تفاوت میان نسخههای «سهم من از چشمان او»
(صفحهای تازه حاوی «'''سهم من از چشمان او خاطرات «حمید حسام» رزمنده ای که کارش به تماشا نشستنِ منط...» ایجاد کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۲۰ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۰۹:۳۵
سهم من از چشمان او خاطرات «حمید حسام» رزمنده ای که کارش به تماشا نشستنِ منطقه جنگی بوده؛ دیده بانی که دفاع را از خط مقدم، از فراز تپه ها، کوه ها، دکل ها و از قلب دشمن تا خانه، دانشگاه و جامعه معنا می کند. بدون تردید یکی از فعالترین رزمندگان در دوران هشت سال دفاع مقدس جوانان همدانی بودند که چهرههای تاریخساز زیادی را در طول آن سالها معرفی کردند. حمید حسام نیز یکی از همان جوانان با غیرت همدانی است.
«سهم من از چشمان او» روایت تجاوز عراق به خاک ایران است که از دید حسام به عنوان یک دیدهبان روایت میشود. از این منظر خاطرات نقل شده در این کتاب، زاویه دید متفاوتی دارد. شاید بتوان نمای دوربین در این کتاب را به نمای از بالا در یک فیلم سینمایی تشبیه کرد. حسام به خاطر دیدهبانی، تسلط ویژهای بر برخی از مناطق جنگی داشته و مصطفی رحیمی هم توانسته حسام را به ذکر خاطراتش با همه ریزهکاریهای آن ترغیب کند. این سپاهی جوان بارها بر اثر گلوله یا افتادن از برجک دیدهبانی مجروح میشود اما همچنان با جدیت به راه خود ادامه میدهد.
سردار حمید حسام اکثر اوقات خود را در جبهه سپری کرده است و بعد از کارهای مختلف در جبهه همانند آرپی چی زنی، در دیده بانی مشغول به کار می شود و به عنوان دیده بان لشکر انصارالحسین (ع) استان همدان انتخاب شده و در آن دوران مبهوت شخصیتی با نام شهید محمد منوچهری شده و در کنارش لحظات ماندگاری را پشت سر می گذارد. وقتی گلوله روی دکل نشست انگار یک زلزله ده ریشتری رخ داده است. مراحل زندگی او تا 31 شهریور 1359 با روایتی ساده نوشته شده و از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روایت وقایع دفاع مقدس که حمید حسام شاهد آنها بوده به صورت تفصیلی و در پایان هر فصل با تصاویری مرتبط با ماجراها ادامه می یابد.
به اعتقاد نویسنده کتاب، در این کتاب 10 تا 12 مورد تحول در انسان هایی که گذشته آنها طور دیگری بوده و به جبهه آمده و زندگی خود را به گونه ای دیگر ادامه دادند، مشاهده می شود که اکثر آنها نیز به شهادت رسیده اند. در بخشی از کتاب می خوانیم: «وقتی گلوله روی دکل نشست انگار یک زلزله ده ریشتری رخ داده است. در یک آن فکر کردم که یک برق چند فازی مرا گرفت. در همان لحظه اول تمام وسایل داخل اتاقک به هم ریخت و هر کدام به گوشه ای افتاد. دکل آرام آرام کج شد و من چون جلوی دریچه چوبی ایستاده بودم به پایین پرت شدم و از روی دکل، دکل بیست متری سقوط آزاد کردم. برای آنکه پایه های دکل را محکم کنند پنج - شش متر خاک نرم اطراف پایه ها ریخته بودند و من اتفاقا روی همان خاک ها به زمین خوردم...»
از کتاب: عجیبترین و به یاد ماندنیترین خاطرهای که از آن روزها در ذهنم است، مربوط میشود به «او». همان «او» یی که قبل از انقلاب دست به کارهای خلاف میزد. «او»یی که عربده میکشید، باج میگرفت و قفل میبرید. «او»یی که سالهای سال ندیده بودمش. نمیدانستم کجا رفته و عاقبتش چگونه رقم خورده است. آری «او» را دیدم. یک بار دیگر و این بار با لباس غواصی. اما دیگر «او» نبود. در یک آن چشم در چشم هم شدیم و زود همدیگر را شناختیم.