تفاوت میان نسخه‌های «تنورستان ملارد»

از قصه‌ی ما
(صفحه‌ای تازه حاوی «مهین خمیس‌آبادی در سال ۱۳۲۸ در کنگاور متولد شد. ۱۳ سالگی ازدواج کرد و چهار سا...» ایجاد کرد)
(بدون تفاوت)

نسخهٔ ‏۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۰:۰۳

مهین خمیس‌آبادی در سال ۱۳۲۸ در کنگاور متولد شد. ۱۳ سالگی ازدواج کرد و چهار سال بعد با همسر و فرزندم به ملارد رفت. هنوز خبری از انقلاب نبود که با همسایه ها جلسه قرآن هفتگی راه انداخت.

اولین راهپیمایی ملارد

سید محمد نامی را یک بار در هفته به جلسه قران دعوت ­‌کرد. او علاوه بر قرآن، سربسته برایمان مسائل سیاسی را مطرح می‌­کرد. اما ساواکی­‌ها یک روز او را گرفتند و بردند. مدتی زندان بود و خیلی شکنجه شد. اما وقتی آزاد شد مردم ملارد از او استقبال کردند و او را روی دوش‌شان گرفتند. همین استقبال شد اولین راهپیمایی در ملارد.

پشتیبانی خودجوش

بعد از شروع جنگ، روزی که به منزل خواهرم رفته بود، متوجه شد تعدادی جنگ‌زده را در مدرسه سرآسیاب اسکان داده‌اند. امکانات‌شان کم بود و در وضعیت بدی به سر می‌بردند. آمدم در جلسه قرآن مطرح کردم. یکی از خانم­‌ها گفت بیایید برایشان کاری بکنیم. مقداری وسایل خودمان گذاشتیم، مقداری هم از اهل محل کمک گرفت. با چیزهایی که در خانه داشت، برایشان لحاف و تشک تهیه کرد. این اولین حرکت خودجوش ما برای جنگ بود.


تنورستان ملارد

شمسی خانم که یک جورهایی مسئول جلسات قرآن‌مان بود، مطلع شد که در محله، تنور نان برای جبهه برپا شده. به ما هم گفت بیایید برویم و کمک کنیم. من خیلی وارد نبودم. فقط خمیر می‌­کردم یا کنده[۲] می‌انداختم. اوایل کار، راحت بود، ولی هر چه جلوتر می‌­رفتیم، کار بیشتر و سخت‌­تر می‌­شد. برای همین تقسیم کار کردیم. هر ۵، ۶ نفری در یک خانه سر تنور بودند. یک نفر وردنه می زد. یک نفر کنده می‌­انداخت. یک نفر خمیر می‌آورد. یکی نان‌ها را جمع می کرد. یکی هم مسئول غذا و چای خانم‌ها بود. از هشت صبح شروع می‌­کردیم تا ۲ بعد از ظهر، گاهی هم تا ۴ طول می‌­کشید. تنورستانِ خانه­‌ها وسط حیاط بود. چهار طرفش خالی و فضای زیادی داشت. یک طرف کنده­‌ها را می‌انداختیم. طرف دیگر هم نان‌ها را پهن و دسته دسته می‌­کردیم.


یک نفر مامور بردن نا­ن‌­ها به مسجد بود. در مسجد پهن‌شان می‌­کرد تا خشک شوند. نفرات بعدی نان­‌ها را کارتن می‌­کردند تا اندازه یک کامیون جمع بشود و بیایند ببرند.

برای خودمان یک ستاد پشتیبانی شده بودیم. تعدادی گروه اصلی بودیم که همیشه حضور داشتیم. بقیه هم گاهی برای کمک می‌آمدند. در کنار پخت نان، مربا و ترشی هم درست می‌­کردیم. یا کمک‌های مردمی می‌­رسید و قند و چای و آجیل‌ها را بسته‌بندی می‌­کردیم. خلاصه هر کار از دست‌مان برمی‌­آمد انجام می‌­دادیم؛ حتی میوه‌چینی.


مدتی از جنگ نگذشته بود که گفتند به خاطر حملات شیمیایی، رزمندگان باید شیر مصرف کنند. چون شیر و ماست زود خراب می‌­شد، ماست چکیده درست می‌­کردیم. جوشاندن این همه شیر و تبدیلش به ماست چکیده، خیلی سخت بود. شیر که می‌­جوشید دیگ­­‌هایش را توی حوض یخ می‌­گذاشتیم تا سرد شود و ماست ببیندیم. بعد هم کیسه‌های ۵ یا ۶ کیلویی آویزان می‌­کردیم، ماست‌ها را داخلش می‌ریختیم، بعد نمک می‌­زدیم و می‌ماند تا آبش برود. از آن طرف، شب‌ها هم که به خانه می‌­آمدیم، پلیور و جوراب برای رزمنده­­‌ها می بافتیم. با این همه، جلسه قرآن‌مان پابرجا بود. شکر خدا هنوز هم ادامه دارد.