فرمانده بی سنگر
از قصهی ما
شب عملیات خیبر بود. داشتیم بچهها را برای رفتن به خط آماده میکردیم. حاجی هم دور بچهها میگشت و پا به پای ما کار میکرد.درگیری شروع شده بود. آتش عراقیها روی منطقه بود. هر چی میگفتیم «حاجی! شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگر.» مگر راضی میشد؟ از آن طرف، شلوغی منطقه بود و از این طرف، دلنگرانی ما برای حاجی.
دور تا دورش حلقه زده بودند. اینجوری یک سنگر درست کرده بودند برای او. حالا خیال همه راحتتر بود. وقتی فهمید بچهها برای حفظ او چه نقشهای کشیدهاند، بالاخره تسلیم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.