تفاوت میان نسخه‌های «اولین اسیر زن ایرانی»

از قصه‌ی ما
(صفحه‌ای تازه حاوی «خدیجه میرشکار '''اولین زن اسیر ایرانی''' '''دفاع مقدس''' است که در حدود دو سال اسا...» ایجاد کرد)
(بدون تفاوت)

نسخهٔ ‏۲۶ نوامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۶:۱۷

خدیجه میرشکار اولین زن اسیر ایرانی دفاع مقدس است که در حدود دو سال اسارتش که چهار ماه آن را در سلول انفرادی گذرانده است متحمل شکنجه‌های جسمی و روحی فراوانی شده است و در همه این لحظات با خواندن قرآن توانسته روزگار سخت اسارت را سپری کند.

خدیجه میرشکار؛ اولین بانوی اسیر ایرانی

خدیجه میرشکار، متولد سال ۱۳۳۷ در شهر بستان دشت آزادگان، از توابع استان خوزستان، است. او در هفتم مهرماه، سال ۵۹، یعنی تنها چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی، اسیر شد و دو سال بسیار سخت را در زندان‌های دولت بعثی عراق سپری کرد. میرشکار اولین زن اسیر ایرانی است که با جراحات بسیار دوران اسارت را گذراند.

نحوه اسارت

اوایل جنگ سال ۵۹ بود که منطقه سوسنگرد در محاصره قرار گرفت و شهر خالی از سکنه بود. به همین دلیل من به همراه همسرم حبیب، که فرمانده سپاه دشت آزادگان بود، ناچار شدیم خانه و کاشانه خود را رها کنیم و از شهر خارج شویم. حبیب برای آنکه مقداری مهمات به خط مقدم برساند، پشت همان ماشینی را که قرار بود مرا از شهر خارج کند پر از مهمات کرد و زمانی‌ که از منطقه دور شدیم، نیروهای عراقی رسیدند و ما را گلوله‌باران کردند و هر دوی ما زخمی شدیم. ماشین خاموش شد و عراقی‌ها با احتیاط جلو آمدند و ما را از ماشین بیرون آوردند. وقتی تسلیحات را در ماشین دیدند، وحشت کردند و با فریاد می‌گفتند: «یک زن نظامی!» با اسلحه آن‌ها را تهدید کردم که اگر نزدیک بیایند، آن‌ها را خواهم کشت. خون زیادی از من رفته بود و توان حرکت نداشتم. اسلحه را از دستانم قاپیدند. فریاد زدم که سلاحی ندارم تا تن به بازرسی بدنی ندهم و خوشبختانه مرا بازرسی نکردند. هر دوی ما غرق در خون بودیم و ناباورانه یکدیگر را نگاه می‌کردیم. توان سخن گفتن نداشتیم. هر دوی ما را به داخل آمبولانس منتقل کردند و از روی همان پلی که خودشان ساخته بودند، به سمت عراق بردند. بعد از نماز صبح بود که حبیب چشم‌هایش را بست. فکر می‌کردم از خستگی زیاد خوابش برده یا اینکه به خاطر خونریزی بیهوش شده است؛ غافل از اینکه او به یاران شهیدش پیوست. سپس ما را از هم جدا کردند و دیگر خبری از پیکر همسرم نداشتم. مرا به بیمارستان جمهوری شهر العماره عراق بردند تا تحت درمان قرار بگیرم. پانزده روز در بیمارستان بستری بودم و تحت عمل جراحی و مداوا قرار گرفتم. سپس مرا برای چهار ماه به زندان استخبارات عراق بردند. از مهر تا دی‌ماه در این زندان بودم. بیستم دی مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند که ۱۵۰۰ اسیر مرد ایرانی و ۱۸ اسیر زن در آنجا بودند.

دوران اسارت

حدود ۲۰ روز در بیمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا با یک ماشین نظامی به بغداد منتقل کردند. به من گفتند تو نظامی هستی و نمی‌توانیم تو را در کنار بقیه ایرانی‌های اسیر قرار دهیم. باید فعلاً در انفرادی باشی. مرا به استخبارات بردند و بعد از چند روز، به زندان انفرادی منتقل شدم. سه پتوی سربازی به من دادند. اتاق خیلی کوچک بود. از همان پتوها به عنوان زیر‌انداز، روانداز و بالشت استفاده کردم. به آن‌ها گفتم برای چه من باید اینجا باشم؟ سربازها می‌گفتند: به ما دستور داده‌اند و باید اطاعت کنیم. حدود سه ماه آنجا بودم. در اتاقی که یک پنجره کوچک داشت که هر ۲۴ ساعت یکبار از آنجا برایم غذا می‌آوردند. دو نفر از سربازان شیعه بودند و خبر اسارت مهندس تندگویان، وزیر نفت، را آن‌ها به من دادند و گفتند که او را همراه با معاونان و همراهانش اسیر کرده‌اند. بعد از مدتی نیز گفتند تندگویان بر اثر شکنجه شدید عراقی‌ها دچار خونریزی داخلی شده و در بیمارستان بستری است. البته آن‌ها احتمال شهادت او را می‌دادند. بعد از چند ماه، یک روز که مرا برای بازجویی می‌بردند در بین راه یک خلبان ایرانی را دیدم. گفت: شما اینجا چه می‌کنی؟ من هم شرح حال مختصری برایش گفتم. او گفت: مشخصاتت را به من بده تا به صلیب سرخ جهانی بدهم. آن‌ها به امور اسیران رسیدگی می‌کنند و می‌توانند تو را به اردوگاهی بفرستند که ایرانی‌ها هستند، چون شنیده‌ام در آنجا زنان و دختران ایرانی بین اسرا هستند و اگر نزد آن‌ها بروی، تنها نیستی. راهنمایی‌های خلبان ایرانی مؤثر واقع شد و بعد از حدود ۴ ماه مرا از انفرادی به اردوگاه موصل بردند. حدود ۱۵۰۰ نفر آنجا بودند که از تمام جبهه‌های ایران اسیر شده بودند. البته تعداد زیادی از آن‌ها اهل خرمشهر بودند. مردم عادی بودند نه رزمنده و سلاحی نداشتند، اما عراق که به خرمشهر حمله کرده بود تعداد زیادی از خانواده‌ها را که هنوز از شهر خارج نشده بودند اسیر کرده بود. حدود ۲۰ زن خرمشهری همراه خانواده‌هایشان اسیر شده بودند. این اسرا را به بصره و از آنجا به اردوگاه آورده بودند. هر آسایشگاه ۱۵۰ نفر ظرفیت داشت که یکی از آن‌ها را به ما دادند تا زنان و دختران در آن اسکان پیدا کنند. حدود یک سال و دو ماه در اردوگاه موصل بودم. بعد از مدتی تعدادی از خانم‌های اردوگاه را مبادله کردند و آن‌ها را با همسر و فرزندانشان به ایران فرستادند، اما حدود ۴ یا ۵ نفر ماندند؛ زیرا پسران آن‌ها جوان بودند و می‌ترسیدند اگر به ایران برگردند، پسران آن‌ها به جبهه بروند.

بازگشت به ایران

بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که من دچار کم‌خونی شده‌ام و احتیاج به عمل جراحی دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت را ندارم، نیاز است در کنار خانواده‌ام باشد و بنابراین باید مبادله شوم. صلیب سرخ آن‌ها را مجبور کرد تا من و چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند. هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد. آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران بازگشتم.

بعد از اسارت

در سالروز آزاد سازی خرمشهر، یعنی سوم خرداد ۶۱ به وطن عزیزم برگشتم و با استقبال خوب اعضای هلال احمر، نماینده نخست‌وزیر وقت و اعضای سپاه در فرودگاه مهرآباد تهران مواجه شدم. نماینده صلیب سرخ مرا به مسئولان ایرانی تحویل داد و آن‌ها مرا به هتل بردند. سه روز در قرنطینه بودم. هرچه اصرار کردم تا به خانواده‌ام خبر دهم، اجازه ندادند. در این مدت دکترها مرا معاینه کردند و وضعیت جسمی‌ام را مورد بررسی قرار دادند. افراد مسئول در مورد اردوگاه‌ها و وضعیت اسرای آنجا سؤالات زیادی پرسیدند. از صداوسیما برای فیلمبرداری و مصاحبه با من آمدند. گزارشی که گرفته شد، از اخبار سراسری شبکه یک پخش شد. برادر بزرگم به محض دیدن اخبار و دیدن مصاحبه‌هایم شبانه راهی تهران شد؛ بی‌آنکه بداند کجا هستم. مادر، برادر و چند نفر دیگر از عزیزانم صبح بعد از پخش خبر، با یک ماشین به تهران آمدند. با پیگیری متوجه شدند از طریق هلال احمر می‌توانند محل اسکانم را پیدا کنند. آن‌ها با تلاش فراوان از طریق هلال احمر به هتل محل اقامتم آمدند. زبان از توصیف حس و حال لحظه دیدار قاصر و ناتوان است. پس از ورودم به ایران به دنبال درمان بودم. سپس در حوزه علمیه مشهد ثبت‌نام کردم و چهار سال در حوزه تحصیل کردم و چند سالی در بسیج، بنیاد شهید و بنیاد جانبازان فعالیت‌های فرهنگی انجام دادم. سال ۷۴ مجدداً ازدواج کردم و اکنون دو فرزند دارم.

منابع

قرآن، تنها مونسم در سلول انفرادی

بعثی‌ها به من می‌گفتند پاسدار خمینی