آب رفتیم.» وقتی به اداره آب رسیدند، معاون اداره با دیدن جمعیت یک مقداری ترس توی پوستش افتاد، به همین خاطر به آقای نوروزی قول داد تا هفته‌ی آینده مشکل حل شود. اما این حرف، وعده‌ی سر خرمن بود. مصطفی هم این را می‌دانست با این حال به اتفاق مردم به کوشکک برگشت. هفته‌ی بعد یک بار دیگر مردم را جمع کرد تا دوباره به اداره آب بروند و وعده‌ی سرخرمن معاون اداره آب را وصول کند. استانبولی و شیلینگ هم با هم خودش برده بود تا وسط اتاق رییس اداره لباس بشوید:« آن روز رییس اداره جلسه داشت، ما وارد شدیم. به خانم‌ها گفتم نمی‌خواهد کاری کنید، فقط جلو بروید و داد و بی‌داد راه بیندازید.. پسر رییس اداره تا این سر و صداها را شنید به خانم‌ها توهین کرد، این توهین همانا و بالا گرفتان دعوا همانا. خلاصه به این روش مشکل آب حل شد.» چند روزی گذشت، یکی از اهالی بدو بدو و هراسان پیش آقای نوروزی رفت و گفت:«دستم به دامنت! زنم را از دستم گرفتند.» مصطفی دنبال او رفت تا ببیند قضیه چیست! ارازل تا او را دیدند زن را رها کرده و پا به فرار گذاشتند، اما مصطفی دست بردار نبود، دنبالشان رفت، قرق‌خانه‌یشان را پیدا کرد و بعد به کلانتری زنگ زد، چند دقیقه بعد مامورهای نیروی انتظامی ریختند و چند نفرشان دستگیر کردند. یکی از دلایلی که ارازل به این راحتی در آن محل جولان می‎دادند، این بود که خیابان‌ها و کوچه‌ها آسفالت نبودند و نیروی گشت از ترس گلی شدن ماشینش، از گشت زنی صرف نظر می‌کرد. این موضوع به مختل شدن رفت و آب مردم موقع باراندگی اضافه شد و مصطفی نوروزی را مجاب کرد که برای حل مشکل آستین بالا بزند. راهکار همان راهکار قبلی بود، اما این بار چون اعتماد مردم به آقای نوروزی جلب شده بود، افراد بیشتری با او همراهی کردند و با سه تا مینی بوس رفتند دم در شهرداری منطقه هفت طوری نشستند که رفت و آمد به داخل ساختمان مختل شد. به این ترتیب هم تعداد افراد متحصن بیشتر به نظر می‌رسید و هم مردمی که نمی‌توانستند داخل بروند سر و صدایشان بلند شد. این روند سه روز ادامه داشت تا این که شهردار تسلیم شد. اما گفت:«شهرداری بودجه ندارد باید از شورای شهر تقاضای بودجه کنید.» آقای نوروزی به شورای شهر شیراز رفت تا آن‌ها را مجاب کند. در نهایت بعد از چندین جلسه و بعد از این که همه‌ی چوب‌های مسئولین لای چرخ نوروزی شکست، قرار شد بعد از آغاز به کار پیمانکار، مردم پول مجوز را جور کنند. البته مصطفی قصد نداشت که مردم یک قران هم هزینه کنند برای همین به پیمانکار گفت:«تو شبانه روز کار کن، در عوض من هم صورت وضعیت‌های تو را در کمترین زمان پول می‌کنم.» به این ترتیب هم پروژه‌ی آسفالت زودتر تمام شد و هم پیمانکار به خاطر پیگیری‌ها و حمایت مردم از آقای نوروزی، خیلی زودتر از حالت عادی به پولش رسید. مشکل بعدی گاز بود، این مشکل هم مثل دفعات قبل با پیگیری‌های نوروزی و حمایت مردم و تجمع‌های وقت و بی وقت حل شد و گاز تا دم خانه‌های مردم رسید. اما اداره‌ی گاز برای دادن امتیاز کنتور، از هر خانواده ده میلیون می‌خواست که البته این مشکل هم راه حل خودش را داشت:«یک بنده خدایی در اداره‌ی گاز به من گفت با تیوب موتور سیکلیت از علمک، گاز بگیرید تا اگر فشار گاز هم زیاد شد تیوب باد شود و مشکلی برای لوله‌کشی ساختمان پیش نیاید، اول این روش را روی خانه‌ی خودم امتحان کردم وقتی مطمئن شدم جواب می‌دهد کم کم برای بقیه خانه‌ها هم گازکشیدم. از همه‌ی آن‌ها فیلم و عکس گرفتم و برای اداره گاز، فرمانداری و ... فرستادم تا بفهمند ما هر طور شده از گاز استفاده می‌کنیم! چه با مجوز، چه بی مجوز!» حدود یک سال و نیم اهالی آن محل به این صورت گاز مصرف کردند، هر وقت هم مامور‌ها میخواستند این بساط را جمع کنند مردم متحد می‌شدند و بیرونشان می‌کردند تا این که نهایتا اداره‌ی گاز مجبور شد فقط در ازای 220 هزار تومان به مردم کنتور بدهد.چند وقت بعد مصطفی به بهانه‌ی میلاد حضرت محمد تصمیم گرفت مردم را جمع کند و درباره‌ی مشکلات محل با آن‌ها حرف بزند، برای همین با هیئت امنای مسجد مالکین صحبت کرد و از آن‌ها اجازه‌ی برگزاری این جلسه را گرفت. با این وجود وقتی مردم در مسجد جمع شدند یکی از مالکین شروع به توهین کرد و آن‌ها را از مسجد بیرون انداخت:« همان جا گفتم خدایا یک قطعه زمین این‌جا پیدا نمیشود تا ما یک مسجد راه بیندازیم؟ یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که یکی دیگر از مالکین به نام حاج ابراهیم پیش من آمد و گفت دو سالی هست که می‌خواهم در زمینم مسجد بنا کنم اما به مجوز نمی‌دهند، من هم از خداخواسته پرونده را از او گرفتم و گفتم یک روزه مجوز را میگیرم، باور نکرد اما شهرداری دیگر حوصله‌‌ی دردسرهای من را نداشت پس سربلند برگشتم!» به این ترتیب کلنگ مسجد زده شد و در کمتر از یک سال با تلاش بی وفقه‌ی مصطفی و کمک مردم و خیرین، روز افتتاح فرا رسید. قبل از افتتاحیه یکی از خیرین از مصطفی پرسید:«برای چند نفر غذا بپزیم؟» مصطفی گفت:«1500 نفر!» اما پیش بینی آن ها درست نبود، چون حتی از شهرستان‌های اطراف هم برای افتتاحیه آمدند و این تعداد غذا به یک چهارم جمعیت هم نرسید. چند وقت بعد مصطفی به بهانه‌ی میلاد حضرت محمد تصمیم گرفت مردم را جمع کند و درباره‌ی مشکلات محل با آن‌ها حرف بزند، برای همین با هیئت امنای مسجد مالکین صحبت کرد و از آن‌ها اجازه‌ی برگزاری این جلسه را گرفت. با این وجود وقتی مردم در مسجد جمع شدند یکی از مالکین شروع به توهین کرد و آن‌ها را از مسجد بیرون انداخت:« همان جا گفتم خدایا یک قطعه زمین این‌جا پیدا نمیشود تا ما یک مسجد راه بیندازیم؟ یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که یکی دیگر از مالکین به نام حاج ابراهیم پیش من آمد و گفت دو سالی هست که می‌خواهم در زمینم مسجد بنا کنم اما به مجوز نمی‌دهند، من هم از خداخواسته پرونده را از او گرفتم و گفتم یک روزه مجوز را میگیرم، باور نکرد اما شهرداری دیگر حوصله‌‌ی دردسرهای من را نداشت پس سربلند برگشتم!» به این ترتیب کلنگ مسجد زده شد و در کمتر از یک سال با تلاش بی وفقه‌ی مصطفی و کمک مردم و خیرین، روز افتتاح فرا رسید. قبل از افتتاحیه یکی از خیرین از مصطفی پرسید:«برای چند نفر غذا بپزیم؟» مصطفی گفت:«1500 نفر!» اما پیش بینی آن ها درست نبود، چون حتی از شهرستان‌های اطراف هم برای افتتاحیه آمدند و این تعداد غذا به یک چهارم جمعیت هم نرسید.

فعالیت های سیاسی

مصطفی در انتخابات ریاست جمهوری هم حضوری فعال داشت، طوری که 48 ساعت قبل از انتخابات خواب به چشم‌هایش نیامد و دائم مشغول تبلیغات بود. او دیگ شربتی درست می‌کرد، به نقاط مختلف شیراز می‌رفت و همینطور که به مردم شربت تعارف می‎کرد به آن‌ها بروشورهای آقای رئیسی را می‌داد:«یک بار شربت درست کردیم، رفتیم پارک آزادی. وقتی به پارک رسیدیم دیدیم بچه‌های بسیج و سپاه هم آن‌جا هستند اما از بس وضع ملتهب بود و طرفدار‌های آقای روحانی توی خیابان ریخته بودند کسی جرئت نکرد بماند، ما بی تفاوت به مردمی که پارچه‌ی بنفش به مچ‌هایشان بسته بودند، دیگ شربت را از توی پیکان درآوردیم و در حالی که از بلندگویی که روی ماشین نصب کرده بودیم آهنگ‌های انقلابی پخش می‌شد، به مردم بروشور و شربت ‌دادیم و سعی کردیم با آن‌ها حرف بزنیم. خیلی‌ها حرف‌های ما را پذیرفتند اما بعضی‌ها مرغشان یک پا داشت و مجاب نمی‌شدند، خیلی‌ها هم حرفی جز متلک و فحش بلد نبودند. آن شب تا ساعت سه پارک آزادی بودیم بعد وسائل را جمع کردیم و رفتیم چهار راه زندان. آن‌جا خیلی‌ها کمین کرده بودند که فیلم بگیرند و به ما انگ تبلیغات در ساعت ممنوعه بزنند! اما من راس ساعت 8 به بچه‌ها گفتم بساط را جمع کنید و این‌طوری تیرشان به سنگ خورد.» آقای نوروزی یک بار هم به عنوان کاندیدا در انتخابات شورایاری محل شرکت کرد تا برای کمک به کوشکک دست بازتری داشته باشد، با این حال بزرگان و خیلی از بومیان دوست نداشتند او، یعنی یک غریبه، رای بیاورد، برای همین دست به هر کاری زدند، اما نهایتا اسم همه کاره‌ی جدید محل به عنوان نفر سوم از صندوق بیرون آمد. او در زمان شهادت حاج قاسم نیز کاروانی از کوشکک برای تشییع به کرمان راه انداخت.

زندانی شدن مصطفی

مصطفی معتقد بود با بچه مثبت‌ها نمی‌شود به خلافکارها گوش مالی داد. به همین خاطر با چند نفر از آن ها ارتباط گرفت. مثلا یکی‌شان لر بختیاری بود و از آن جایی که آقای نوروزی اصالتا لرستانی است از درِ هم زبانی وارد شد و باب دوستی را با او باز کرد، همچنین در مسائلی مثل پرونده‌هایی که در دادگاه داشت به او کمک رساند. روش کار آقای نوروزی باعث شد این افراد احساس کنند به او مدیون هستند و کم کم دور خلاف را خط کشیده و مسجدی شدند. کمی بعد از طریق سپاه اقدام کرد تا به عنوان پلیس محله فعالیت کند اما سپاه به دلایلی زیر بار نرفت. بنابراین مصطفی به پلیس پیشگیری متوصل شد و مقداری تجهیزات از آن‌ها گرفت، مبلغی هم پرداخت کرد و نهایتا به عنوان پلیس محله کارش شروع شد:« اوایل کار، کلانتری محل، خیلی ما را تحویل گرفت، ما در همان هفته‌ی اول به قدری خلافکار و موادفروش گرفتیم که ظرفیت بازداشگاه‌ها پر شد، شرایط طوری شد که طی سه ماهی که من کار کردم حتی یک سرقت در بلوار اتحاد اتفاق نیفتاد، اگر کسی الآن مواد می‌فروخت، ده دقیقه‌ی بعد دستگیرش میشد. مردم هم با ما همکاری می‌کردند، مثلا دختر خانم‌های مدرسه‌ای اگر خلافی می‌دیدند، زیر چادر از آن فیلم می‌گرفتند، به من نشان می‌دادند و بچه می‌رفتند خلافکار را طوری می‌آوردند که برای بقیه هم درس عبرت شود! اگر خشن برخورد نمی‌کردیم هیچ نتیجه‌ای نمی‌گرفتیم! در مقابل نیروهای کلانتری شاید روزی یکی دوتا مصرف‌کننده می‌گرفتند، چون ما با لباس شخصی می‌رفتیم، نیروهایمان هم قبلا خوشان بین همین خلافکارها بودند، این شد که نیروی‌های کلانتری روی دنده‌ی لج افتادند و حتی به بعضی از کسانی که ما دستگیر می‌کردیم مشاوره می‌دادند که چگونه از دست قانون فرار کنند!» بعد از یک ماه، همه جا پیچید که یک نفر به نام نوروزی پیدا شده که ارازل را می‌گیرد، در ملاء عام تنبیه می‎‌کند و بعد تحویل کلانتری می‌دهد:« روش تنبیه ما طوری بود که یاد بگیرند دیگر ظلم نکنند مثلا ارازل را به یک ستون می‌بستیم و هر کس که رد میشد یک سیلی به آن‌ها میزد، افراد مست را هم به ستون مسجد می‌بستیم، وقتی مستی از سرشان می‌پرید ولشان می‌کردیم بروند، به همین خاطر اگر کسی مشروب می‌خورد دیگر جرئت نمی‌کرد بیرون بیاید. یک بار یک بنده خدایی به من زنگ زد و گفت توی اسکلت بغل خانه ما سر و صدا می‌آید، سریع خودمان را به اسکلت رساندیم، دیدیم چند نفر معتاد نشسته‌اند، توی خودشان جمع شده‌اند و می‌نالند. نور چراغ قوه را روی آن‌ها انداحتم و گفتم چه مرگتان شده؟ گفتند خمار هستیم اما می‌ترسیم بیرون برویم و مواد تهیه کنیم چون نوروزی ما را می‌کشد! از خماری ناله می‌زدند اما بیرون نمی‌رفتند!» سخت‌گیری‌های نوروزی کار را به جایی رساند که حتی بعضی از خلافکارها منطقه‌ی کاری خود را عوض کردند، بعضی‌ها هم آن‌قدر از بچه‌های پایگاه کتک خورده بودند که کار به شکایت رسید، البته نوروزی تمام این کارها را بدون گرفتن حتی یک ریال انجام می‌داد و این در حالی بود که رییس حوزه بدون اطلاع نوروزی کارمزد کشف مواد را دریافت میکرد. در کل رییس حوزه مثل آب زیر کاه بود چرا که چندین بار سفارش بعضی از خلافکار‌ها را کرد تا آزاد شوند:« یک بار ساعت سه شب یک مشروب فروش را گرفتیم، بلافاصله‌ی رییس حوزه زنگ زد و از ما خواست ولش کنیم. وقتی دلیل این درخواست را پرسیدیم گفت از بچه‌های خودمان است! گفتم مگر بچه‌های خودمان مشروب فروش هستند!؟ خلاصه علی رغم تهدیدهای رییس حوزه مشروب فروش را تحویل دادم. روز بعد از طرف سپاه من را خواستند تا به من بگویند به بچه‌های خودی کاری نداشته باشم اما من نه گذاشتم نه برداشتم گفتم من کارم را با قاطعیت انجام می‌دهم هرکجا میخواهید گزارشم را بدهید تا جلویم را بگیرند!» مصطفی طی مدت کوتاهی 20 نفر از بستگان مسئولان انتظامی و 12 نفر از بستگان مسئولان سپاهی را دستگیر کرد، به همین خاطر، هم کلانتری و هم سپاه جلوی راه نوروزی سنگ اندازی می‌کردند:« یک شب هم یک بنده خدایی را با 5 گرم مواد گرفتیم، رییس اطلاعات سپاه به من زنگ زد و گفت آزادش کنید. گفتم آزادش نمی‌کنم، اما اگر رسید بدهید او را به شما تحویل می‌‌دهم. قبل از آن، هم از متهم و هم از پدرش امضا گرفتم تا به طور مستند مدرک داشته باشم! چند وقت بعد هم وقتی داشتم صورت جلسه‌ها را چک میکردم متوجه شدم 17 گرم مواد به همراه 7 متهم گم شده‌اند، جالب این بود هیچ کس هم زیر بار نمی‌رفت!» یک روز وقتی آقای نوروزی داشت خانه‌ی عالم مسجد را کچ‌کاری میکرد دو نفر مامور آمدند و گفتند آقای نوروزی چند موردی هست که بچه‌ها گفتند باید به اتفاق شما چک کنیم. وقتی به کلانتری رسیدند معلوم شد حکم جلب نوروزی را داشته‌اند:«چند روزی بازداشت بودم، خانواده‌ام هم خبر نداشتند تا اینکه من را به دادگاه جنایی بردند. قاضی دادگاه آقای حیدری بود، هرچه می‌پرسیدم جرم من چیست جواب سر بالا می‌دادند، می‌گفتند سرقت مسلحانه کرده‌ای، تجاوز، ورود به عنف و جعل اسناد هم بقیه‌ی اتهام‌های تو است، شاکی‌ات هم کلانتری است. اما جزئیات دقیقی دستگیرم نشد. گفتم من فقط جهاد کردم و خارج از رضای خدا کاری انجام نداده‌‌ام، اما انگار گوشش بدهکار نبود و اصلا به حرف‌هایم توجه نمی‌کرد. آخر سر از این رفتار آن قدر ناراحت شدم که گفتم به گفته‌ی امام حسین وقتی شکم‌ها از حرام پر شود چشم‌ها نابینا می‌شوند و گوش‌ها ناشنوا، وقتی این حرف را زدم به قاضی خیلی برخورد برای همین من را به زندان عادل آباد فرستاد.» وقتی مصطفی را به زندان عادل آباد بردند با زندانی‌هایی روبرو شد که خودش دستگیر کرده بود. همه تعجب کردند و البته فکر می‌کردندکه او را به عنوان نفوذی به زندان فرستاده‌اند اما وقتی فهمیدند شاکی‌اش کیست، ترسشان ریخت و شروع کردند به متلک انداختن. یکی از آن ها رو به مصطفی کرد و گفت:«حالا دیدی این دولت به هیچ کس رحم نمی‌کند؟» این جمله، نوروزی را آن قدر کفری کرد که کار به دعوا و کتک کاری کشید و مامورها ریختند آن‌ها را بردند پیش معاون رییس زندان. معاون پرسید قضیه چیست؟ زندانی گفت:« این بابا تا دیروز بقیه را می‌گرفت حالا خودش را گرفته‌اند! برای همین زورش گرفته.» معاون وقتی این جمله را شنید، مصطفی را برد توی اتاق و گفت:«چه نظامی باشی چه بسیجی باید تو را به دادستانی نظام می‌دادند! این‌ها می‌خواهند با جانت بازی کنند، شاید یکی از این زندانی‌ها بلایی سرت بیاورد.» بعد از این که گفتگو تمام شد معاون زندان به یکی از وکیل بندها سپرد که هوای مصطفی را داشته باشد و تخت بالای خودش را به او بدهد. همان روز مصطفی از وکیل بند سوزن نخ گرفت، به حمام رفت و لب‌هایش را به نشانه‌ی اعتصاب غذا به هم دوخت! این خبر مثل بمب توی زندان پیچید! در کمتر از نیم ساعت رییس زندان آمد و از مصطفی مشکلش را پرسید، مصطفی همه‌ی ماجرا نوشت. اما وقتی این قضیه را به بازپرس حیدری گزارش دادند، اهمیتی نداد و گفت:« این آدم قهاری است، به زیر هشت ببریدش و مجبورش کنید اعتصابش را بشکند!» «موقعی که نخ‌ها را کشیدند لب من کامل پاره شد، بعد آن را صورت جلسه کردند و من زیرش نوشتم هیچ جای دنیا اعتصاب غذا را به زور نمی‌شکنند و آن گواهی را با خون لبم انگشت زدم و گفتم به قاضی بگویید لبم را پاره کردید اما شکمم را نمی‌توانید، لب به آب و غذا نمی‌زنم مگر بیرون از زندان، اگر دیر بجنبید افقی از زندان خارج میشوم.. از آن روز به بعد شاید 30 نفر را گذاشته بودند که زاغ سیاه من را چوب بزنند تا مبادا کاری بکنم، حتی وقتی حمام می‌رفتم دوش این وری و آن وری، من را می‌پائیدند! در نهایت بعد از یک هفته اعتصاب غذا، خبر رسید که با قرار وثیقه ‌می‌توانم آزاد شوم.» نوروزی وقتی بیرون آمد از طریق دوستانش، شماره‌ی قاضی را پیدا کرد و به او زنگ زد، قاضی هم در حالی که متعجب بود که چطور نوروزی شماره‌اش را پیدا کرده از او خواست که به دیدنش برود. صبح روز بعد مصطفی به دیدن قاضی رفت و متوجه شد علاوه بر سپاه و کلانتری یک شاکی به نام شیوا اعتمادی نسب دارد. شاهدهایش هم سمیه قناعتیان و یک خانم دیگر بودند! نوروزی خانم قناعتیان را می‌شناخت، چندباری همسرش را دستگیر کرده بود، اما از آن‌جایی که از طرف خیریه به او کمک می‌کرد تا مبادا در نبود همسرش به مشکل بخورد، بعید می‌دانست که علیه‌اش شهادت دروغ داده باشد. برای همین یک روز که خانم قناعتیان را دید از او ماجرا را پرسید اما انگار روحش هم از قضیه‌ی سرقت مسلحانه، شکایت و شهادت خبر نداشت تا این‌که دو زاری‌اش افتاد و گفت:«فلان مامور و بهمان مامور کلانتری با من دوست بودند و حتی فلان جا با هم فساد کردیم! یک روز یک کاغذ سفید آوردند و گفتند این را امضا کن، گفتم چرا؟ گفتند بابا ما با هم دوست هستیم میخواهیم یادگاری نگه داریم.» مصطفی از قناعتیان قول گرفت که در دادگاه هم حرف‌هایش را تکرار کند اما بعد از آن روز دیگر نتوانست او را پیدا کند، انگار آب شده بود رفته توی زمین! تا این‌ که روز دادگاه فرا رسید:«قاضی گفت حتما باید این بنده خدا را بیاوری، دلسرد شدم و رفتم بیرون. خیلی جالب بود که خانم قناعتیان را دستبند به دست و به جرم سرقت به دادگاه آورده بودند، فورا به قاضی اطلاع دادم و او هم دستور داد شاهد را بیاورند. خانم قناعتیان همه چیز را برای دادگاه توضیح داد و گفت من جز خوبی از آقای نوروزی ندیده‌ام. بعد قاضی حیدری با این که ماجرا را فهمید اما به خانم شیوا اعتمادنسب یک فرصت دیگر داد و گفت باید یک شاهد دیگر بیاوری وگرنه پرونده را مختومه اعلام می‌کنم!» خانم اعتمادی برای دادگاه بعدی به یک معتاد سابقه‌دار مقداری پول داد تا شهادت دروغ بدهد. این درحالی بود که آقای نوروزی به خاطر نفوذی که در محله داشت همه چیز را فهمید و حتی می‌دانست چند ساعت قبل از دادگاه، شاهد جدید کجا آرایشگاه رفته، چقد پول داده و از چه مارک ادکلنی استفاده کرده! جلسه بعدی دادگاه شروع شد و شاهد جدید صحبت کرد و بعد آقای نوروزی همه‌ی اطلاعاتی که از او به دست آورده بود را ریخت روی دایره و گفت این آقا همین الآن فلان قدر شیشه کشیده! بنابراین قاضی شاهد جدید را فاقد صلاحیت دانست. دیگر شاکی‌های آقای نوروزی کلانتری و سپاه بودند که ادعا داشتند مصطفی نوروزی مخل امنیت محله شده است:«به قاضی گفتم قسم حضرت عباسشان را باور کنیم یا دم خروس؟ گفت چطور؟ من هم نامه‌ای را که در آن نیروی انتظامی از ما درخواست کمک کرده بود را به قاضی نشان دادم و متوجه شد که شکایت نیروی انتظامی با این نامه تناقض دارد. با این حال قاضی حیدری به جای این که بنویسد به من تهمت زده‌اند، پرونده را مختومه اعلام کرد.»