تفاوت میان نسخههای «شهید صمد زبردست، جانباز خستگی ناپذیر»
(صفحهای تازه حاوی «'''شهید صمد زبردست''' سال 1343 ه ش درتبریزبه دنیا آمد. ایشان بعد از انقلاب و با تشک...» ایجاد کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۱۲ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۰:۲۲
شهید صمد زبردست سال 1343 ه ش درتبریزبه دنیا آمد. ایشان بعد از انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه در امدند. با شروع جنگ به جبهه رفتند و در عملیات های زیادی از جمله عملیات مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر 3، خیبر شركت کردند. همزمان مسئول اعزام نیروی بسیج تبریز، معاون عملیاتی یگان دریایی لشكر عاشوراو...نیز بودند. در عملیات نفوذ به داخل شهر مندلی عراق شركت و از ناحیه بازوی راست مجروح شد و با اینکه مجروح بود ماموریت محوله را كه انهدام انبار مهمات دشمن در داخل شهر بود به انجام رسانید. در عملیات بدر درمنطقه شرق دجله بر اثر بمباران خوشه ای دشمن مجروح و قطع نخاع گردید و دست چپ وی نیز بعلت خردشدن مفصل و قطع عصب از كار افتاد. سال 1366 ازدواج کرد . سال 67 با وجود شرایط بد جسمانی و بیماری هایی که به علت قطع نخاع بودن حاصل شده بود به عنوان مسئول فرهنگی بنیاد جانبازارن شروع به فعالیت کردند. درسال 1368 بنا به درخواست مسئولین بنیاد جانبازان استان آذربایجان شرقی به عنوان مسئول بنیاد جانبازان تبریز مشغول خدمت به جانبازان شد. در این مدت با وجود شرایط بد جسمی که داشتند (بیماری کلیوی، قلبی و...) تمام وقت خود را صرف رسیدگی به خانواده های جانبازان کرده اند.
خاطرات شهید از فعالیت در بنیاد جانبازان از زبان همسر:
از وقتى كه مسوولیت بنیاد جانبازان تبریز را بر عهدهاش گذاشته اند، شب و روز ندارد. این همه تلاش و كار مناسب با وضعیت جسمى او نیست. روزهاى تعطیل، راهى شهرستانها مىشود، به خانه جانبازان مىرود. با آنها دردِ دل مىكند. مشكلاتشان را مىپرسد و به كارهایشان رسیدگى مىكند. در منزل به یاد جانبازان است. حتى وقتى خانواده خود را به تفریح مىبرد، از جانبازان غافل نمىشود. مجتمع تفریحى ائل گولى هفتهاى یك روز به جانبازان و خانوادههایشان اختصاص داشت. هر وقت به این مجتمع مىرفتیم، دختر خانم جانبازى را نیز با خود مىبردیم. او یك پایش را در بمباران از دست داده بود و سخت گوشهگیر و منزوى شده بود. با كسى حرف نمىزد و حالات و رفتارش حكایت از افسردگى شدید داشت. وقتى مشغول بازى مىشد، صمد از گوشهاى تماشا مىكرد و مىفهمیدم كه چقدر از نشاط این دختر شاد مىشود. با اینكه بارها و بارها همراهش به ائل گلی رفته بودیم، حتى با ما نیز حرف نمىزد. با این حال صمد با صبر و حوصله تمام به كار خود ادامه داد. از قضا به علت پیشامدى یك بار نتوانستیم دنبال او برویم؛ البته قرار و مدارى در میان نبود. با این همه وقتى هفته بعد با مادر دختر تماس گرفتیم، گفت: «این بچه تا غروب چشمش را به در دوخته و انتظار شما را مىكشید و سراغ شما را از من می گرفت.» روز به روز حال صمد بدتر می شد. پاهایش كه دیروز میدانها را در مىنوردید، حركت نمىكند. دست چپش به علت خرد شدن مفصل و قطع عصب از كار افتاده است. چندى پس از آخرین مجروحیتش، یكى از كلیههایش نیز بر اثر عفونت از كار خود بازماند. پیكرى سرا پا زخم و عالم عالم درد. روح بلندش به دردها سر فرو نمىآورد. تب و تب. درد و تب و لرزهاى مداوم با لحظه لحظه زندگىاش درآمیخته است. كلیه دیگرش هم دچار نارسایى شده است. وقتى به پزشك مىرویم با یأس جواب مىدهند... صمد همه اینها را مىداند، با این همه از كار و اداى مسوولیت باز نمىماند. مسوولیت براى او امتحانى است سخت بزرگ. صبح روزهاى زمستان، پیش از روشن شدن هوا خانه را ترك مىكند. هواى سرد زمستان برایش ناراحت كننده است. با آن وضع و ضعف جسمى اگر مدتى پشت فرمان باشد، دچار سرمازدگى مىشود و از كار كه برمىگردد، تب و لرز شدید شروع مىشود. در این حال، دیگر لحاف و پتو و وسایل گرم كننده مؤثر نیست. حداقل هفتهاى سه روز این طور مىشود و از كار كه برمىگردد تا غروب، روى تخت مىلرزد. ساعت كار جانبازان، ساعتى دیرتر از وقت معمول شروع مىشود. اصرار مىكنم كه او هم دیرتر برود. هرچه اصرار مىكنم، نمىپذیرد. مىخواهم مانع این وضعیت شوم. خیلى درد مىكشد. مىبیند كه دستبردار نیستم، مىخواهد قانعم كند. همان حزن و اندوه غریب چهرهاش را در خود مىگیرد و جواب مىدهد: «من كارى از دستم برنمىآید كه براى مردم انجام دهم. وقتى مىبینم من به راحتى در این سرما تردّد مىكنم، دوست دارم آنها را هم در مسیرم به مقصد برسانم!...» او شمعى است كه مىسوزد و روشنایى مىبخشد. نه تنها در هواى خدمت به جانبازان سر از پا نمىشناسد، بلکه به همه دردمندان و محرومین مىاندیشد. وقتى در خانه استراحت مىكند، اندیشه بىسرپناهان آرامش نمىگذارد: - من خجالت مىكشم در این خانه زندگى كنم، در صورتى كه كسانى هستند كه سرپناهى ندارند... وقتى سینى غذا را مىآورم. آثار حزن و اندوه را در چهره اش می بینم. مىگوید: «حیف نیست انسان تمام همّ و غمش، خودش باشد، مردم این همه ناراحتى دارند.»
شهادت:
در اوایل اردیبهشت سال 1372 برای مداوا به تهران عزیمت نمود و هنگام بازگشت دچار حادثه رانندگی می شوند و بعد از انتقال به بیمارستان به لقاء الله می رسد.