ناشناس

تفاوت میان نسخه‌های «ابوالفضل ارقند، آزاده سبزواری»

از قصه‌ی ما
۱ بایت اضافه‌شده ،  ‏۲۷ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۱:۰۱
بدون خلاصه ویرایش
سطر ۱۱: سطر ۱۱:


  در اسارت، فعالیت‌های فرهنگی در روحیه و توان بچه‎ها خیلی موثر بود. بچه‎ها دست‌شان از همه جا کوتاه بود. قبل از مناسبت‌های ملی مذهبی با دو سه نفر از بچه‎هایی که بیشتر در کارهای فرهنگی بودند، جلسه می‌گرفتیم که چه برنامه‌ای داشته باشیم. هر مناسبتی برنامه مخصوص به خودش را داشت و برای هر آسایشگاه به تناسب افراد و پتانسیلی که داشت برنامه ریزی می‌کردیم.
  در اسارت، فعالیت‌های فرهنگی در روحیه و توان بچه‎ها خیلی موثر بود. بچه‎ها دست‌شان از همه جا کوتاه بود. قبل از مناسبت‌های ملی مذهبی با دو سه نفر از بچه‎هایی که بیشتر در کارهای فرهنگی بودند، جلسه می‌گرفتیم که چه برنامه‌ای داشته باشیم. هر مناسبتی برنامه مخصوص به خودش را داشت و برای هر آسایشگاه به تناسب افراد و پتانسیلی که داشت برنامه ریزی می‌کردیم.
به لحاظ دفتر و قلم در مضیقه بودیم. همه چیز به شکل شنیداری و گفتاری بود و نوشته‌ای روی کاغذ نداشتیم. تئاتر به وضعیت سیاسی آن ایام و مسئله جنگ ارتباط داشت. بچه‌های تئاتر باید در این مورد مطلب آماده می‌کردند. امکانات هم نداشتیم. از چیزهایی که خیلی برای تئاتر نیاز داشتیم، لباس بود. بعضی از بچه‌ها ابتکار به خرج می‌دادند و با همان لباس‌های فرمی که داشتند، لباس مورد نیاز نمایش را تهیه می‌کردند. برای گریم، از خمیردندان، دوده بخاری و واکس استفاده می‌کردیم. واکس را از سربازهای عراقی کش می‌رفتیم.
به لحاظ دفتر و قلم در مضیقه بودیم. همه چیز به شکل شنیداری و گفتاری بود و نوشته‌ای روی کاغذ نداشتیم. تئاتر به وضعیت سیاسی آن ایام و مسئله جنگ ارتباط داشت. بچه‌های تئاتر باید در این مورد مطلب آماده می‌کردند. امکانات هم نداشتیم. از چیزهایی که خیلی برای تئاتر نیاز داشتیم، لباس بود. بعضی از بچه‌ها ابتکار به خرج می‌دادند و با همان لباس‌های فرمی که داشتند، لباس مورد نیاز نمایش را تهیه می‌کردند. برای گریم، از خمیردندان، دوده بخاری و واکس استفاده می‌کردیم. واکس را از سربازهای عراقی کش می‌رفتیم.
هم بازیگر بودم و هم کارگردان. پشت پنجره نگهبان گذاشته بودم که اگر عراقی‌ها آمدند، صحنه را به هم بزنم. مشغول تمرین بودیم. با پرزِ پتویِ مشکی، سبیل درست کرده بودم و به صورتم چسبانده بودم و با زغال هم ریش گذاشته بودم. مشغول بازی کردن بودم که یک لحظه متوجه حضور سرباز عراقی پشت پنجره شدم. مسئول آسایشگاه پنج بودم. فوری صحنه را به هم زدم. بچه‌ها بلند شدند و شروع کردند به راه رفتن در آسایشگاه تا وانمود کنند همه چیز طبیعی است. اما کار از کار گذشته بود. سرباز عراقی از پشت پنجره صدایم کرد. سبیلم را کندم ولی گریم صورتم را نمی‌شد کاری کرد، با همان وضعیت رفتم. گفتم: «چیه؟» گفت: «تئاتر؟» گفتم: «نه. داشتم برای بچه‌ها فیلم در می‌آوردم تا سرگرم شوند. چون بچه‌ها چند سالی است که اسیرند و خسته شده‌اند» خلاصه یک طوری قضیه را جمع کردم تا سرباز عراقی بی خیال تمرین ما شود.  
هم بازیگر بودم و هم کارگردان. پشت پنجره نگهبان گذاشته بودم که اگر عراقی‌ها آمدند، صحنه را به هم بزنم. مشغول تمرین بودیم. با پرزِ پتویِ مشکی، سبیل درست کرده بودم و به صورتم چسبانده بودم و با زغال هم ریش گذاشته بودم. مشغول بازی کردن بودم که یک لحظه متوجه حضور سرباز عراقی پشت پنجره شدم. مسئول آسایشگاه پنج بودم. فوری صحنه را به هم زدم. بچه‌ها بلند شدند و شروع کردند به راه رفتن در آسایشگاه تا وانمود کنند همه چیز طبیعی است. اما کار از کار گذشته بود. سرباز عراقی از پشت پنجره صدایم کرد. سبیلم را کندم ولی گریم صورتم را نمی‌شد کاری کرد، با همان وضعیت رفتم. گفتم: «چیه؟» گفت: «تئاتر؟» گفتم: «نه. داشتم برای بچه‌ها فیلم در می‌آوردم تا سرگرم شوند. چون بچه‌ها چند سالی است که اسیرند و خسته شده‌اند» خلاصه یک طوری قضیه را جمع کردم تا سرباز عراقی بی خیال تمرین ما شود.  
۴۵

ویرایش