خاطرات یک منافق از مرصاد/ قبر از آسمان میبارید
نادره افشاری از بازماندگان عملیات فروغ جاویدان در خاطراتش نوشته است:
چهار و پنج مرداد 1367 ـ تنگه چهارزِبَر
... دشت پر بود از لباس سبز و کلاهخود و دخترهایی که میخواستند مملکت را نجات بدهند. نمیدانستیم چه میشود. همه خوشحال بودیم. بعضیها یاد «فیدل کاسترو» افتاده بودند. بعضی هم یاد «لنین». شاید مملکت را میشد ـ مثل همان سالها ـ با یک چشمبندی گرفت. جنگ تمام شده بود.
سالها بود آنجا بودند. سالها بود منتظر چنان روزی بودند. مسعود؛ همان که فرمان حمله میداد، شبهای قبل، سیصد عروسی راه انداخته بود، و دخترها و مردهایی را که همدیگر را نمیشناختند؛ با خواندن یک صیغه هوایی، چپانده بود توی یک اتاق، و اجازه داده بود، مزه زندگی زیر زبانشان بیاید، تا بدانند که زندگی شیرین است، و برای زندگی بجنگند، و انگیزه داشته باشند و خوشحال باشند که جنگ، فقط مرگ و عزا نیست، و میشود در جنگ، هم عروس شد، و هم داماد، و بعد همه را به کشتن داد. که داد.
دشت پر بود از لباس سبز. مادرها را آورده بودند. بیمارها را آورده بودند. پیرها را آورده بودند. بچهها را از مدرسه آورده بودند. و مسعود، ماهها در تدارک فتح تهران بود. ایرج در آلمان، سهراب در فرانسه، حمید در انگلیس، شهره در آمریکا و عزیز در آفریقا، مردم را راه انداخته بودند که: «برویم برای فتح تهران!»
خبرچینها خبر شده بودند. هیچ چیز مخفی نبود. توّابها را در خط مقدم، بسیج کرده بودند. پشت سر هم میرفتند. بدون تجهیزات میرفتند. میرفتند برای کشتن و کشته شدن؛ به دست یارانشان. همه در تکاپو بودند. ما هم میرفتیم کاری بکنیم؛ اینطور خیال میکردیم. فقط خیال میکردیم. مسعود در امان بود. بیامنی همهجا را گرفته بود. همه میترسیدیم. و هوانیروز، همه اسلحههای بیمصرف خود را، مصرف کرد. هر چه داشتند بر سر ما ریختند. ما در کمین افتاده بودیم. از زمین و آسمان آتش میبارید. مسعود، از خاک عراق آتش زاپاس میفرستاد. مردم از دهات فرار میکردند. همه آواره شده بودند. دشت پر بود از آوارههایی که فقط دو - سه روز بود طعم آتش بس را چشیده بودند. بعد «صدام عزیز» به ما نارو زد و جرأت نکرد آتش بس را نقض کند. بعد ما ماندیم و هوانیروز، و همهمان زیر باران آتشِ پدران و برادران و عموها و داییها و همسایهها و همشهریها و همکارها و دیگران و دیگران
هنوز میرفتیم. چه گوارا و لنین در ما بزرگ شده بودند. خودمان را جانشین بلافصل ایشان میدیدیم. میرفتیم تا با یک چشمبندی، همه مردم را، که ده سال بود منتظرمان بودند، پشت سرمان ردیف کنیم. میرفتیم تا با سلاح تودهها قیام کنیم. میرفتیم و هنوز هم میرفتیم و آب هم از آب تکان نخورده بود.
اصغر ترسیده بود. خیال نمیکرد جنگ جدی باشد. ناراحت بود که چرا آمده بود عراق: «جنگ، کار ما نیست.» بعد یاد زنش افتاد و یاد خانه و تاکسیاش و دلش برای اروپا تنگ شد. بعد شروع کرد به گریه کردن. رضا، مدتها بود که بریده بود. حسن خیال میکرد اگر برود عملیات، و اگر اتفاقی بیفتد ـ که نیفتاد ـ وزیر و وکیل خواهد شد. و حال اینجا، به جای پست و عنوان، قبر بود که از آسمان میبارید. قبر هم نبود. جنازهها روی هم تلنبار شده بودند. همه ترسیده بودند. شعارهای رهبری دود شده بود و رفته بود هوا. با شعار و هیاهو نمیشد جنگید. فن جنگیدن لازم بود. در آن بیابان، هر چه بود، تخصصی در کار نبود.
متخصص را به کار میگماشتند، دکتر را وامیداشتند چاله بکند و گونی پر کند، مهندس را به آشپزی؛ تا به شعارهای رهبری سازمان ایمان بیاورند؛ تا از اخلاق بورژوازی پاک شوند. مسعود به جنازههای ما نیاز داشت. ما تاریخ مصرفمان گذشته بود. ما یکبار مصرف بودیم. برای اینکه رهبری، بالای سِنِ تالار اجتماعات «پادگان اشرف» تشویق شود، باید کشته میشدیم و کشته میشدیم. هر مردی که زنده مانده بود، «مزدور» میشد. هر زنی که اعتراض میکرد، «پتیاره» میشد. ما زنها و مردهای بیبهایی بودیم.[۱]
- ↑ مشرق