رضایت نامه
من خیلی علاقه داشتم که به جبهه بروم. بیصبرانه منتظر بودم که وقتش برسد و من هم عازم جبهه شوم. از سال۱۳۶۱ مرتب میرفتم بسیج که اعزامم کنند به جبهه؛ همیشه هم آن مسئول پرسنلی بسیج بافق به من میگفت:« تو هنوز سنت کمه و نمیتونیم تو رو اعزام بکنیم».
آن موقع سنم کم بود و خیلی درشت هیکل هم نبودم. آن موقع ۱۳ سالم بود و نشد که اعزام شوم. سال ۱۳۶۲ هم نتوانستم برای اعزام بروم. اردیبهشت ماه سال ۶۳ بود که دوباره رفتم پرسنلی بسیج بافق و گفتم:« من دیگه اومدم اینجا تا اعزامم کنید. تا اعزام نشم نمیرَم بیرون».
گفت:« ببین پسرم، شما هم سنت کمه، هم وزنت کمه و هم قدت کوتاهه. آخه ما چه جوری اعزامت کنیم؟» من آمدم خانه و خیلی فکر کردم که خدایا من چه کار بکنم که وزنم زیاد بشه. مرتب چیزی میخوردم؛ ولی خب وزنم بالا نمیرفت. بعد یک فکری به ذهنم زد. آمدم، یک چادر بزرگ برداشتم و پیچیدم دور قفسهی سینه و شکمم. بعد لباس پوشیدم. یک چادر هم برداشتم پیچیدم دور پاهایم و شلوارم را پوشیدم. یک کفش پاشنه بلند هم پام کردم. رفتم جلوی آینه، دیدم که یک ذره هم چاق و چله تر شدم و هم قد بلندتر. خیلی خوشحال شده بودم. رفتیم بسیج و گفتم:« برادر! من اومدم که دیگه برم جبهه.» آن مسئول هم نگاهش را بالا کرد و من را شناخت و گفت:« ماشاالله هم چاق و چلهتر شدی هم یه مقدار قدت بلند تر شده. انشاءالله ببینم چه کار میتونم برات بکنم. مدارکت رو بده ببینم. آهان! راستی مواظب باش که این چادری که از پاچهی پات بیرون زده توی پات گیر نکنه و خدایی نکرده زمین نخوری».
همانجا یک لحظه عرق سرد بر پیشانیام نشست و به خودم گفتم:« دیگه من رو اعزام نمیکنند.» ولی بنده خدا موقعی که فهمید من خیلی علاقه دارم گفت:« اگه بابات بیاد رضایت بده من اعزامت میکنم!» مادرم خیلی ناراحت و ناراضی بود؛ ولی امضاء و اثر انگشت پدر را گرفتم و بالاخره رضایت داد. ۱۵/۷/۶۳ بود که اعزام شدیم.
دکتر "محمود نوری شادکام"