تفاوت میان نسخه‌های «کوچکترین غسال داوطلب اموات کرونایی کیست؟»

از قصه‌ی ما
(صفحه‌ای تازه حاوی «در لحظاتی که پزشکان از سرعت انتشار ویروس کرونا در بدن می‌گویند، دختر نوجوان...» ایجاد کرد)
(بدون تفاوت)

نسخهٔ ‏۲۷ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۰۰:۲۰

در لحظاتی که پزشکان از سرعت انتشار ویروس کرونا در بدن می‌گویند، دختر نوجوانی با علم به همه خطرات، داوطلبانه لباس خدمت برتن کرده و برای غسل و کفن اموات کرونایی جهادگر شده است. غسال ۱۶ ساله!

"زهرا کیخا"؛ تطهیرکننده داوطلب زاهدانی

غسالی؛ پیشنهاد ویژه پدر

وقتی از او می‌پرسند:" چه شد سر از غسالخانه در آوردی؟ آن هم درست چند ماه بعد از پایان ۱۵ سالگی. نترسیدی؟ خانواده ات مخالف نبودند؟ " از پیشنهاد ویژه پدرش می‌گوید؛ «پدرم پیشنهاد داد و من هم داوطلبانه پذیرفتم.» و ماجرای پیوستنش به جمع تطهیرکنندگان داوطلب اموات کرونایی را روایت می‌کند؛

«از وقتی پای کرونا به زاهدان باز شد، پدرم با گروهی از بچه‌های جهادی و هیاتی، کار تغسیل اموات کرونایی را شروع کردند. یک شب که دورهم نشسته بودیم، پدرم ناراحت و کم حرف بود، پیگیراحوالش که شدیم گفت برای تغسیل پیکرخانم‌هایی که بر اثر کرونا فوت می‌شوند نیرو کم داریم. می‌گفت چند نفر از خانم‌ها را بدون غسل و کفن دفن کردند؛ با همان لباس بیمارستان، بدون نماز. جنازه را با طناب فرستادند داخل قبر و خاک رویش ریختند. این‌ها را که می‌گفت اشک در چشماش جمع شد و گفت شیعه علی را اینطوری خاک کنند؟

آن شب تا صبح خوابم نبرد. به حرف‌های پدرم فکر کردم. می‌دانستم وقتی او از کمبود نیروی خانم برای تغسیل حرف می‌زند منظورش این است که من باید به جمعشان اضافه شوم.

مادرم که دیابت دارد و می‌دانستم بابا از همان اول با حضورش مخالفت می‌کرد. پس مخاطبش من بودم. پدرم برای من فقط پدرنیست، دوست و رفیق است. هیچ وقت از من درخواستی نداشته و مرا به کاری اجبار نکرده است. از بچگی راه درست را با رفتارش به من نشان داده. با رفتارش به من یاد داده دنباله رو راه اهل بیت باشم. یادم نمی‌آید یک بار برای چادر سر کردن حتی یک جمله هم به من گفته باشد. راه درست را نشانم داد و انتخاب را گذاشت برعهده خودم. این بار هم نوبت من بود که انتخاب کنم.»

روایت بیم و امید تطهیرکننده نوجوان

Zahra2.png
ساله هست، اما حال و هوای نوجوانانی را دارد که ما دهه شصتی‌ها تا به حال فقط وصفشان را در روایت‌های دفاع مقدس شنیده ایم و بس. راستش فکرش را نمی‌کردیم در این روزگار دوباره آن روایت‌ها تکرار شود؛ حالا تکرار شده، اما به بهانه کرونا؛

«آن شب تا صبح به غسالخانه فکر کردم، به کرونا، به پیکر یک مرده کرونایی که همه ازش فراری اند. من به جز پیکرخواهرکوچکم که چندسال قبل وقتی دوسالش هم نشده بود از دنیا رفت، مرده ندیده بودم. به این فکر کردم که حتما پدرم این توانایی را در من دیده، خوشحال شدم که در نگاه پدرم دختر توانمندی هستم. توکل به خدا کردم و از حضرت مسلم کمک خواستم. آخه من در ایام مسلمیه به دنیا آمدم. پدرم مرا بیمه حضرت مسلم کرده است. هر وقت برایم مشکلی پیش می‌آید از ایشان کمک می‌خواهم.

تصمیمم را گرفتم. به پدرم گفتم روی کمک من هم حساب کن. می‌دانستم منتظر شنیدن این جمله بود. گفت حتما از پسش بر می‌آیی. گفت می‌سپرمت اول به خدا بعد هم به اهل بیت.

برای ثبت نام و آموزش رفتم. با ماسک و گان از لای در، داخل غسالخانه را نگاه کردم. چشمم به متوفی افتاد. خیلی ترسیدم وگفتم شب به پدرم می‌گویم پشیمان شدم و خلاص. آن روز با یکی از دوستانم همراه شده بودم. او گفت توکل به خدا کن. ما با هم شروع می‌کنیم. به پدرم حرفی نزدم. همه ترس‌ها و دلهره‌ها را در دلم مخفی کردم و می‌دانستم حتما آن‌ها که پدرم مرا بهشان سپرده حتما کمکم می‌کنند.»