سه – چهار روزي مي شه که نخوابيده م.
از قصهی ما
با آقا مهدي جلسه داشتيم. همه مان را جمع کرد توي چادر و کالک منطقه را باز کردو شروع کرد صحبت کردن. يک کم که حرف زد، صدايش قطع شد . اول نفهميديم چه شده، ولي دقت که کرديم ، ديديم از زور خستگي خوابش برده . چند دقيقه همان طور ساکت نشستيم تا يک کم بخوابد . بيدارکه شد، کلي عذر خواهي کرد و گفت « سه – چهار روزي مي شه که نخوابيده م.