ناشناس

تفاوت میان نسخه‌های «سه قهرمان ایستاده»

از قصه‌ی ما
۱۰٬۱۰۰ بایت اضافه‌شده ،  ‏۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۴:۴۵
سطر ۱۱: سطر ۱۱:
شادیم ز جانبازی خود در شکم خاک / پاینده و جاوید بماند وطن ما
شادیم ز جانبازی خود در شکم خاک / پاینده و جاوید بماند وطن ما


== بی‌خبری از سرنوشت مرزبانان ==
== روایت 60 سال بی‌خبری خانواده‌ی مرزبانان از کتاب تاآخرین فشنگ ==
خانواده‌های این سه ژاندارم ایرانی نزدیک به ۶۰ سال از سرنوشت آنان بی‌خبر بودند. آن‌ها تصور می‌کردند پدران‌شان از سوی روس‌ها اسیر شده و در اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری زیر فشار کار طاقت‌فرسا از دنیا رفته‌اند، تا آنکه در سال ۱۳۸۰ و از طریق یک گزارش خبری '''صداوسیما''' از سرنوشت آنان با خبر گشتند.
خانواده‌‌های ۳ژاندارم ایرانی نزدیک به ۶۰ سال از آنها بی‌خبر ماندند. آنها تصور می‌کردند پدرشان از سوی روس‌ها اسیر شده‌ و در اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری زیر فشار کار طاقت‌فرسا از دنیا رفته‌اند؛ غافل از این که مزار ۳ سربازی که در کنار پل آهنی جلفا یعنی درست روی خط مرزی ایران و نخجوان است، مزار آنهاست.
بالاخره پس از چند ماه تلاش و پیگیری موفق شدم فرزند سرباز شهریاری را در شهر کوچک «باسمنج» در نزدیکی تبریز پیدا کنم. پسری بسیار پیرتر از پدر. چند ساعتی طول کشید تا پرسان پرسان خانه حاج محمدعلی شهریاری را در مرکز شهر پیدا کنم.
به اتفاق یکی از اقوام او به مقابل خانه قدیمی‌اش می‌روم. پیرمردی کوتاه قامت و لاغراندام که عرق‌گیر سرمه‌ای رنگی روی سرش دارد در را باز می‌کند. تعارف‌ می‌کند به خانه‌اش. می‌گویم خبرنگارم و از تهران آمده‌ام. با خنده می‌‌پرسد: «خیر باشد، خبری شده؟»
'''حاج محمدعلی''' ۸۵ ساله فارسی بلد نیست و باید با زبان آذری با او صحبت کنم. دو صندلی چوبی را زیر درخت گیلاس وسط حیاط می‌گذارم و عصر بیست و سومین روز ماه رمضان شروع می‌کنم به مصاحبه‌ای که بی‌صبرانه ماه‌ها انتظارش را کشیده‌ام. از او می‌خواهم درباره پدرش برایم بگوید و این که وقتی برای خدمت سربازی به هنگ مرزی جلفا رفته چند ساله بوده و تا جایی که ذهنش یاری می‌کند از آن زمان بگوید.
 
می گوید: «پدرم وقتی به خدمت رفت ۸ ساله بودم، برادر بزرگترم ۱۰ ساله و خواهر کوچکترم ۴ ساله و مادرم هم پا به ماه بود. آن زمان یعنی زمان رضاشاه که بتازگی ارتش راه انداخته بودند، می‌آمدند روستا و هر کسی را پیدا می‌کردند، می‌بردند برای سربازی. برایشان اهمیتی نداشت چه کسی را می‌برند؛ مجرد است یا مثل پدر من ۳۶ ساله با ۳ بچه. اگر کسی پول درست و حسابی می‌داد او را از اجباری معاف می‌کردند. به هر حال پدرم و چند نفر دیگر را بردند پادگان تبریز. ۶ ماه تبریز بود و از آنجا به هنگ مرزی جلفا منتقل شد. پیش از مرگش ۲ بار خانه آمد و قبل از این که از او بی‌خبر بمانیم، نامه‌ای برایمان فرستاد که چند ماهی است حقوق نداده‌اند و چند تا از گوسفندها را بفروشیم و برایش پول بفرستیم. مادرم وصیت کرده بود وقتی مرد، توی قبر نامه پدرم را هم روی پیشانی‌اش بگذارند ولی متأسفانه یکی دو سال قبل از فوتش نامه گم شد.
 
چند روز بعد از نامه پدرم هواپیماهای شوروی را توی آسمان روستا می‌دیدیم. وقتی هواپیماها از آسمان می‌گذشتند زن و بچه‌ها از ترس جیغ می‌زدند و فرار می‌کردند. می‌گفتند روس‌ها پادگان تبریز و مراغه را بمباران کرده‌اند و می‌‌خواهند به ایران حمله کنند. در آن بلبشو نتوانستیم برای پدرمان پول بفرستیم. چند هفته بعد ارتش شوروی وارد باسمنج هم شد. آن زمان باسمنج روستا بود. وقتی وارد روستا شدند به زبان آذری می‌گفتند: «یولداش، یولداش» یعنی ما با شما دوستیم. تعدادی از سربازان شوروی ترک زبان و مسلمان بودند، کاری به‌ کار مردم نداشتند و از ما یونجه و سیب‌زمینی می‌گرفتند.»
 
بر اساس مستندات تاریخی وقتی ارتش شوروی در جریان جنگ ‌جهانی دوم وارد ایران شد ۶ هزار و ۵۰۰ تن از کسانی که در جریان مقاومت در برابر اشغال کشور مقابل آنها ایستادگی کرده ‌بودند پس از بازداشت به اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری و قزاقستان فرستاده‌ شدند. برخی از این اسرا در اردوگاه‌‌های کار اجباری از دنیا رفتند و برخی دیگر اگر چه زنده ماندند اما هرگز نتوانستند به کشور بازگردند.
 
'''حاج محمدعلی''' ادامه حرف‌هایش را می‌گرید و می‌گوید: «زمانی که ارتش شوروی وارد کشور شد وضعیت درست و حسابی نداشتیم. آن موقع مثل الان جاده‌ها آسفالت نبود و کسی ماشینی نداشت که ما را ببرد جلفا. برای رفتن به مرز باید با قاطر یا اسب می‌رفتیم؛ گذشته از این که یکی دو روز زمان می‌برد، ورود مردم هم به منطقه مرزی ممنوع بود. از طرفی هم جز یک عموی بیمار کسی را نداشتیم که برود و از پدرمان خبری بیاورد.
 
بعدها شایعه کردند که خیلی از سربازان را برای کار به اردوگاه‌‌های کار اجباری برده‌اند شوروی. ما هم پیش خودمان گفتیم حتماً پدر را هم برده‌اند آنجا. یکی دو ماه بعد از اشغال ایران وضع‌مان خیلی خراب شد. هیچ نان و غذایی برای خوردن نبود. قحطی آمده‌ بود. پدرم ۴ تکه زمین داشت با گله‌ای گوسفند و گاو. یادم نمی‌رود مادرم برای تهیه یک کیسه سیب‌زمینی مجبور شد یکی از زمین‌ها را بفروشد. در طول ۳ - ۲ سالی که نظامیان روس اینجا بودند نیمی از دارایی‌هایمان را برای زنده ماندن از دست دادیم. همه گندم و لبنیات و گوشتی که تولید می‌شد از مردم می‌گرفتند و به نظامی‌های اجنبی می‌دادند که داخل کشور بودند یا در شوروی مقابل آلمانی‌ها می‌جنگیدند. دوره بسیار سخت و تلخی بود، خبری از پدرمان نداشتیم و قحطی، زندگی‌مان را هر روز سخت‌تر از روز گذشته می‌کرد.»
 
به‌ گفته تنها فرزند به‌جا مانده ژاندارم شهریاری، آنها تا پیش از سال ۸۰ که به‌طور اتفاقی موفق به شناسایی مزار پدرشان شدند، سال‌ها منتظر بازگشت او بوده‌اند یا لااقل خبری از مرگ وی. مادرشان دو سال پیش از انقلاب نتوانست تاب بیاورد و در سن ۵۵ سالگی و برادر و خواهر کوچکترش هم قبل از شناسایی مزار شهید شهریاری از دنیا رفتند.
'''
- فکر می‌کردید که مزار پدرتان در نوار مرزی جلفا باشد؟'''
 
- نه، از چند نفری شنیدیم که او در اردوگاه کار اجباری سیبری است و همانجا هم از دنیا رفته.
'''
- مادرتان چطور؟'''
 
- هیچوقت نمی‌خواست این حرف‌ها را باور کند. وقتی در خانه‌ را می‌زدند چارقد سرش می‌کرد و می‌دوید جلوی در. تا زمانی که از دنیا رفت چشمش به در بود. هر روز دور از چشم ما گریه می‌کرد. آن قدر گریه کرد که اواخر عمرش چشمانش جایی را نمی‌دید. بنده خدا دق کرد. مادرم برای ما، هم مادر بود هم پدر. با بدبختی بزرگ‌مان کرد.
 
'''- مزار پدرتان را چطور پیدا کردید؟'''
 
- سال ۸۰ شبکه تبریز برنامه‌ای نشان می‌داد از ۳ ژاندارم که سال ۱۳۲۰ و هنگام ورود ارتش شوروی به شهادت رسیده‌اند. دوربین روی سنگ‌ قبرها رفت و با تعجب دیدیم روی یکی از سنگ قبرها نوشته شهید ژاندارم عبدالله شهریاری. آن قدر شوکه شده بودیم که همگی گریه ‌کردیم. روز بعد رفتیم جلفا و از نزدیک قبرها را دیدیم و بعد از ۶۰ سال پدرمان را پیدا کردیم. وقتی مرزبانی متوجه شد که ما جزو خانواده یکی از ژاندارم‌ها هستیم دو خانواده دیگر را هم پیدا کردند.
'''
- چه زمانی متوجه شدید پدرتان و همرزمانش دست به چه کار بزرگی زده‌اند؟'''
 
- دقیقاً نمی‌دانستیم پدرمان چگونه شهید شده تا این که در مرزبانی گفتند پدرم و ۳ ژاندارم دیگر هم‌قسم می‌شوند که بمانند و جلوی ارتش شوروی را بگیرند. وقتی چیزی نمی‌ماند که فشنگ‌هایشان تمام شود، سرجوخه ملک محمدی به پدرم می‌گوید که تو ۴ تا بچه‌داری و برگرد عقب و خبر را به پادگان تبریز بده ولی او قبول نمی‌کند و می‌گوید مگر خون من رنگین‌تر از شماست که برگردم عقب؟ بالاخره قرعه به اسم نفر چهارم می‌افتد. او همه ماجرا را برای‌مان تعریف کرد و گفت که پدرم با برنو راننده نفربر را از پای درآورده. با شنیدن حرف‌هایش احساس غرور ‌کردم.


== یادمان شهدای شهریور ۱۳۲۰ ==
== یادمان شهدای شهریور ۱۳۲۰ ==