تفاوت میان نسخههای «گون چیخانان تا جان چیخانا ( از طلوع خورشید تا وقتی جانمان در بیاید)»
حسین عباسپور (بحث | مشارکتها) (صفحهای تازه حاوی «'''مصاحبه با آقای کریم گنبدی از آموزشیاران نهضت سواد آموزی آذربایجان شرقی''' ==...» ایجاد کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۱۳ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۴:۳۷
مصاحبه با آقای کریم گنبدی از آموزشیاران نهضت سواد آموزی آذربایجان شرقی
اشاره:
آنچه خواهید خواند، خلاصهای از خاطرات «کریم گنبدی» از ورودیهای اول نهضت است که با آموزشیاری شروع کرد و بعد از طرف نهضت سوادآموزی به جبهه اعزام شد و در گروه جنگهای نامنظم شهید «مصطفی چمران» حضور پیدا کرد و بعد بهعنوان مسئول نقلیه و تدارکات و ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ فعالیت کرد. سال 59 من رسماً وارد «نهضت سوادآموزی» شدم. به قولی از وقتی آفتاب در میآمد تا وقتیکه جانمان درآید در نهضت کار میکردیم. از صبح که میرفتیم تا شب ساعت نه، ده شب تا هر وقت کارمان تمام میشد، برمیگشتم. بنایی میکردم. به روستاها میرفتیم. وقتی میدیدیم که کلاس نیست، لباسهایمان را عوض میکردیم و در آنجا مردم روستا چوب میآوردند. کلاس درست میکردیم، تا بچهها در آنجا بمانند و درس بخوانند
آشنایی و ورود به نهضت و تدریس در روستا
سال 57 بعد از انقلاب دیپلمم را گرفتم؛ دنبال کار بودم. به اداره کاریابی و جاهای دیگر سر میزدم و میرفتم. تا برای خودم کاری داشته باشم که با روحیهام سازگار باشد. چون اوایل انقلاب بود، در هر ادارهای نمیتوانستیم دوام بیاوریم. من به تدریس علاقه داشتم از بچههای محله یکی دو نفر بودند که گفتند نهضت ثبتنام میکند امام خمینی (ره) فرموده بودند: « بسیج شوید و سریع بدون کاغذبازی کار را تمام کنید.» رفتم و یک ماه ونیم دوره دیدم. بعد از یک ماه و نیم ما را به روستا برای تدریس فرستادند. سال 59 من رسماً وارد «نهضت سوادآموزی» شدم. به قولی از وقتی آفتاب در میآمد تا وقتیکه جانمان درآید در نهضت کار میکردیم. از صبح که میرفتیم تا شب ساعت نه، ده شب تا هر وقت کارمان تمام میشد، برمیگشتم. بنایی میکردم. به روستاها میرفتیم. وقتی میدیدیم که کلاس نیست، لباسهایمان را عوض میکردیم و در آنجا مردم روستا چوب میآوردند. کلاس درست میکردیم، تا بچهها در آنجا بمانند و درس بخوانند. چهلوپنج روز دوره کارآموزی دیدیم آن موقع روش تدریس ریاضی را به ما یاد میدادند. این دورهها را گذراندیم. بعدش امتحان گرفتند و قبول شدیم.
اولین دورهام را سال 59 در روستایی به نام «سهلان» درس میدادم. در راهآهن، خانه سوزنبانها میماندم. از خانه، لای پارچه غذا میبردم. تا اینکه 5 الی 6 روز که در آنجا هستم، بتوانم از آن استفاده بکنم. یکبار پدرم در مسجد به من گفت: « غذای شکمتان را هم بهتان نمیدهند؟»گفتم: «فعلاً که صلواتی هست. وقتی بهصورت رسمی تشکیل شد، حقوق هم خواهند داد.» خندید و گفت: « خوبه که میرین و دوام میارین!! » گفتم: «چرا نریم؟! خب بالاخره بهتره در روستاها هم حضور داشته باشیم.» 4 ماه در روستا ماندم. دوتا کلاس را اداره میکردم. یکی را بهصورت افتخاری، کلاس پنجم را خودم افتخاری درس دادم. یکی هم که، اول و دوم را که مقدماتی میگفتیم، آن را اداره کردم. در اول مقدماتی 13حداقل الی 14 نفر بودند.آن موقع حقوقی هم برای ما نبود. حقوق هم که میگویم، تنها فقط 3 تومان بود. یکبار که میرفتیم. میگفتند، مثلاینکه به جهاد دادیم! یکبار میگفتند، به جبهه دادیم! خداحافظی میکردیم و برمیگشتیم
اعزام به جبهه از طرف نهضت و حضور در بین یاران چمران
کلاسها و درسهایم کم مانده بود تمام بشود و امتحان میخواستند بگیرند. اعزام به جبهه بود. من به ادارهمان رفتم و گفتم: « میخواهم به جبهه بروم.» گفتند: « بیا از نهضت اعزام شو.» چون از محلهمان هم اعزام وجود داشت، با آنها هم میتوانستم بروم اما از طرف نهضت اعزام شدم. دو نفر بودیم. من و یکی از برادرها که بعد از مدتی که در نهضت بود، وارد سپاه شد دونفری باهم رفتیم. سال 59 ما در روزهای عید در جبهه بودیم. در اهواز در منطقه کوههای «اللهاکبر» مستقر بودیم. آن موقع مسئولیت جنگهای نامنظم با دکتر «مصطفی چمران» بود. چون اوایل انقلاب، اوایل نهضت و اوایل جنگ بود معرفینامه به این صورت نوشته میشد که مثلاً یک نفر به اسم و مشخصات زیر به شما معرفی میشود، تا به جبهه فرستاده شود. من هم وقتی نامهام را نشان دادم. رفتم افتادم در گروه دکتر چمران. یکبار دکتر چمران خدابیامرز برای بازدید از گروه ما آمده بودند. میآمدند و به گروهها سر میزدند. خدابیامرز خواب نداشتند که!. من روی سینهام نوشته بودم که محل دفن تبریز. وقتی داشتیم باهم روبوسی میکردیم، ریشهایمان به هم چسبیده بود. یعنی در آن حد ریش داشتم. وقتی میخواستیم از هم جدا بشویم، ریشهایمان هم کشیده شد. بچهها خدیدند. روز بعد که دکتر را دیدم، گفتند:« آن چیست دیگر! آن را پاککن.» گفتم: «علتش را بگویید، چشم پاک میکنم.» گفت: « شهید را آنجایی که شهید شود دفنکنند زیاد ثواب دارد.» گفتم: « الان پاک میکنم.» آوردم با گِل پاکش کردم. دیگر روی سینهام ننوشتم محل دفن تبریز. بعدازاینکه از جبهه برگشتم، جذب کادر نهضت شدم و این بار بهعنوان رئیس امور نقلیه؛ با نهضت مشغول به همکاری شدم. دو سال هم مسئول پشتیبانی جنگ شدهام. پول جمع میکردیم. برای جبهه وسایل میخریدیم و یا برای تهران میفرستادیم. در مدارس یا بیرون برای کمک به جبهه قبض میدادیم. دو سال با جبهه همکاری داشتم. تا سال 67، که بعدازآن در قسمت آموزش مشغول شدم.
مسئول نقلیه نهضت
ماشینهایی داشتیم. اهدائی مردم یا ادارات که کهنه بود. آن موقع نهضت تازه تشکیل شده بود. ماشین صفر کیلومتر وجود نداشت. مثلاً یکی پیکان داده بود. مدلاش پایین بود، به نهضت اهداء کرده بود. از ادارات اهداء میکردند. سازمان مبارزه با بیسوادی که از قدیم ماشین داشت. پیکان وانت سواری داشت. ماشینهای کهنهی آنها که قابل استفاده نبود؛ برای تعمیر میدادیم و از آنها برای رفتن به روستاها استفاده میکردیم. سرو کارمان با ماشینها، تعمیرات، رانندگان، کارهای ترابری بود. به خرید و تعمیرات اینها رسیدگی میکردیم. بعداً هم که تدارکات به آن اضافه شد، نورعلی نور شد. در این 20 سال من یادم نمیآید هیچوقت سروقت به خانه آمده باشم. یعنی بچه اولم که به دنیا آمد، من حتی نتوانستم در بیمارستان باشم. آخر وقت رسیدم. همیشه این مشکلات را داشتیم. برای ما کار از همهچیز واجب بود.
یک پا در جبهه یک پا در نهضت
در سپاه فردی را به نام آقای «پورکریم» نماینده داشتیم که او نماینده نهضت در سپاه بود. من هم این طرف بهعنوان مسئول پشتیبانی جبهه و جنگ، خدمات میرساندم. در این دو سال بارها به جبهه رفتم با علاقه میرفتم. میدیدی که برای اعزام راننده نبود، خودم با مینیبوس سوار میکردم و میبردم. بعداً در سالهای 65 و 67 سه نوبت رفتهام. ولی دو سالی که در پشتیبانی جنگ بودم، در این دو سال ابزار و وسایل به جبههها میبردم. مثلاً تختهسیاه لازم بود، میبردم. چون سوادآموزی جبهه را در اختیار ما گذاشته بودند. هرکجا لازم میشد میرفتم و همکاری میکردم. بالاخره در کشور جنگ وجود داشت. از دوستانم و یا رزمندگان جانهایشان را میدادند. یک عده در آنجا شهید یا زخمی میشدند. ما هم در پشت جبههها باید یک کارهایی انجام میدادیم تا شرمنده این برادرها نباشیم. من هم در ماشینآلات تخصص داشتم و جای مضایقهای وجود نداشت.
بودجه برای نهضت
ساختمان نهضت آن موقع در ساختمان «شمعسازان» بود که زیرش شیروانی بود. فضولات هم بهقدری زیاد بود که حشرات آنجا جمع شده بودند. باید اداره سمپاشی میشد. نمیدانستیم قضیه چیست! به من گفتند. گفتم: « هرچه است در پشتبام است. برویم ببینم در پشتبام چیست!» رفتیم در شیروان نردبان گذاشتیم. بالا رفتیم دیدیم بوی کثیفی میآید. اوضاع بد است. به اداره بهداشت زنگ زدیم. آمدند سمپاشی کردند. گفتند: « اینها را باید تمیز کنید. باید کفاش بیرون بیاید.» من دیدم کارگر پول نقد میخواهد. نهضت هم پول ندارد. نمیتواند حقوق معلم و پرسنلاش را بپردازد. رفتم بهجایی که کبوتر و بلبل نگه میدارند. به آنها گفتم «آقا قضیه ازاینقرار است. فضولات کبوتر میفروشم. میخرید؟» برای آن سرو دست میشکستند. چون در گلخانه استفاده میکنند. آوردم هم آنجا را تمیز کردند و هم به حساب نهضت پول ریختند. آقای «قرائتی» یادداشت کرده بود. میخندید و میگفت: «از فضولات کبوتر برای نهضت بودجه در آوردهاند.»
مصاحبه: واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات تبریز، سال 1395