۱۸۳
ویرایش
سمانه عابدی (بحث | مشارکتها) |
سمانه عابدی (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱۱: | سطر ۱۱: | ||
== روایت بیم و امید تطهیرکننده نوجوان == | == روایت بیم و امید تطهیرکننده نوجوان == | ||
[[پرونده:Zahra2.png|بندانگشتی|چپ]] | [[پرونده:Zahra2.png|بندانگشتی|چپ]] | ||
شانزده ساله است، اما حال و هوای نوجوانانی را دارد که ما دهه شصتیها تا به حال فقط وصفشان را در روایتهای دفاع مقدس شنیده ایم و بس. راستش فکرش را نمیکردیم در این روزگار دوباره آن روایتها تکرار شود؛ حالا تکرار شده، اما به بهانه کرونا؛ | '''شانزده ساله است، اما حال و هوای نوجوانانی را دارد که ما دهه شصتیها تا به حال فقط وصفشان را در روایتهای دفاع مقدس شنیده ایم و بس. راستش فکرش را نمیکردیم در این روزگار دوباره آن روایتها تکرار شود؛ حالا تکرار شده، اما به بهانه کرونا؛ | ||
''' | |||
«آن شب تا صبح به غسالخانه فکر کردم، به کرونا، به پیکر یک مرده کرونایی که همه ازش فراری اند. من به جز پیکرخواهرکوچکم که چندسال قبل وقتی دوسالش هم نشده بود از دنیا رفت، مرده ندیده بودم. به این فکر کردم که حتما پدرم این توانایی را در من دیده، خوشحال شدم که در نگاه پدرم دختر توانمندی هستم. توکل به خدا کردم و از حضرت مسلم کمک خواستم. آخه من در ایام مسلمیه به دنیا آمدم. پدرم مرا بیمه حضرت مسلم کرده است. هر وقت برایم مشکلی پیش میآید از ایشان کمک میخواهم. | «آن شب تا صبح به غسالخانه فکر کردم، به کرونا، به پیکر یک مرده کرونایی که همه ازش فراری اند. من به جز پیکرخواهرکوچکم که چندسال قبل وقتی دوسالش هم نشده بود از دنیا رفت، مرده ندیده بودم. به این فکر کردم که حتما پدرم این توانایی را در من دیده، خوشحال شدم که در نگاه پدرم دختر توانمندی هستم. توکل به خدا کردم و از حضرت مسلم کمک خواستم. آخه من در ایام مسلمیه به دنیا آمدم. پدرم مرا بیمه حضرت مسلم کرده است. هر وقت برایم مشکلی پیش میآید از ایشان کمک میخواهم. | ||
سطر ۱۸: | سطر ۱۸: | ||
برای ثبت نام و آموزش رفتم. با ماسک و گان از لای در، داخل غسالخانه را نگاه کردم. چشمم به متوفی افتاد. خیلی ترسیدم وگفتم شب به پدرم میگویم پشیمان شدم و خلاص. آن روز با یکی از دوستانم همراه شده بودم. او گفت توکل به خدا کن. ما با هم شروع میکنیم. به پدرم حرفی نزدم. همه ترسها و دلهرهها را در دلم مخفی کردم و میدانستم حتما آنها که پدرم مرا بهشان سپرده حتما کمکم میکنند.» | برای ثبت نام و آموزش رفتم. با ماسک و گان از لای در، داخل غسالخانه را نگاه کردم. چشمم به متوفی افتاد. خیلی ترسیدم وگفتم شب به پدرم میگویم پشیمان شدم و خلاص. آن روز با یکی از دوستانم همراه شده بودم. او گفت توکل به خدا کن. ما با هم شروع میکنیم. به پدرم حرفی نزدم. همه ترسها و دلهرهها را در دلم مخفی کردم و میدانستم حتما آنها که پدرم مرا بهشان سپرده حتما کمکم میکنند.» | ||
== شجاعت و ایمان تحسین برانگیز == | == شجاعت و ایمان تحسین برانگیز == | ||
قرار بود منتظر بمانیم تا تماس بگیرند. بالاخره تماس گرفتند و گفتند امروز تعداد فوتیهای خانم زیاد است، اگرمی توانید خودتان را برسانید. من رفتم، با بسم الله و با بدرقه مادرم و دعای خیرش. | قرار بود منتظر بمانیم تا تماس بگیرند. بالاخره تماس گرفتند و گفتند امروز تعداد فوتیهای خانم زیاد است، اگرمی توانید خودتان را برسانید. من رفتم، با بسم الله و با بدرقه مادرم و دعای خیرش. |
ویرایش