تفاوت میان نسخههای «هفت مرد جهادگر از یک خانه آمده اند»
(صفحهای تازه حاوی «بندانگشتی|چپ بندانگشتی|چپ پرونده:Faraji33.jpg|بن...» ایجاد کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۱۴ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۲:۰۵
شش مرد جهادی در این روزهای کرونایی کولاک کردهاند. کمکهای جانانه آنها معطوف به یک شهر و یک استان نیست. آنها این روزها قافله دار فعالیتهای جهادی شدهاند. شاید با خودتان بگویید گروهای جهادی بسیاری را میشناسید که در بحران ویروس کرونا از جان و مالشان مایه گذاشتند و خودشان را وقف مردم کردند؛ اما این شش مرد زیر یک سقف بزرگشدهاند. پسران یکخانه هستند از یک مادر زاده شدهاند. آنها برادرند. برادرها که کنار هم قرار می گیرند پازلی از ایثار و خود گذشتگی را میسازند؛ اما تکه شاخص این پازل، پدر خانواده آقا «یوسف فرجی» است و آنکه پازل را میچیند «طاهره خانم» مادر آنهاست.
اوج فعالیتهای جهادی این خانواده مبارزه با سیل استان گلستان بود. هرچند پیشترها به جنگ محرومیتزدایی در بین خانوادههای روستایی رفته بودند.
پسران آقا یوسف قافلهدار عشقند
فعالیتهای جهادی هر کدام از این برادران، آدم را انگشست به دهان می گذارد؛ از آقا عمار پسر ارشد و ۳۹ ساله این خانواده بگویم که مدیر تمام گروهای جهادی «آققلا» در سیل سال گذشته بود و حالا هم با حرکتهای وسیع در قالب هیئت «یا حسین» کرونا را به مبارزه طلبیده و مدیریت ضدعفونی معابر شهر بندر گز، توزیع نان مهربانی، توزیع گوشت قربانی، توزیع بستههای معیشتی و.. را در شهرهای شمالی بر عهده دارد
از آقا «ابوالفضل» پسر دوم آتشنشان بگویم که علاوه بر حضورش در ضدعفونی کردن معابر، این روزها در انتقال اجساد کرونایی به غسالخانه و انتقال آنها به قبرستان داوطلب شده است.
از آقا «محمدحسین» پسر سوم بگویم که بهعنوان یکی از سلبریتی های اینستاگرام تمام هموغم خود را گذاشته تا بتواند با جذب خیرین، مشکلات معیشتی برخی نیازمندان محلههای محروم تهران، قم، بندرگز، گرگان و...را برطرف کند.
از «حسین» آقا، پسر چهارم که در شرف داماد شدن است و در شغل دامداری بخشی از دامهای خود را با نازلترین قیمت که سودی برایش نداشته در اختیار گروهای جهادی قرار داده و خودش هم در آمادهسازی گوشتهای قربانی یکتنه کار میکند.
از آقا «مجتبی »پسر پنجم و تازه دامادی بگویم که از نیمه های اسفند تا همین حالا به ضد عفونی معابر پرداخته است .
یا اینکه از «کل علی» آخرین فرزند این خانواده که این روزها در غسالخانه گرگان بهعنوان یک طلبه ۲۱ ساله اجساد مبتلابه ویروس کرونا را غسل میدهد. هرکدام از آنها خاطرهای دارند و روایتهای جذابی برای حضورشان در فعالیتهای جهادی.
پسرهای با جنم این مادر
پدر خانواده آقا یوسف ۶۰ ساله، نرم و روان با لهجه شمالی حرف میزند. لبخند از روی لبانش محو نمیشود وقتی میپرسم چطور پسرها اینطور دنبالهرو شما شدند؟ میگوید: «به لطف خدا» و چشمان پرفروغش را به همسرش میدوزد و میگوید: «دلیل دیگر اینکه چون مادر خوب و مهربانی آنها را تربیتکرده است. او همیشه کنارمان بوده و ما را تشویق کرده تا کمکحال مردم باشیم.» طاهره خانم متوجه تعریفهای آقا یوسف میشود و خودش را به نشنیدن میزند. درحالیکه از اینهمه قدرشناسی همسرش بغضکرده است.
آقا یوسف در تمام مدت چشمش را از روی دستان همسرش بر نمیدارد و ادامه میدهد: «طاهره خانم در روزهای سخت همیشه کنارم بوده. همراه من کشاورزی کرده، شالیکاری کرده، تابستانها پسرها را با خودش به زمینهای کشاورزی پدرم میبرد و به آنها یاد میداد که چطور کشاورزی کنند. اعتقاد داشت پسرها باید از کودکی جنم کار کردن پیدا کنند. پسرها هر چه دارند به لطف مادریِ مادرشان است.»
چه الگویی بهتر از این پدر
طاهره خانم دلیل جهادی بودن پسرهایش را الگوی رفتاری پدرشان میداند میگوید: «فرزندانم تا چشمباز کردند پدرشان را دیدند که چطور به اقوام و فامیل و همسایهها کمک میکرد. از همان جوانی بااینکه نظامی بود اما کاشیکاری و آجرچینی را یاد گرفته بود و در روستاهای دورافتاده داوطلب میشد تا برایشان حمام و سرویس بهداشتی بسازد. همین حالا هم همین کار را ادامه میدهد و بنایی کردن بهخصوص بعد از سیل استان گلستان یکی از کارهای همیشگی او شده است بدون اینکه ریالی بگیرد.»
طاهره خانم بازهم از همسرش میگوید: «یکی دیگر از خصوصیات آقا یوسف عشق ورزیدن به مادرش است. او از همان جوانی وقتی به دیدن مادرش میرود دست و پای او را میبوسد. ناخنهایش را میگیرد و پایش را میبوسد و هیچوقت از این کار خجالت نکشید حالا شما بگویید چه الگویی بهترازاین پدر؟»
شوق شش برادر برای دفاع از حرم
«عمار فرجی» پسر بزرگ خانواده، قصه حسرت برادرها در اعزام به سوریه را اینطور روایت میکند: «پدرم، ابوالفضل، محمدحسین و حسین همراه با خودم در دورههای آموزشی برای اعزام به سوریه و دفاع از حرم شرکت کرده بودیم. اواخر دوره آموزشی اعلام کردند که برادران شهید نمیتوانند به سوریه اعزام شوند. عموی من هم شهید شده بود و با این حساب پدرم نمیتوانست به سوریه برود. گریههای آن روز پدرم هیچوقت از خاطرم محو نمیشود. هرچند پدر در سال ۹۳ در ابتدای تحرکات، به سوریه رفته بود. حالا قانون دیگری وضعشده بود «از هر خانواده فقط یک نفر میتواند به سوریه برود.» با شنیدن این خبر همه ما بیقرار و غمگین شده بودیم؛ اما حسین برادر کوچکترمان با این قانون کنار نمیآمد و پایش را در یک کفش کرده بود که باید به سوریه برود طوری که چند روزی خودش را از آب و غذا محروم کرد و برای رفتن به سوریه دست به دامن من و پدر شد.»
«برای اینکه بتوانیم فرماندهان سپاه قدس را متقاعد کنیم که ما آرزو داریم همه باهم برای دفاع از حرم راهی سوریه شویم، راهی تهران شدیم. ملاقاتی را برای ما با سردار سلامی ترتیب دادند و هر چه اصرار میکردیم بهجایی نمیرسیدیم. دستآخر «سردار سلامی» پیشانی پدرم را بوسید و گفت: «نمیشود که نمیشود این قانون است؛» اما جلودار حسین نبودیم بیقرار بود و باید میرفت به دلیل شباهت عجیبی که حسین به پسرداییام مصطفی داشت تلاش کردم او را بهجای مصطفی جا بزنم تا به سوریه اعزام شود. موهایش را شبیه به مصطفی کوتاه کردم. کارها خیلی خوب پیش میرفت؛ اما در لحظه آخر همهچیز لو رفت و بازهم نشد.
قرعه به نام من افتاد و در سال ۹۵ راهی سوریه شدم. حسین با هر ضرب و زوری که بود خودش را با کاروانی از هیئت بچههای تهران به سوریه رساند. مرتب به من زنگ میزد و التماس میکرد که آدرسی که در سوریه هستم را به او بدهم تا به گردان ما بیاید؛ اما من چنین اجازهای نداشتم درحالیکه حسین فقط دو ساعت از من فاصله داشت. هر بار که زنگ میزد کلی گریه میکرد و من دلداریاش میدادم حسین به تهران بازگشت اما آنقدر تلاش کرد که دستآخر در سال ۹۶ به سوریه اعزام شد. در تمام این مدت مادرم دعا میکرد که همه پسرانش برای دفاع از حرم راهی سوریه شوند.»
فعالیت در سیل آق قلا
عمار میگوید: «ما که چشمباز کردیم پدرمان را در خدمت به مردم دیدیم. حالا کمک به دیگران، سبک زندگی همه پسران این پدر شده است. البته در سیل آققلا همه جوانها جهادی شده بودند و ما برادرها هم تا شرایط بحرانی تمام نشد، آسوده ننشستیم. در سیل استان گلستان من مسافر بودم چمدان سفر را از یک هفته قبل بسته بودیم. بچههایم از شادی در پوست خود نمیگنجیدند. خبر سیل که رسید حتی من فرصت نکردم لحظه سالتحویل در خانهام باشم از محل کار بهسرعت به خانه آمدم لباسهایم را عوض کردم همانجا در حیاط خانه به همسرم و بچهها سال نو را تبریک گفتم و روانه آققلا شدم. بیش از ۴۵ روز شبانهروز در آققلا ماندم. برادرها و پدرم نیز به من ملحق شدند و در این مدت مدیریت گروهای جهادی که از شهرهای دور و نزدیک به آققلا اعزام میشدند را بر عهده داشتم. خانهها را از وجود گلولای خالی میکردیم. معابر را همسطح میکردیم. بسیار کار سخت و طاقتفرسایی بود؛ اما به عشق مردم دست از کار نمیکشیدیم.»
ضدعفونی معابر در کرونا
عمار از همان روزهای اول بحران کرونا در صحنه حاضر بود. میخواستیم کار ضدعفونی معابر و مدارس را انجام دهیم اما نه خبری از امکانات بود، نه پول! تازه متوجه شدم کار جهادی صفر تا صدش را باید خودمان انجام دهیم. اما دلم نلرزید. ما هیئت «یا حسین» را داشتیم. ظرف مدت یک روز خیرین به کمک آمدند نیروهای جهادی که همیشه حاضر به خدمت بودند بهسرعت خودشان را رساندند. هنوز مواد ضدعفونیکننده نایاب نشده بود از مدارس روستایی شروع کردیم و به معابر رسیدیم. در خیریه آنها که دستشان به دهانشان میرسید با نقدینگی کمک میکردند آنها که میتوانستند تراکتورهایشان را به ما میسپردند و شبانه با کمک برادرها و دوستان جهادی معابر را ضدعفونی میکردیم. روزها هم با موتورسواران جهادی به کمک خانوادههای نیازمند به میرفتیم.»
عمار ادامه میدهد: «حالا وارد فاز جدیدی از طرح فاصلهگذاری اجتماعی شدیم و هر شب بچههای جهادی با چسباندن برچسبها، فاصلهگذاری اجتماعی را به اهالی شهر بندر گز و گرگان یادآوری میکنند. البته اتفاق مهمتری که این روزها رقم خورده است شناسایی خانوادههای نیازمند است و فعالیتهای ازجمله توزیع نان مهربانی، گوشت قربانی و بستههای معیشتی به خانوادهها است. در نیمه شعبان ۵۰۰ بسته معیشتی به کمک خیرین به نیازمندان اهداء شد و در ماه مبارک رمضان همچنان اهداء این اقلام ادامه دارد.»
حامل اجساد ویروس کرونا
آقا «ابوالفضل فرجی» آتشنشان نمونه بندرگز است. در مورد داوطلب شدنش برای انتقال اجساد متوفیان کرونا به غسالخانه می گوید: «روزهای اول ورود ویروس کرونا از فوتیها و مرگ در شهر ما خبری نبود. تراکتورها برای آبگیری و ضدعفونی سطح شهر با هماهنگی داداش عمار به آتشنشانی میآمدند و تا وقتی تراکتور بود که آبگیری شود من هم حاضر بودم تا کارها روی اصول انجام شود و بعد از اینکه شیفت کاریم در آتشنشانی تمام میشد به کمک بچههای جهادی میرفتم تا معابر بیشتری را ضدعفونی کنیم. تا اینکه به تعداد بیمارهای شهرمان روزبهروز اضافه شد و اولین فوتیهای کرونا در بیمارستانها جمع شدند. باید گروهی میآمدند و آنها را به غسالخانه و محل دفن انتقال میدادند. من هم داوطلب شدم.
روزهای اول هم رانندگی میکردم و هم خودم اجساد را انتقال میدادم و منتظر میماندم تا کارهای غسل انجام شود و بازهم با همان آمبولانس اجساد را به قبرستان میرساندم. در آن شرایط اصلاً اجازه نمیدادیم که خانوادههای متوفیان به جسد عزیزانشان نزدیک شوند؛ اما همیشه به خانوادهها قول میدادم که برای عزیزشان نماز میت بخوانم و هر جور شده ۴ نفر را جمع میکردم و نماز میت را میخواندیم درحالیکه خانوادههایشان از دور تماشا میکردند تا خیالشان راحت شود.»
آچارفرانسه برادرها
آقا حسین که برای اعزام به سوریه اصرار شدیدی داشت، جهادی بودن خودش را در سال ۱۳۹۵ نهتنها به خانواده بلکه به همشهریهایش ثابت کرده بود.. وقت سیل آققلا هم گل کاشته بود و پا به چای برادرانش ایستاده بود. او در بین برادرها به آچار فرانسه شهره شده است. محمدحسین درباره حسین میگوید: «وقتی حسین باشد هیچ کاری روی زمین نمیماند. در هیئت «یا حسین» یکی از پا سبکها است و سختترین کارها را همیشه او انجام میدهد از داربست زدن گرفته تا قصابی کردن گوسفندهای قربانی.»
غسال 21 ساله
کل علی فرزند آخر خانواده میگوید: دوساله بودم، سال ۱۳۷۹ همراه با پدر و مادرم به کربلا رفتم. رفتیم زیارت امام حسین «ع». از همان موقع من را «کل علی» صدا کردند. من با اسم «کل علی» خودم را میشناختم و میشناسم. در مدرسه هم کل علی صدایم کردند. حالا هم که در حوزه درس میخوانم به من کل علی میگویند بدون هیچ پسوند و یا پیشوند دیگری.
حالا کل علی قصه رفتنش را به غسالخانه روایت میکند: «خودم را به در و دیوار زدم تا بتوانم برای کمک به مدافعان سلامت وارد بیمارستان شوم. اسم من و چند نفر از دوستانم را نوشتند و گفتند تماس میگیریم نیروی داوطلب زیاد است. با برادرهایم معابر را ضدعفونی میکردیم؛ اما گوشم به زنگ تلفن بود که هر لحظه از بیمارستان تماس بگیرند؛ اما خبری نبود. با چند نفر از دوستانمان راهی گرگان شدیم و داوطلب غسل متوفیان کرونایی. آنجا هم داوطلبها بهصف شده بود، تا اینکه نوبت به ما رسید.
حالا مانده بودم چطور به مادرم بگویم. وقتی با مادرم تنها شدم منمنکنان گفتم: «میخواهم به بیمارستان گرگان بروم برای کمک. با دلشوره منتظر پاسخ مادرم شدم مادرم نفس عمیقی کشید گفت: «وقتی برادرهایت خواستن بروند سوریه من مانعشان شدم؟ اگر نیت تو جهاد است برو خدابههمراهت. من تا این جمله را از مادرم شنیدم فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: «مادر جان راستش میخواهم بروم غسالخانه گرگان برای غسل دادن اجساد کرونایی. مادرم بدون اینکه صدایش بلرزد گفت: «برو فقط خیلی مراقبت خودت باش.»