تفاوت میان نسخههای «فقط غلام حسین باش»
(صفحهای تازه حاوی «'''معرفی کتاب فقط غلام حسین باش: روایت جانباز سرافراز حسین رفیعی''' پرونده:27734...» ایجاد کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۹ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۴:۲۰
معرفی کتاب فقط غلام حسین باش: روایت جانباز سرافراز حسین رفیعی
کتاب فقط غلام حسین باش: روایت جانباز سرافراز حسین رفیعی، نوشته حمید حسام، تحول در شخصیت این جانباز بعد از پیروزی انقلاب، علاقهمندیاش به سپاه پاسداران، حضور بیوقفه او در 8 سال دفاع مقدس، آشنایی با شهید علی هاها و علی چیتسازیان و سرانجام تغییر مسیر زندگیاش را شرح میدهد.
فقط غلام حسین باش؛ هم روایتگر دوران کودکی و نوجوانی حسین رفیعی و هم بیانگر حضور او در جنگ تحمیلی عراق و ایران است. این جانباز حضورش در عملیاتهای مختلف و همرزم بودنش با شهید چیستسازیان را نیز روایت میکند. بخش پایانی کتاب حاوی تصاویری حضور حسین رفیعی در دوران دفاع مقدس در کنار همرزمانش است.
از ویژگیهای بارز این کتاب، صداقت و سادگی و صراحت حسین رفیعی در بیان خاطراتش است و شما با مطالعه آن با زوایای تازهای از گنجینههای دفاع مقدس آشنا میشوید.
حمید حسام نویسنده و خاطرهنگار این کتاب درباره روش کار خود میگوید: "مصاحبه دقیق و جزء به جزء براساس رعایت زمانبندی و با تمرکز بر روایت راوی در کنار مشاهدات عینی او شیوه من در نگارش کتابهای این چنینی است."
خواندن این کتاب به قدری لذتبخش است که دوست ندارید حتی برای یک لحظه آن را زمین بگذارید و به کار دیگری مشغول شوید تا از سرانجام حسین غلام مطلع شوید.
در بخشی از کتاب فقط غلام حسین باش میخوانیم:
به من که رسیدند، بیشتر از قیافه و هیکلم که باید به چشمشان میآمد. محو خالکوبی و نقش کارد روی بدنم شدند. میان آن صف، کسی این همه نقش و نگار روی بدنش نبود. اگر میگفتند تو بمان، یعنی به عضویت گارد شاهنشاهی درمیآمدم، و از نگهبانی در پادگان و سختگیریهای تحقیرآمیز خلاص میشدم. اما گفتند تو برو، یعنی مردود، یعنی باز همین خط و خالها، مایه دردسرم شد. 14 جای هیچگونه اعتراضی نبود. لباسم را پوشیدم و فکر فرار دوباره به سرم زد. اما از میان این همه دیوار و حصار و سیمخاردار و برجک، چگونه؟!
استوار خشن و بدقیافهای داشتیم که از گردن به پایین، خالکوبی داشت. از من خوشش نمیآمد. شاید به خاطر اینکه من را از جنس خودش میدید. از طرفی دستم را خوانده بود که فکر فرار را در سر میپرورانم. برای اینکه همیشه زیر چشم باشم، دست به یک ترفند زد. سراسیمه وارد آسایشگاه شد و گفت: «همدانیها برپا!» اینقدر ازش میترسیدند که عدهای از همشهریها جرئت نکردند بلند شوند. او هم قصدش نشان کردن من بود، نه بقیه. وقتی من بلند شدم، گفت: «بچههای سرباز، این همدانی را خوب بشناسید، او کسی است که کاسههایتان را میدُزدد و میفروشد به خودتان.»
از آن به بعد، ناسزا و بددهنی او تمامی نداشت. میخواست هم بچهها را به من بدبین کند، هم بپا برایم بگذارد، و هم آستانه تحملم را بسنجد. به روی خود نیاوردم. چند روز بعد، یک سرباز قلدر و قویهیکل به اسم محمود مُشارزاده را برای حالگیری من گماشت. اهل تهران بود. تنومند و گردنکلفت. کادریها هم با همۀ قشونشان از این سرباز حساب میبردند. اگر میخواستند بگویند احترام نظامی بگیر، یا اسلحه را مثل بیل نگیر، جرئت نمیکردند. محمود، گوش شنوا نداشت که هیچ، گاهی در جمع به کادریها میپرید و برایشان شاخ و شانه میکشید. تا جایی که دو، سه سرباز را به عنوان گماشته و نوکر برای شستن ظرف غذا و لباسهایش گمارده بودند.